- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 2 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
اشاره:
معجزات و کرامات اولیای الهی منحصر در حضور و یا حیات آنان نیست بلکه وقوع معجزات و کرامات در عالم غیبت یا بعد از رحلت آنان نیز امکان پذیر است. شفایی که مریض از زیارت مقابر به دست می آورد، مصداق کرامت و معجزه است. کسی که با توسل به امام عصر (عجالله فرجه) به حاجتش دست می یابد معجزه آن حضرت محسوب می گردد. در این نوشته به یکی از معجزات امام زمان(عجالله فرجه) که از این نوع است اشاره شده است.
یکی از معجزات امام عصر(عجالله فرجه) که در سالهای اخیر اتفاق افتاده، معجزهای است که برای همسر آقای «متقی همدانی» رخ داده است، وی میگوید:
روز دوشنبه هجدهم ماه صفر سال ۱۳۹۷ همسر اینجانب محمد متقی همدانی بر اثر دو سال اندوه و گریه و زاری بهخاطر داغ دو جوان خود که در یک لحظه در گروههای شمیران جان سپردند؛ مبتلا به سکتۀ ناقص شد. طبق دستور پزشکان مشغول معالجه و مداوا شدیم، ولی نتیجهای بهدست نیامد.
شب جمعه بیست و دوم ماه صفر، یعنی چهار روز پس از این حادثه، حاجمهدی کاظمی که از تجار و محترمین تهران بهشمار میرود، بهاتفاق خواهرزادهاش از تهران آمده بودند که ایشان (خواهرش) را به وسیلۀ ماشین سواری برای معالجه به تهران ببرند، ساعت یازده شب بود که با خاطری خسته و دلی شکسته به اتاقم رفتم که بخوابم، ناگهان متوجه شدم که شب جمعه است، شب دعا و نیایش، شب توسل و توجه. آن شب پس از قرائت چند آیه از قرآن مجید و نیز خواندن دعای مختصری از دعاهای شب جمعه، به حضرت بقیهالله(عجالله فرجه) متوسل شدم و با دلی پر از اندوه به خواب رفتم. ساعت چهار بامداد طبق معمول بیدار شدم. ناگاه احساس کردم که از اتاق پایین که همسرم آنجا بود سروصدا و همهمه بلند است، سروصدا قدری بیشتر شد و سپس ساکت شدند.
من گمان کردم میهمان از همدان یا تهران آمده، اعتنایی نکردم، تا این که صدای اذان صبح شنیده شد، برای وضو گرفتن پایین رفتم، دیدم چراغهای حیاط روشن است و دختر بزرگم که پس از مرگ برادرهایش خنده به لبش نیامده بود، خوشحال و متبسم قدم میزد.
از او پرسیدم: چرا نمیخوابی؟ گفت: پدرجان! خواب از سرم رفت. گفتم: چرا؟ گفت: بهخاطر انکه مادرم را ساعت چهار بعد از نیمهشب شفا دادند. من منتظر بودم که بیایید و به شما مژده بدهم. گفتم: چه کسی شفا داد؟ گفت: مادر ساعت چهار بعد از نیمهشب با شدت اضطراب ما را بیدار کرد که برخیزید، آقا را بدرقه کنید! همگی بیدار شدیم، ناگهان دیدیم مادرم با آنکه قدرت نداشت از جا حرکت کند، از اتاق بیرون آمد. من که همراه مادرم بودم، بهدنبال ایشان رفتم. نزدیک درب حیاط به او رسیدم. گفت: مادرجان! کجا میروی؟ آقا کجا بود؟
مادرم گفت: «آقایی، سید جلیلالقدری در لباس اهل علم به بالینم آمد و فرمود: برخیز، گفتم: نمیتوانم. با لحن تندتری گفت: برخیز! دیگر گریه نکن و دوا هم نخور. من از هیبت آن بزرگوار برخاستم. فرمود: دیگر گریه نکن، دوا هم نخور، همینکه رو کرد به طرف در اتاق، من شما را بیدار کردم و گفتم: از آقا تجلیل کنید و ایشان را بدرقه نمایید، لیکن شما دیر جنبیدید، خودم ایشان را بدرقه کردم.»
مادرم هنگامیکه متوجه شد، نزدیک درب حیاط ایستاده، گفت: زهرا! من خواب میبینم یا بیدارم؟ من خودم تا اینجا آمدم؟ گفتم: مادرجان: شما را شفا دادند، سپس مادرم را به اتاق آوردم.
آری؛ با گفتن یک کلمۀ «گریه نکن» آنهمه اندوه و غم از دل بیرون رفت.»[۱]
پی نوشت:
[۱] . شیفتگان حضرت مهدی(عجالله فرجه)، ص۱۷۲.