- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 7 دقیقه
- توسط : حمید الله رفیعی
- 0 نظر
اشاره:
دیالکتیک ( dialectic ) کلمه ای است یونانی و از اصل دیالگو ( dialogos) مشتق شده است که به معنای مباحثه و مناظره است .روش بحث و مناظره خاصی که معمولا سقراط دانشمند بزرگوار یونان در مقابل طرف برای رفع اشتباه و اثبات خطای وی پیش می گرفت، «دیالکتیک» نامیده می شد. در مکتب و تفکر ماتریالیسم این اصطلاح به همه امور گسترش داده شده است که در این نوشته به این تفکر از زبان شهید مطهری پرداخته شده است.
در تفکر دیالکتیک سخن از این است که هر چیزی در درون خودش ضد خودش را پرورش می دهد. آن نقطه اصلی در دیالکتیک هگل این است. این را من مکرر گفته ام: خیلی افراد می بینند اسلام با اصل حرکت مخالف نیست، اصل تضاد را هم تأیید می کند، می گویند پس تفکر اسلام تفکر دیالکتیکی است. نه، تفکر دیالکتیکی صرف حرکت نیست، بلکه همچنین شامل این اصل است که هر چیزی در درون خودش جبراً ضد خودش را پرورش می دهد، و از این جهت جنگ اضداد را جنگ نو و کهنه می دانند؛ یعنی می گویند این شی ء تمایل دارد به نفی خودش، یعنی تمایل دارد به چیزی که آن چیز نفی کننده ی خودش است و آن نفی کننده از درون خودش پیدا می شود، و باز او در درون خودش نفی کننده ی خودش را به وجود می آورد. هگل هم عین این مطلب را گفته است، یعنی این اصل از هگل است. منتها هگل سه پایه را این طور فرض کرده، می گوید: این شی ء تمایل دارد به نفی خودش و به نقیض خودش که اینها با یکدیگر تناقض دارند و غیرقابل جمع اند ولی در آن سومی این تناقض حل می شود به این صورت که آن سومی چنین قدرتی را دارد که ایندو را در آنِ واحد با یکدیگر جمع کند، کما اینکه می گوید هستی- که مقولاتش هم از هستی شروع می شود- اولین مقوله است ولی هستی را اگر مطلق در نظر بگیریم مساوی با نیستی و عین نیستی است، پس هستی نیستی است، پس هست نیست، نیست هم قهراً هست، ولی بعد هستی و نیستی که با هم ترکیب می شوند از آن حرکت به وجود می آید و حرکت ترکیب هستی و نیستی است. پس این آن اصل اول است یا به قول خودشان تز که بعد می شود آنتی تز و بعد می شود سنتز. در دور دوم یک در میان شروع می کند، می گوید همان مرکّب باز به نوبه ی خود تز است و با نفی خودش ترکیب می شود و در مرحله ی پنجم مرکّب دیگری پیدا می شود. ولی اینها یک در میان نمی گویند؛ می گویند تز، آنتی تز، سنتز؛ این تز است، این آنتی تز و این سنتز، ولی همین آنتی تز برای خودش باز یک تزی است و این آنتی تز اوست، که این دو بیان با هم فرق می کند.
غرض اینکه عمده این است که ما در تفکر دیالکتیکی باید این [اصل] را در نظر بگیریم که هر چیزی جبراً ضد خودش را در درون خودش پرورش می دهد و ضدش از خودش بیرون می آید و تدریجاً رشد می کند. در نتیجه همیشه دو نیرو در دل هر چیزی به وجود می آید: یکی آن نیرویی که حالت اول را به وجود آورده و این نیرو تمایل دارد به حفظ حالت خودش، و دیگری ضدی که در درونش نشأت پیدا کرده و تمایل دارد به اینکه حالت اول را نفی کند، می خواهد آن را خراب و منهدم نماید. آنگاه یک نوع کشمکش در درون شی ء در می گیرد میان آن نیروی کهنه و قدیمی که حالت اول را به وجود آورده و می خواهد آن را حفظ کند (می شود محافظه کار) و این نیروی دوم که می خواهد این وضع را تغییر دهد و وضع جدیدی به وجود آورد (قهراً می شود نیروی انقلابی) .
در طبیعت عین این دو حالت هست، حالت محافظه کاری برای نیروی کهنه و حالت انقلابی برای نیروی نو، و عین همین دو حالت در اجتماع هم قهراً هست. گروهی (طبقه ای) که تعلق دارد به وضع قدیم قهراً محافظه کار از آب در می آید و گروهی که از بطن همین گروه به وجود می آید و زاده می شود، تمایل دارد به وضع جدید و می خواهد وضع قدیم را نفی کند.
بنابراین هسته ی اصلی تفکر دیالکتیکی- که ما نمی توانیم آن را بپذیریم و نمی پذیریم و نقطه ی ضعف دیالکتیک هم در واقع در همین است- یکی این است که ما اصول دیالکتیک را تعمیم بدهیم حتی به محتوای فکر و اصول تفکر، و دیگر این است که ما لزوماً تضاد را در همه ی اشیاء به این صورت بپذیریم که از درون شی ء ضدش ناشی می شود. همین مطلب است که آن حرف خودشان را نقض می کند، چون در این صورت این سؤال مطرح می شود که آیا حرکت منشأ تضاد است یا تضاد منشأ حرکت؟ شما الآن گفتید که تضاد منشأ حرکت است. هراکلیت هم از قدیم گفته است که «نزاع مادر پیشرفتهاست.» اگر بگوییم تضاد منشأ حرکت است پس قهراً باید تقدّمی برای تضاد نسبت به حرکت قائل باشیم و بگوییم تضاد است که حرکت را به وجود می آورد. اینها ناچارند بگویند در باب جامعه هم (چون می خواهند این مطلب را در جامعه پیاده کنند) تضادها و کشمکشهاست که جامعه را پیش می برد. اگر تضاد در جامعه از بین برود، جامعه به حالت سکون و رکود در می آید. قهراً این سؤال پیش می آید: شما که می گویید ضد از درون خود شی ء پیدا می شود، همین که شی ء ضد خود را در درون خود می پروراند خودش حرکت یعنی تغییر است، خود آن ناشی از چیست؟ فرض این است که الآن دوتا ضد است. شما می گویید این ضد از درون آن به وجود آمده. به وجود آمدن این خودش حرکت است، تغییر و تبدل است. پس حرکت است که تضاد را به وجود آورده، نه اینکه تضاد است که حرکت را به وجود آورده است؛ یعنی اگر هم این نوع تضاد را قبول کنیم و قبول کنیم که سیر طبیعت و تاریخ همیشه به این دلیل است، باید قبول کنیم که همواره حرکت تضاد را به وجود می آورد، یعنی حرکت طبیعت همیشه به شکلی است که به سوی ضد خودش تمایل دارد. مثل شاقولی که شما آن را عمودی می آویزید، بعد از تعادل خارج می کنید و سپس رها می نمایید؛ می آید روی همان خط عمود، ولی نمی ایستد، در جهت مخالف می رود. اینجا این حرکت است که این تضاد را به وجود می آورد یعنی این شی ء را در میان دو ضد دائماً در حرکت دارد. البته این [شاقول ] تدریجاً [به حالت تعادل باز می گردد. ] منتها اینجا حرکت دیالکتیکی است و قهراً حرف آنها رد می شود، زیرا این نوسانها به تدریج کم می شود و به تعادل باز می گردد، و این رد نظریه ی آنهاست.
غرض این جهت است که این مسئله که تضاد حرکت را به وجود می آورد، کار حرکت را مختل می کند؛ یعنی اگر ما بگوییم تضاد باید حرکت را به وجود بیاورد عملاً اشکال پیش می آید که: پس خود ضد از اول روی چه قانونی به وجود می آید؟ خود ضد روی قانون حرکت به وجود می آید.
غرضم اشاره ای به هسته اصلی تفکر دیالکتیکی بود.
ممکن است کسی سؤال کند که چه رابطه و ملازمه ای است میان آن بینش دیالکتیکی و این مسئله که ما در اجتماع، اساس را- و به قول خود آنها زیربنا را- اقتصاد بدانیم؟ آیا میان اینها ارتباطی هست؟ یا نه، این نظریه ای است جدا از آن نظریات؟ خیر، ارتباط دارد. اینها به قول خودشان از نظر فلسفی تئوریشان تئوری مادی است: «ماتریالیسم» یعنی اصالت ماده و اینکه روح و معنا جز خصلتی از ماده و جز یک امر تابع و طفیلی از ماده در طبیعت چیز دیگری نیست. این، تئوری فلسفی آنهاست و اصول چهارگانه ی دیالکتیک را اصول منطقی می شمارند یعنی مربوط به طرز تفکر و متد فکر می دانند، و ماتریالیسم دیالکتیک یعنی تئوری فلسفی براساس منطق و بینش دیالکتیک. در این صورت وقتی که ما وارد فلسفه ی اجتماع می شویم تئوری فلسفی ما در [باره ی] اجتماع چه خواهد بود؟ ماتریالیسم اجتماعی یا ماتریالیسم تاریخی یعنی اصالت ماده در تاریخ و جامعه؛ یعنی اگر آن تئوری فلسفی بخواهد در اجتماع پیاده شود ناچار فلسفه ی ما در اجتماع می شود فلسفه ی مادی که اسمش ماتریالیسم تاریخی یا مادیت تاریخی است، یعنی اصالت ماده در اجتماع؛ یعنی همچنان که در طبیعت، فکر و روح و معنا اصالت ندارند، تابع و طفیلی ماده هستند و بلکه خودشان هم در حقیقت مادی و شکلی از ماده هستند، در جامعه نیز که برخی جنبه های مادی خالص دارد که همان تولید و توزیع باشد و برخی جنبه های معنوی دارد که عبارت از فلسفه ی حاکم بر جامعه، دین، هنر، اخلاق و قانون است ناچار این فلسفه می گوید اینها صد درصد تابع و طفیلی بنیه ی مادی جامعه است. پس جامعه یک اندام مادی دارد که اقتصاد است، و یک کیفیات روحی دارد که عبارت است از دین و فلسفه و اخلاق و قانون و هنر و غیره. همین طور که ما در طبیعت، روح و فکر و معنا را تابع می دانیم، اینجا هم قهراً باید دین و فلسفه و اخلاق و غیره را تابع بدانیم. آنگاه منطق دیالکتیک همین طور که در طبیعت پیاده می شود، قهراً در اقتصاد هم پیاده می شود.
پس این یک امر تصادفی نیست که اینها آمده اند در اجتماع قائل به اصالت اقتصاد شده اند، بلکه همان گسترش دادن ماتریالیسم در اقتصاد است؛ چون از نظر اینها جامعه نیز اندامی دارد و فکری و روحی، ماده ای دارد و معنایی. آن که در طبیعت ماده را اصل می داند و معنا را فرع، قهراً در جامعه هم خواه ناخواه باید ماده را اصل بداند و معنا را فرع.
در اینجا ویل دورانت مسئله ای را ذکر کرده که من خیال می کنم [بی جهت آن را به مارکس نسبت داده است ] چون اینها واقعیت که نیست؛ او به صورت یک داستان آورده. قسمتی از آن را خیال می کنم بی جهت به مارکس نسبت داده است. اینها به مارکسیسم مربوط نیست، به همان اصالت ماده ای که شامل سرمایه داری هم باشد مربوط می شود. آن مسئله، مسئله ی قدرت است و آن این است که تحولاتی که در جامعه ها پیدا شده در اثر قدرت پیدا شده و قدرت از ثروت پیدا
می شود، یعنی منبع قدرت همیشه ثروت است. قسمتی از این بحثها در اطراف این مطلب است که هرجا قدرتی در عالم بوده از ثروت بوده است. هرجا که ثروت پیدا شده، قدرت پیدا شده، قدرت که پیدا شده تحول پیدا شده است. مارکس به این مطلب تکیه ندارد. پس به چه جهت تکیه دارد؟
برای یافتن پاسخ این سؤال لازم است سؤال دیگری را پاسخ بگوییم و آن این است که آیا نظریه ی مادیت تاریخی مارکس از یک نوع روان شناسی یا بینش خاص فلسفی درباره ی انسان پیدا می شود یا از یک نوع جامعه شناسی ناشی می گردد؟ بیانی که قبلاً عرض کردم تقریباً همان شق اول بود؛ می گوید همین طور که در طبیعت، اصل ماده است و معنا فرع، در انسان هم از نظر محرّکات انسانی، ماده اصل است و غیر ماده فرع؛ یعنی یگانه محرک اصیل در انسان مادیات زندگی است؛ معنویات در انسان اصالت ندارد، ساخته و تابع مادیات است و لهذا تمام انواع وجدانهای انسان یعنی وجدان فلسفی، وجدان اخلاقی، وجدان هنری، وجدان دینی و مذهبی تابع وضع معیشت اوست.
اینها در نظریات مارکسیستها خیلی شکافته نشده. خود مارکس هم این مطالب را نشکافته است و لهذا اکنون مارکسیستها خیلی مختلف توجیه می کنند. تا عصر ما بیشتر از همین جنبه توجیه می کردند، یعنی می گفتند که [این نظریه ] در مقابل نظریه ی فروید [است. ] حتی برتراند راسل حرف مارکس را همین طور توجیه می کند که مثلاً فروید اصالت را در محرکات انسان به غریزه ی جنسی می داد و مارکس طبق این نظریه اصالت را در محرکات انسان به غریزه ی مادی و اقتصادی می دهد.[۱]
پی نوشت:
[۱] . مجموعه آثار شهید مطهری . ج۱۵، ص: ۸۴ -۸۷.
منبع: پایگاه جامع استاد شهید مرتضی مطهری