مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ علی صافی گلپایگانی (ره) مجموعه اشعار زیبایی را در مورد امام مهدی (عج) سروده اند که بخش اول، بخش دوم ، بخش سوم ، بخش چهارم ، بخش پنجم و بخش ششم این مجموعه به شما تقدیم شد. اکنون بخش هفتم این مجموعه به عموم شیعیان و دوستداران اهل بیت (علیهم السلام) تقدیم می گردد:
گوی سعادت
سحر بیدار با یاد تو بودم
به یادت زنک غم از دل زدودم
نظر کردم در آفاق و در انفس
در فکرت به روی خود گشودم
جمالت دیدم اندر ملک هستی
چرا پس من از آن غفلت نمودم
سرا پا غرق انعام خدایم
از او باشد سراپای وجودم
به خلوت گاه انست راه بردم
از آن خلوت به عرفانم فزودم
شنیدم دعوت و گفتم اجابت
خوشا این حالت و گفت و شنودم
سعادت آن چنانم ده که باشد
برایت هم قیام و هم قعودم
کنار سفره ات من ریزه خوارم
همی شاداب از آن دریای جودم
اگر قرب جنابت دست میداد
من آن گوی سعادت می ربودم
خداوندا «علی» از بندگان است
خبر داری تو از بود و نبودم
چنان از حبّ خود کن بهره مندم
که برگیرد سراسر تارو پودم[۱]
غافله سالار
ما که اندر خط فرمان توئیم چون گدا دست به دامان توئیم
سر تسلیم فرود آوردیم هم چو گو در خم چوکان توئیم
همه ما چه فقیر و چه غنی بر سر سفره احسان توئیم
تا به کی روی نمایی پنهان بیقرار از غم هجران توئیم
درد مندیم و گرفتار و نزار به هوای تو و درمان توئیم
چون توئی غافله سالار امروز این چنین عاشق و خواهان توئیم
عاشقانی چو (علی) را بنواز
که شب و روز ثنا خوان توئیم
زلف پریشان
تا من اسیر زلف پریشان دلیرم
چیزی به غیر دوست نیاید به خاطرم
من بهر دوست از همه چیزی گذشته ام
دیگر چسان ز دوستی دوست بگذرم
در راه عشق او سر و جان را فدا کنم
چیزی که هست لایق او نیست در برم
بس کن بیا که صبر ز هجرت تمام شد
زان پیش تر که پیرهن صبر بر درم
روز و شبم به یاد تو و ذکر تو گذشت
من جز ره تو راه به راهی نمی برم
تنها امید و آرزویم هست دیدنت
دیدار خویش را ز کرم کن میسرم
در مدح تو (علی) چه بگوید به نظم و نثر
عذرم پذیر من نه سخنور نه شاعرم
خم چوگان
ما که اندر خط فرمان توایم چون گدا دست به دامان تو ایم
سر تسلیم فرود آوردیم هم چو گو در خم چوکان تو ایم
همه ما جه فقیر و چه غنی بر سر سفره احسان تو ایم
تا به کی روی نمایی پنهان بی قرار از غم هجران تو ایم
دردمندیم و گرفتار و نزار به دوای تو و درمان تو ایم
چون توئی قافله سالار وجود کاین چنین عاشق و خواهان تو ایم
عاشقانی چو (علی) را بنواز
که شب وروز ثنا خوان تو ایم
امید وصل
من که رنج هجر را بر خود گوارا کرده ام
با امید وصل حل این بلاها کرده ام
من که با عشق تو دل کندم ز مهر این و آن
جمله را با گوشه چشم تو سودا کرده ام
این عجب نبود که باشم بی نیاز از دیگران
هر چه را میخواستم من در تو پیدا کرده ام
گشت با یاد تو خالی دل ز یاد این و آن
ملک دل را رفت و رو بهر تو تنها کرده ام
جان به کف در راه عشقت آمدم با شوق و ذوق
من از این سودا ثمر بردم که یکجا کرده ام
تو سبیل اعظم و گوید (علی) شکر خدا
کز همین ره، ره به سوی حق تمنا کرده ام
ریزه خوار
من از جام می عشق تو مستم
قبولم کن چه بالا و چه و پستم
مران از در گدا را هر چه هستم
گدای ریزه خواری از قدیمم
بیا ای صبح صادق روی بنما
که عمری در شب هجران نشستم
بتو رو کرده ام در عالم و بس
در دل را ز مهر غیر بستم
به گردن حبل عشقت را نهادم
که از بند هوای نفس رستم
چنان این رشته را محکم گرفتم
که دیگر بند ما و من گسستم
بتو دارد (علی صافی) امید
که در هر دو جهان گیری تو دستم
مست عشق
اگر چه پیش تو ای گل چو خارم
به این خاری تو را من دوست دارم
چو پیش هر گلی گویند خاری است
من آن خارم بده نزدت قرارم
تو بی مثلی به لطف و با وفائی
بزرگی از تو باشد انتظارم
تو میدانی به دنیا و به عقبی
به جز راه شما راهی ندارم
از آن روزی که گشتم مست عشقت
ز هر کس نیست با تو بر کنارم
به بند عشق تو تا اوفتادم
به دست کس ندادم من مهارم
به این عهدی که بستم روز اوّل
تو خود دانی به عهدم استوارم
نه شرقی گشته ام یکدم نه غربی
به راه مستقیمت پایدارم
(على صافی) شوریده دل را
بیاور جز یاران در شمارم
میسوزم و میسازم
در فراقت ای دلدار می سوزم و می سازم
گر چه بس بود دشوار می سوزم و می سازم
دوری جمال تو کرده سخت بیمارم
با همین تن بیمار می سوزم و می سازم
دوستان تو باشند پیش دشمنان مقهور
با جفای این اشرار می سوزم و می سازم
رحمی از کرم فرما بر دو چشم گریانم
بین به دیده خونبار می سوزم و می سازم
خواب و خور حرامم گشت در شب فراق تو
من به یاد تو بیدار می سوزم و می سازم
هر بلا رسد بر من از تو بر ندارم دست
تا رسد گه دیدار می سوزم و می سازم
ثابتم (علی) ثابت در طریق عشق او
تا رسم به وصل یار می سوزم و می سازم
دل پاک
تا شراب عشق تو نوشیده ام چشم از دنیای دون پوشیده ام
از همه اغیار من دل کنده ام با صفای دل به تو جوشیده ام
آرزویم دیدن رخسار تو است روز و شب در راه آن کوشیده ام
بر ندارم دست از دامان تو چون جز این نبود مرام وایده ام
جان به کف در راه تو استاده ام زانکه من دلداده ای شوریده ام
از نخستین دم که دل دادم به تو جامه صبر و سکون پوشیده ام
با دل پاک آمده سویت (علی)
قلب از نفس و هوا شوئیده ام[۲]
سرو روانم
ای جان جانان دردت به جانم ای ماه تابان سرو روانم
فکرم توئی تو ذکرم توئی تو آن در دل من این در زبانم
دل در فراقت در ناله اندر اشکم روان است از دیده گانم
عمرم بهارش در محضر تو است آور بهاری در این خزانم
امن و امانی بی تو نباشد باز آی و آور امن و امانم
چشمم به راه است تا بینمت فاش در انتظارت تاکی بمانم
شاد از وصالت بنما (علی) را
دانی که من هم از مخلصانم
غریق بلا
درا ز پرده دیگر عزیز جان و دلم
بیا و ده حاصلی به عمر بی حاصلم
ز منبع فیض تو مرا بود انتظار
که لطف تو بیش از این شود مرا حاصلم
رسیده بس مشکلات ز دوری روی تو
به جلوه روی خود نمای حل مشکلم
تو سید و من غلام چه می شود کز کرم
به من نگاهی کنی اگر چه ناقابلم
اگر قبولم کنی ز مخلصین خودت
مرا دگر هست بس به عاجل و آجلم
از آن زمانی که من گرفته ام راه تو
نه دل گرفتم ز تو نه جز به تو مایلم
توئی چو کشتی نوح منم غریق بلا
بگیر دست مرا رسان سوی ساحلم
(علی) ز روز الست به عشق تو بست دل
که باز نام و نشان نبد ز آب و گلم
مرا بس این افتخار که در همه روزگار
امید دارم به تو، به درگهت سائلم[۳]
مهرجان پرور
هوایی جز تو اندر سر ندارم
به جز هجرت غم دیگر ندارم
پسندم هر چه را بر آن رضایی
که من دست از تو هرگز برندارم
تو می دانی که اندر شام هجرت
عزیزم غیر اشک تر ندارم
تو هر جایی پناه من تو هستی
به غیر از تو دگر یاور ندارم
به امر حق تو هستی رهبر ما
به غیر از تو دگر رهبر ندارم
بیا و زنده کن عالم ز وصلت
که جز تو حجت و سرور ندارم
نما چشم (علی) روشن ز رویت
که جز تو مهر جان پرور ندارم
خاکسار
از هجر رویت من بی قرارم عمری گذشت و در انتظارم
دانم که هستی از من خبردار واقف تو هستی از حال و بارم
اما بیا و دردم دوا کن نیکو ز وصلت کن روزگارم
با یک نگاهی از غم رهانم کن روز روشن این شام تارم
آمد بهار و من در خزانم باز آ که گویم آمد بهارم
در راه عشقت تا پا نهادم چون و چرایی هرگز ندارم
اما سزاوار از تو بزرگی است چون من به لطفت امیدوارم
افتاده پایم افتاده پایم نه هست راهی در اختیارم
از تو (علی) را باشد توقع
من بینوا و من خاکسارم[۴]
شفا
از تو امروز شفا می خواهم دردمندم که دوا می خواهم
چون تو راهی به سوی قرب خدا از رهت راه خدا می خواهم
چون به یمن تو رسد روزی من رزق مقسوم شما می خواهم
به وجود تو بپا ارض و سماست خیر این ارض و سما می خواهم
پیر گشتم به در خانه تو آخر عمر تو را می خواهم
سوزم و سازم و از دوری تو به وصال تو رها می خواهم
(علی صافیم) ای حجت عصر
که ز تو لطف و وفا می خواهم[۵]
آب بقا
من جز به هوای تو گرفتار نگشتم
زین روی گرفتار خس و خار نگشتم
من آب بقا خورده ام اندر ره عشقت
دیگر ز پی خانه خمار نگشتم
من دام تو را چون که از اول بگرفتم
در دام هوا خوار و گرفتار نگشتم
من راه تو بگرفتم و این است ره راست
گمراه ز بیراهه اغیار نگشتم
من عزّت خود از دم عشق تو گرفتم
زین رو بر ابناء زمان خوار نگشتم
تا بسته آن نرگس مستانه شدم من
دلداده دنیای جفا کار نگشتم
اما (علی صافی) ازین غصه به رنج است
تا حال سرافراز به دیدار نگشتم
باغ حسن
من آرزو دارم تو را ببینم از باغ حسن تو گلی بچینم
من آرزو دارم ز در، در آیی تا شاد گردد خاطر حزینم
من آروز دارم که در ره تو بگذارم اندر مقدمت جبینم
من آرزو دارم رود شب هجر چون نیست دیگر تاب بیش از اینم
من آرزو دارم در آستانت بالا زنم در خدمت آستینم
من آرزو دارم توام پذیری با لطف تو غم نیست ز آن و اینم
من آرزو دارم که این (علی) را
با خیر سازی دائما قرینم[۶]
تاب تحمل
چنان از فراق تو من بی قرارم
که زاین بیش تاب تحمل ندارم
همه عمر در انتظارت نشستم
برون آور آخر تو از انتظارم
نه روزم به یاد تو تنها شود شب
که شب هم به یاد تو شب زنده دارم
به من گوشه چشم خود گر نمائی
بری غم تو از این دل داغدارم
بیا تا به منت به راهت دهم جان
تو دانی که من عاشق جان نثارم
در این آخر عمر بر من سری زن
که گردد همین مایه افتخارم
(علی) گر جمال تو یکدم ببیند
تواند بگوید که من کامکارم
ترحم نما بر دل پر ز خونم
نگاهی به این دیده اشک بارم
غلامی منم کن نگاهی نگاهی
مران از درت بنده خاکسارم[۷]
اشک دیده
من که مالامال از عشق تو باشد جسم و جانم
کی شود مسرور از وصلت نمایی جسم و جانم
من که تو خود شاهدی جانا به صدق ادعایم
نیست حاجت شاهد آرم من ز اشک دیدگانم
من که دل کندم ز مهر این و آن اندر هوایت
کی دگر باکی بود از مدح و ذم این و آنم
من که میخواهم بدست آرم رضایت هرچه باشد
میکشم در راه عشقت آنچه دارم در توانم
من که از روز ازل دل بسته عشق تو گشتم
از خدا خواهم که ثابت بر سر عهدم بمانم
من که می جویم بهار عمر خود اندر وصالت
هر چه باشد غیر روز وصل میباشد خزانم
من که می باشم مقیم عشق او با این چنین حال
ای (علی) حق است یار آرد به روز آن چنانم
رهین احسان
دوست دارم من جمالت را ببینم ای عزیزم ای عزیزم
تا گلی از گلشن حسنت بچینم ای عزیزم ای عزیزم
نک که این عالم شده بیت الحزن از دوری تو
من در آن زار و حزینم ای عزیزم ای عزیزم
من چنان دست ارادت از تو بردارم که دانی
دل به تو دادم میان ماء و طینم ای عزیزم ای عزیزم
با کمال معرفت از صدق راهت را گرفتم
گشت فیض تو قرینم ای عزیزم ای عزیزم
بند شیطان و هوا بگسستم و آسوده گشتم
در هوای تو هم از آن و هم اینم ای عزیزم ای عزیزم
هرکجا باشی تو مولا هستی و آقای مائی
من به احسانت رهینم ای عزیزم ای عزیزم
چون (علی) حبل ولایت را به گردن بسته دیگر
غم نباشد بسته حبل المتینم ای عزیزم ای عزیزم
منظور نظر
تا به کی اندر فراقت اشک ریزم اشک ریزم
پرده بردار از جمالت ای عزیزم ای عزیزم
زنده تا هستم به عشقت پای بندم تا بمیرم
روز محشر با همین از جا بخیزم من بخیزم
دست از دامان لطفت هر چه پیش آید نگیرم
ور نماید دشمن دون ریز ریزم ریز ریزم
تا دلم یکجا منوّر گردد از انوار فیضت
روز و شب با نفس سرکش در ستیزم در ستیزم
هر که باشد دوست تو من هم او را دوست دارم
هر که باشد دشمنت زان می گریزم میگریزم
بر (علی صافی ) آخر گوشه چشمی بفرما
گر چه من بی قدرتر از یک پشیزم یک پشیزم
هم در این مرا از لطف منظور نظر دار
هم مرا دریاب روز رستخیزم رستخیزم
آرزو
چه زیباست شعری که بهر تو گویم
خوش آندم که من با تو در گفت و گویم
خوشا آن زمانی که ببینم جمالت
شود ز آبرویت زیاد آبرویم
چه باشد که ای جانم از خلق و خویت
نکو سازم از فیض تو خلق و خویم
بنوشم دمی از می عشق تو من
کنم پر از این باده من هم سبویم
رسانی من خسته را سوی کویت
و یا با بزرگی زنی سر به کویم
نگاهی نما از کرم جانب من
بر آری به یک جلوه ای آرزویم
ز حال (علی) چون خبر دار هستی
ببندم لب و بیشتر زین نگویم
ره کمال
زان دم که دل به عشق تو دمساز کرده ام
دست طلب به سوی تو من باز کرده ام
از هر چه دلبر است دل خود بریده ام
خود را به خدمت تو سرافراز کرده ام
نه بنده هوا نه مطیع هوس شدم
با صدق دل من این سفر آغاز کرده ام
در سر و در علن همه هستم به یاد تو
خواندم تو را و سوی تو آواز کرده ام
با افتخار عشق تو جستم ره کمال
از تو مدد گرفتم و پرواز کرده ام
دانی که من ز سایه لطفش کجا شدم
چه جاه و چه مقام من احراز کرده ام
زین بیشتر مجال نباشد به شرح آن
اینجا (علی) کلام به ایجاز کرده ام
دوست دارم
من تو را ای یار همچون جان شیرین دوست دارم
نی غلط گفتم که خیلی بیشتر زین دوست دارم
گر چه زاوّل دل به تو دادم ولی شد معرفت بیش
حال بهتر من تو را از روز پیشین دوست دارم
تو مرا تنها نه با آن تیر ابرو صید کردی
هم من آنرا و هم آن گیسوی مشکین دوست دارم
با قد سروت دل خلقی شده دلداده تو
من که قد و قامت و آن روی سیمین دوست دارم
من چه گفتم با کمال معنوی دلداده ام من
من تو را ای پادشاه کشور دین دوست دارم
هر چه خوبان را بود خوبی تو آن داری نکوتر
من تو را شکر خدا با قلب حق بین دوست دارم
از (علی) بپذیر آنچه گفت و باشد دون شأنت
گر ببخشایی تو بر این عبد مسکین دوست دارم
تسلیم
چون به راه عشق تو با جان و دل افتاده ام
هر چه پیش آید به منت بهر آن آماده ام
در فراقت صبر کردم تا کنون و باز هم
روی پایم همچنان اندر رهت استاده ام
راضیم من بر رضایت نیش باشد یا که نوش
دل به هر پیش آمدی بهر رضایت داده ام
سر به سر تسلیم هستم در طریق عشق تو
جرعه ای خوردم ز عشق و مست از آن باده ام
روز محشر هم بود سرمایه من عشق تو
بر همان محشور می گردم که با آن زاده ام
با همه اینها امید من بود دیدار تو
به از آن ساعت که دیده بر رخت بنهاده ام
به از آن ساعت که بیند این (علی) با افتخار
در حضورت بهر خدمت گوش خود بگشاده ام
شفیع
تا من هوای عشق تو در سر گرفته ام
از هر چه هست غیر تو سر برگرفته ام
آب حیات گر که سکندر طلب نمود
من جای آن حواله کوثر گرفته ام
مجنون شد است عاشق لیلی و شکر حق
من عشق خاندان پیمبر گرفته ام
هر کس دری گرفته و رفته است سوی آن
من باب علم حیدر صفدر گرفته ام
هر کس پناهگاهی و حصنی گزیده است
من هم پناه حجت داور گرفته ام
من دلخوشم به عشق جنابش که حبّ او
هم این جهان و هم صف محشر گرفته ام
آری (علی) که غرق گناه است این شفیع
پیش خدای خالق اکبر گرفته ام
غمخوار
من به عشق تو گرفتارم، خوشم
با تو افتاده سر و کارم خوشم
غم ندارم که مرا غمخوار نیست
چون تو هستی یار و غمخوارم، خوشم
در فراقت روز گر شد شام تار
یاد تو در این شب تارم خوشم
با رضایت هر چه باشد راضیم
چون رضایت را خریدارم خوشم
گر رها سازد مرا شاه و گدا
چون تو را دارم تو را دارم خوشم
گر مرا غیر از تو بنموده رها
با تو دور از جمله اغیارم خوشم
چون (علی) را لطف تو شامل بود
با همین سرمایه پر بارم خوشم
خوش دلم
من به تو دل داده ام و خوش دلم در رهت افتاده ام و خوش دلم
جرعه ای از جام میت خورده ام مست از آن باده ام و خوش دلم
از سر صدق آمدم و هر غمی می رسد آماده ام و خوش دلم
پشت به دنیا زدم و آمدم جان به کف استاده ام و خوش دلم
در به روی غیر تو بسته (علی) باب تو بگشاده ام و خوش دلم
پاکی طینت به سویت می کشد آنکه بر آن زاده ام و خوش دلم
بندگی حق و ولای تو کرد
عاشق آزاده ام و خوش دلم
پی نوشت ها
[۱] . تاریخ : ۱۵ شعبان
[۲] . تاریخ : ۱۱ رجب ۱۴۱۵
[۳] . تاریخ : ۲۲ شعبان ۱۴۱۵
[۴] . تاریخ : ۲۰ ذیقعده ۱۴۱۷
[۵] . تاریخ : ۱۷ ذیحجه ۱۴۱۷
[۶] . تاریخ : ۱۴ ربیع الاول ۱۴۱۷
[۷] . تاریخ : ۲۸ رمضان المبارک ۱۴۱۸
منبع: صافی گلپایگانی، علی؛ راز دل؛ ص ۹۸۱-۱۰۰۱؛ انتشارات ابتکار دانش؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۵ ش