- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 12 دقیقه
- توسط : حمید الله رفیعی
- 0 نظر
شبهه:
اگر نافرمانى از دستورات پیامبر اکرم(ص) گناهى نابخشودنى است، پس نظرتان در باره نافرمانى امام على (ع) از دستور پیامبر مبنى بر محو کلمه «رسول الله» در پیمان نامه صلح حدیبیه چیست؟ پس چرا شیعه سکوت اختیار کرده است؟
پاسخ:
اواخر سال ششم هجرى بود که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) مژده شرکت در مراسم عمره را به مسلمانان داد و این خبر به سرعت در تمام نقاط عربستان انتشار یافت. پیامبر(صلى الله علیه وآله) پس از بررسى جوانب مسأله، دستور حرکت را صادر نمودند و با هزار و چهار صد نفر در نقطه اى به نام ذوالحلیفه احرام بست و هفتاد شتر براى قربانى تعیین نمود و آنها را نشانه گذارى کرد.قریش از حرکت پیامبر مطلع شدند و سوارانى را براى جلوگیرى از حرکت پیامبر(صلى الله علیه وآله) به سوى مسلمانان گسیل داشتند و سرانجام مسلمانان در منطقه اى به نام حدیبیه از حرکت بازایستادند و قریشیان با فاصله اى نه چندان زیاد در مقابل آنها صف آرایى نمودند.
نمایندگانى از دو طرف خواسته ها و شرایط طرفین را به یکدیگر بازگو نمودند. اگر چه در مواردى هم به نماینده مسلمانان اهانت هایى شد ولى با صبر و بردبارى مسلمانان اتفاق خاصى پیش نیامد، و سرانجام سهیل بن عمرو به عنوان پنجمین نماینده قریش مأمور شد تا با دستورات خاصى غائله را خاتمه دهد. لذا گفت: نظر سران قریش این است که به جهت حفظ حرمت و عزت قریش امسال از این نقطه به مدینه باز گردید و انجام مراسم عمره را به سال آینده موکول کنید. مسلمانان مى توانند سال آینده مانند تمام طوائف عرب در مراسم حج شرکت کنند، مشروط بر اینکه بیش از سه روز در مکه نمانند و سلاحى جز سلاح مسافر همراه نداشته باشند.
مذاکرات سهیل با پیامبر سبب شد که یک قرارداد کلى و وسیعى میان مسلمانان و قریش بسته شود. سهیل در شرایط و خصوصیات پیمان فوق العاده سخت گیرى مى کرد. گاهى کار به جایى مى رسید که نزدیک بود رشته مذاکرات صلح قطع شود ولى از آنجا که طرفین به صلح و مسالمت علاقمند بودند دو مرتبه رشته سخن را به دست گرفته در پیرامون آن سخن مى گفتند. سرانجام قرار شد مواد آن در دو نسخه تنظیم گردد و به امضا طرفین برسد.
پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به على(علیه السلام) دستور داد که پیمان صلح را به شرح ذیل بنویسد. بسم الله الرحمن الرحیم و على(علیه السلام) نوشت. سهیل گفت: من با این جمله آشنایى ندارم بنویس باسمک اللهم. (عده اى از مسلمانان گفتند به خدا قسم که ما چیزى جز بسم الله الرحمن الرحیم نمى نویسم).[۱] پیامبر فرمودند: بنویس باسمک اللهم، این پیمانى است که محمد، پیامبر خدا با سهیل نماینده قریش بست.
سهیل گفت: ما رسالت و نبوت تو را به رسمیت نمى شناسیم، اگر معترف به رسالت تو بودیم هرگز با تو از در جنگ وارد نمى شدیم، باید نام خود و پدرت را بنویسى و این لقب را از متن پیمان بردارى. در این نقطه، برخى از مسلمانان راضى نبودند که پیامبر تا این حد تسلیم خواسته سهیل شود ولى پیامبر با در نظر گرفتن یک رشته مصالح عالى خواسته سهیل را پذیرفت و به على(علیه السلام) فرمود که لفظ «رسول الله» را پاک کند.
در این لحظه على(علیه السلام) با کمال ادب عرض کرد: مرا یاراى چنین جسارتى نیست که رسالت و نبوت تو را از پهلوى نام مبارکت محوم کنم. پیامبر از على(علیه السلام) خواست که انگشت او را روى آن بگذارد تا او شخصاً آن را پاک کند و على انگشت پیامبر را روى آن لفظ گذارد و پیامبر لقب «رسول الله» را پاک نمود… .[۲]
و اما حدیث مورد نظر: و روى ابن الاثیر فى جامع الاصول، عن البخارى و مسلم بسندیهما عن البراء بن عازب قال اعتمر رسول الله(صلى الله علیه وآله) فى ذى القعده، فابى اهل مکه حتى قاضاهم على ان یدخل من العام المقبل یقیم فیها ثلاثه ایام فلما کتبوا الکتاب کتبوا هذا ما قاضى علیه محمد رسول الله قالوا لا نقربها فلو نعلم انک رسول الله ما منعناک ولکن انت محمد بن عبدالله فقال انا رسول الله و انا محمد بن عبدالله ثم قال لعلى بن ابى طالب(علیه السلام) امح رسول الله قال لا والله لا امحوک ابدا فاخذ رسول الله(صلى الله علیه وآله) و لیس یحسن یکتب فکتب هذا ما قاضى علیه محمد بن عبدالله لا یدخل مکه السلاح الا السیف فى القراب و… .[۳]
با عنایت به آنچه گذشت مى توان چنین پاسخ گفت:
اولاً: با توجه به رخدادهاى هنگام صلح و سخت گیرى هاى دشمن در انعقاد پیمان و نوع برخورد مشرکین با مسلمانان، مخصوصاً با پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)، همه مسلمانان به خصوص على(علیه السلام) را به مقاومت و موضع گیرى در مقابل خواسته هاى سهیل وادار مى نمود. به طورى که على(علیه السلام) پس از درخواست سهیل مبنى بر حذف رسالت پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) خطاب به او مى گوید: «واى بر تو سهیل دست از دشمنى ات بردار».[۴] و پس از فرمایش پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) که با توجه به مصالح اسلام و مسلمین حاضر بر چشم پوشى از این حق مسلم خود شده بود و تن به خواسته سهیل داده بود، به دفاع از پیامبر برخواسته که یا رسول الله من هرگز مقام رسالت تو را محو نمى کنم.
ثانیاً: روایات مشابهى که در کتاب هاى معتبر شیعه و سنى آمده است، پاسخ على(علیه السلام) در مقابل خواسته پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) را با لغات و کلمات دیگرى بیان داشته اند که حاکى از تواضع و فروتنى امیر المؤمنین(علیه السلام) نسبت به مقام شامخ پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)مى باشد که برخى از آنها عبارتند از:
۱ – «… فقال لى یا على امح رسول الله فقلت یا رسول الله لا تُشَجَّعْنِى[۵] نفسى على محو اسمک من النبوه…»;[۶] به من فرمودند اى على، کلمه رسول الله را حذف کن و من عرض کردم که یا رسول الله مرا ترغیب و وادار به حذف کردن نامتان از رسالت نفرمایید.
۲ – قال لعلى(علیه السلام) امح رسول الله فقال یا رسول الله ان یدى لا تنطلق[۷] بمحو اسمک من النبوه;[۸] پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)به على(علیه السلام)فرمود کلمه رسول الله را محو کن، پس على(علیه السلام) عرض کرد یا رسول الله براى حذف نام تو از نبوت دستم یاراى حرکت ندارد.
۳ – فقال النبى(صلى الله علیه وآله)لعل امح رسول الله و اکتب محمد بن عبدالله فقال على(علیه السلام) ما کنت لامحها.[۹] پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)به على(علیه السلام)فرمود کلمه رسول الله را حذف بنما و به جاى آن بنویس محمد بن عبدالله، سپس على(علیه السلام) عرض کرد که من نیستم آن کسى که بتواند نام تو را از رسالت محو کند.
۴ – فقال یا على امح رسول الله فقلت یا رسول الله لا تُسَخُّو[۱۰] نفسى بمحو اسمک من النبوه، [۱۱] پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود اى على: «رسول الله» را محو کن پس من عرض کردم که یا رسول الله مرا در پاک کردن نامت از رسالت ترک مکن و تنها مگذار.
از مجموع این روایات مى توان دریافت که پاسخ حضرت على(علیه السلام) از باب تعظیم و اکرام پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) بوده و در حقیقت پاسخ حضرت به نحوى معاف داشتن وى از این عمل بوده است نه تمرد و سرپیچى، چرا که درخواست مشرکین نزد على(علیه السلام)و دیگر مسلمانان یک عمل ننگین و بى شرمانه اى بود که عملى ساختن آن براى حضرت على(علیه السلام) بسیار دشوار مى نمود و چه بسا وى را آزرده خاطر مى ساخت لذا على(علیه السلام) با عذرخواهى از پیامبر خواستار معافیت از این کار شد.
شاهد بر این مدعا رفتار پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) و روایاتى است که از آینده نگرى پیامبر(صلى الله علیه وآله) نسبت به على(علیه السلام) خبر مى دهند.
على(علیه السلام) مى فرماید: پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به من تبسمى نمود و فرمود اى على به زودى تو را نیز به چنین عملى دعوت مى کنند و تو با مظلومیت به چنین کارى تن مى دهى.
«… ثم تبسم الىّ و قال یا على اما انک مستام مثلها فتعطى…».[۱۲]
ثالثاً: از سیاق کلمات و فرمایشات پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) چنین استفاده مى شود که اصلاً این امر پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) یک امر مولوى نبوده تا با عدم اطاعت آن فردى گنهکار محسوب شود که البته اگر این امر، امر مولوى مى بود حضرت على(علیه السلام) از اطاعت آن شانه خالى نمى کرد، چنان که صاحب الفصول فى الاصول از علماى اهل سنت مى گوید:
انه لم یقصد به مخالفه رسول الله(صلى الله علیه وآله) و انما قصد تعظیم رسول الله(صلى الله علیه وآله)و تبجیل ذلک الاسم و راى ان لا یمحوه هو لیمحوه غیره فکان ذلک طاعه منه لله تعالى و لو کان النبى(صلى الله علیه وآله)قال له: قد فرض الله علیک محوها لمحاها بیده.[۱۳]
پس بنابر آنچه گذشت مى توان چنین گفت که عمل على(علیه السلام) در آن قضیه نه تنها بى توجهى و عدم اطاعت نسبت به فرمایش پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نبوده، بلکه حضرت على(علیه السلام)در صدد تعظیم و دفاع از مقام شامخ رسالت آن حضرت بوده است. بر خلاف عمل نکردن عمر بن خطاب به دستورات پیامبر(صلى الله علیه وآله)که با بررسى آن به دست مى آید که مرکز از باب تعظیم نبوده است.
و اما تخلف خلیفه اول و دوم اگر چه در این نوشتار قصد طعن بر خلفا را نداریم، ولى با توجه به سؤال مطروحه لازم مى بینیم اشاره اى کوتاه به چگونگى نافرمانى خلفا در مورد حضور و همراهى با سپاه اسامه داشته باشیم البته قضاوت در مورد هر دو قضیه را به عهده طالبان حقیقت خواهیم گذاشت. روزهاى آخر ماه صفر سال یازدهم هجرى قمرى، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) دستور آماده سازى نیروها جهت نبرد با لشکر روم را صادر فرمودند.[۱۴]
همه مهاجرین و انصار از جمله ابوبکر و عمر و ابو عبیده و سعد و امثال اینها را براى حضور در سپاه فرا خواند و آنها را براى این نبرد تجهیز نمود.[۱۵]
روز بعد اسامه بن زید را به عنوان فرماندهى سپاه برگزیدند و سفارشات لازم را در مورد چگونگى نبرد به وى گوشزد نموده و فرمودند: «به سرزمینى که در آن پدرت شهید شد رهسپار شو و اسب را بر زمین آنها بتاز، من سرکردگى سپاه را به تو دادم.[۱۶] صبحگاه بر اهل اُبْنى حمله کن و سخت آنها را محاصره کن اما آنچنان به سرعت حرکت کن که پیش از رسیدن خبر به آنها به محل نبرد رسیده باشى، اگر خداوند به تو پیروزى داد در میان آنها گم بمان و…».
روز بعد، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) مشاهد فرمودند که سپاه در حرکت سستى مى کند و عده اى نیز کمى سن اسامه را بهانه نموده اند و او را همراهى نمى نمایند. لذا پیامبر(صلى الله علیه وآله) على رغم بیمارى که داشتند در حالى که ناراحت و خشمگین بودند بر فراز منبر رفته و مردم را از طعنه زدن برفرماندهى اسامه نهى فرمودند.[۱۷] و سپس آنها را براى حرکت تحریص فرمود و مکرر مى فرمودند سپاه اسامه را مجهز سازید، سپاه اسامه را حرکت دهید، سپاه اسامه را رهسپار سازید.[۱۸]
بلاخره سپاه با تمام کُندى که داشت پس از خداحافظى با پیامبر حرکت نمود و در جُرف اردو زد و آنجا نیز آن قدر توقف کرد تا سرانجام پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)دار فانى را وداع گفت و آنگاه لشکر به مدینه بازگشت.
با توجه به آنچه گذشت چند نکته واضح و روشن شد.
۱ – پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نسبت به آماده سازى و حرکت لشکر امر صادر فرمودند و بارها نسبت به این دستور تأکید داشتند و همه مردم در وجوب اطاعت از امر پیامبر اکرم با توجه به تأکیدات آن حضرت شکى به دل راه نمى دادند، تا حدى که خلیفه اول پس از رحلت رسول خدا، على رغم کارشکنى عده اى و سفارش هاى عمر بر انحلال سپاه و عزل اسامه، سپاه اسامه را منحل نمود و اسامه را نیز عزل نکرد و گفت باید سپاه اسامه حرکت کند چرا که پیامبر امر فرموده بودند که این سپاه باید حرکت کند و من نمى خواهم اولین کسى باشم که امر پیامبر را رد کنم.[۱۹]
۲ – همه انصار و مهاجران در آن سپاه فراخوانده شده بودند حتى خلیفه اول و دوم.
۳ – پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) خواهان تسریع بخشیدن به حرکت سپاه بودند چنان که در عمل پیامبر هم مشاهد شد به طورى که پیامبر با دست خود پرچم را مى بندد و به اسامه مى گوید اعز بسم الله و فى سبیل الله فقاتل من کفر بالله، حرکت کن با نام خدا و در راه خدا با کفار نبرد نما.[۲۰]
۴ – حرکت سپاه به خاطر طعنه زنندگان و سستى سپاهیان دچار کندى شده بود.
۵ – پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) از این کندى حرکت و طعنه طعنه زنندگان خشمگین شدند و نسبت به متخلفین از سپاه اسامه نفرین کردند و فرمودند: لعن الله من تخلف عنه.[۲۱]
۶ – روز وفات پیامبر اکرم هر دو خلیفه در شهر مدینه بودند و… .
حال قضاوت را به عهده شما مى گذاریم تا ببینید:
اولاً چگونه ممکن است امر پیامبر اکرم پس از وفاتشان واجب الاطاعه باشد آن چنان که خلیفه اول بر آن تأکید داشتند ولى در زمان حیات پیامبر خدا، وجوب اطاعت آن کم رنگ بوده است و… .
ثانیاً آیا رفتار این دو خلیفه در این قضیه قابل مقایسه با حرکت امام على(علیه السلام) در صلح حدیبیه مى باشد. که البته بر هیچ اندیشمند حق جو و منطقى پوشیده نیست که تفاوت از زمین تا آسمان است. چرا که حرکت امام على(علیه السلام) در قضیه صلح حدیبیه سراپا دفاع از مقام نبوت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) بود در حالى که در همان دل عمر مملو از شک و تردید نسبت به نبوت پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) بود.[۲۲]
به طورى که خدمت پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) مى رسد و سؤال مى کند آیا شما نبى حقیقى خداوند نیستى پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمودند: آرى، دوباره پرسید آیا ما بر حق و دشمن ما بر باطل نیست؟ رسول خدا فرمودند: آرى. عمر گفت: پس چرا در آیین خود زیر بار ذلت برویم و چگونه به وطن خود بدون جنگ و پیروزى برگردیم. رسول اکرم خطاب به عمر فرمودند: (گویا پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) از شک و تردید عمر نسبت به نبوت خویش آگاه بودند لذا چنین پاسخ فرمودند) من رسول خدا هستم و هیچ گاه خداوند اقدامات مرا بى نتیجه نمى گذارد.[۲۳]
متأسفانه عمر از پاسخ پیامبر(صلى الله علیه وآله) قانع نشد و غضب آلود،[۲۴] از نزد پیامبر بازگشت و پس از آمدن ابوبکر همین سؤالات را از او نیز پرسید و او نیز پاسخ هاى مشابهى به وى داد و ظاهراً على رغم توضیحات ابوبکر، شک و تردید در دل او رفع نشده بود چرا که در انتهاى یکى از احادیث آمده است که وقتى سوره فتح نازل شد پیامبر سوره را براى عمر فرستاد، عمر گفت آیا این مژده فتح است، پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: آرى، سپس گویند عمر آرام گرفت و برگشت.[۲۵]
اگر چه ظاهراً عمر پس از آن همه قرینه و نشانه و حتى نزول سوره فتح آرام گرفته و بازگشته، ولکن در سویداى دل او او و در ذهن و خاطر او دغدغه اى نسبت به نبوت پیامبر(صلى الله علیه وآله) وجود داشته که او را نسبت به پیامبر و اوامر و نواهى ایشان بى توجه ساخته بود به طورى که نمونه هاى زیادى از تخلفات وى در روایات و کتب تاریخى در قالب اجتهاد خلیفه دوم آمده آن هم در مواردى که فرمان صریح پیامبر وجود دارد. و گویا این آیه کریمه قرآن را فراموش کرده که خداوند مى فرماید: (ما ینطق عن الهوى ان هو الا وحى یوحى);[۲۶] بر همین اساس است که وقتى پیامبر اکرم در آخرین پنج شنبه حیاتشان مى فرماید دوات و قلمى بیاورید تا وصیتنامه اى بنویسم که پس از آن به ظلمت و گمراهى نیفتید; عمر گفت: درد بر پیامبر غلبه کرده است و قرآن ما را کفایت مى کند، با این گفتار عمر مردم دو دسته شدند عده اى گفتند دوات و قلم بیاورید و عده اى گفتار عمر را تکرار کردند و گفتند پیامبر نعوذبالله حذیان مى گوید.[۲۷]
گفته عمر نه تنها خود اهانت به شخص پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) بود بلکه سبب اهانت دیگران نیز به شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله) گردید به طورى که حضور پیامبر را نادیده گرفته و در نزد پیامبر به منازعه برخواستند.[۲۸] به حدى که پیامبر از خیر نوشتن وصیت نامه منصرف شدند و فرمودند همین درد مرا کافى است دیگر طاقت شنیدن اهانت هاى شما را ندارم، برخیزید و از اینجا دور شوید.
چون قصد شمردن تمام تخلف ها و اهانت ها را نداریم به همین جا بسنده کرده و حق جویان را به کتاب هاى النص و الاجتهاد سید شرف الدین و کتاب سیرى در صحیحین صادق نجمى که تمام مطالب آنها مستند به کتب معتبر اهل تسنن است ارجاع داده و رشد و هدایت را از خداوند منان براى همه آزاداندیشان حق گرا خواهانیم.
پی نوشت:
[۱] . بحارالانوار، مجلسى، ج ۲۰، ص ۳۳۳.
[۲] . فروغ ابدیت، سبحانى، ج ۲، ص ۱۹۴ ـ ۱۸۳.
[۳] . بحارالانوار، مجلسى، ج ۳۸، ص ۳۲۸.
[۴] . کشف الغمه، ابن ابى الفتح الاربلى، ج ۱، ص ۲۰۹.
[۵] . لسان العرب، ج ۸، ماده شجع، شَجَّعَه: جعله شجاعا او قَوَّمى قلبه. و حکى سیبویه: هو یُشَجَّعُ اى یرمى بذلک و یقال له. و شَجَّعَهُ على الامر: اَقْدَمَه.
[۶] . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج ۲، ص ۲۷۵.
[۷] . مجمع البحرین، ج ۵، ماده طلق; الانطلاق: الذهاب.
[۸] . بحارالانوار، مجلسى، ج ۲۰، ص ۳۳۳ و کشف الغمه، ج ۱، ص ۲۰۹.
[۹] . الفصول فى الاصول، الجصاص، ج ۴، ص ۳۵.
[۱۰] . لسان العرب، ج ۱۴، ص ۳۷۳ و کتاب العین، ج ۴، ص ۲۸۹، سَخَّى نفسه عنه و بنفسه: ترکه، و سخیت نفسى و بنفسى عن الشى اذا ترکته و لم تنازعک نفسک الیه.
[۱۱] . اخبار الدوله العباسیه، ص ۴۱.
[۱۲] . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج ۲، ص ۲۷۵ و بحارالانوار، مجلسى، ج ۳۳، ص ۳۵۰ و کشف الغمه، ابن ابى الحدید الاربلى، ج ۱، ص ۲۰۹ و اخبار الدوله العباسیه، ص ۴۱.
[۱۳] . الفصول فى الاصول، الجصاص، ج ۴، ص ۳۵.
[۱۴] . طبقات، محمد بن سعد، ج ۲، ص ۱۹۰.
[۱۵] . نسبت به حضور ابوبکر و عمر در سپاه اسامه همه نویسندگان تاریخ و سیر اجماع دارند مانند طبقات ابن سعد، ج ۲، ص ۱۹۰ و تاریخ طبرى، سریه اسامه و تاریخ ابن اثیر و تاریخ الخمیس و السیره الحلبیه.
[۱۶] . عمر به اسامه مى گفت از دنیا رفت در حالى که تو امیر من بودى، ر.ک: السیره الحلبیه، ج ۳، ص ۲۰۹.
[۱۷] . پیامبر فرمودند: اى مردم این چه سخنى است که از بعضى از شما در مورد فرماندهى اسامه به من رسیده، اگر هم اکنون در مورد امارت اسامه مرا طعنه مى زنید پیشتر در مورد پدرش نیز طعنه مى زدید، سوگند به خدا که او سزاوار امارت بود چنانکه پسرش نیز پس از وى به آن سزاوار است. ر.ک: طبقات الکبرى، ابن سعد، ج ۲، ص ۱۹۰ و السیره الحلبیه، ج ۳، ص ۲۰۸ ـ ۲۰۷.
[۱۸] . تاریخ خلیفه بن خیاط، ص ۶۴ و طبقات الکبرى، ج ۴، ص ۶۸ و ج ۲، ص ۱۹۰ و تاریخ طبرى، ج ۲، ص ۴۳۱ و ملل و نحل، شهرستانى، ج ۱، ص ۳۰.
[۱۹] . طبقات الکبرى، ابن سعد، ج ۴، ص ۶۷ و السیره الحلبیه، ج ۳، ص ۲۰۸ و تاریخ الخمیس، ج ۲، ص ۱۵۴ و تاریخ ابن خیاط، ص ۶۴.
[۲۰] . طبقات الکبرى، ابن سعد، ج ۲، ص ۱۹۰.
[۲۱] . ملل و نحل، شهرستانى، ج ۱، مقدمه چهارم، ص ۳۰.
[۲۲] . فقال عمر و الله ما شککت منذ اسلمت الا یومئذ، کتاب تاریخ الاسلام، ذهبى، المغازى، ص ۳۷۱، و در کتاب المغازى للواقدى، ج ۱، ص ۶۰۷ چنین آمده است ارتبت ارتیاباکم ارتبه منذ اسلمتُ الا یومئذ.
[۲۳] . صحیح بخارى، کتاب الشروط، ج ۴ ـ ۳، ص ۳۸۱، و در تاریخ الاسلام ذهبى، المغازى، ص ۳۷۱ چنین آمده است. فقال عمر: فقلت یا رسول الله الست نبى الله قال بلى قلت السنا على الحق و عدونا على الباطل؟ قال بلى قلت فلم نعطى الدفیه فى دیننا اذأ؟ قال انى رسول الله و لست اعصیه و هو ناصرى.
[۲۴] . مسلم، ج ۳، ص ۱۴۱۲، کتاب الجهاد و السیر باب ۳۴، صلح حدیبیه، ح ۹۴ و صحیح بخارى کتاب التفسیر، سوره فتح.
[۲۵] . صحیح مسلم، کتاب الجهاد و السیر باب ۳۴، صلح حدیبیه، ح ۹۴.
[۲۶] . سوره نجم، آیه ۴ ـ ۳.
[۲۷] . صحیح مسلم، کتاب الوصیه، باب ترک الوصیه لمن لیس له شىء یوصى فیه، ج ۳، ص ۱۲۵۹، ح ۲۲ و بخارى، کتاب المرضى باب قول المریض قوموا عنى، ج ۹ ـ ۷، ص ۲۲۵ و کتاب رجحها و السیر باب جوائز الوفد، ج ۴ ـ ۳، ص ۴۹۰، و مسند احمد، مسند بنى هاشم.
[۲۸] . صحیح بخارى، کتاب الجهاد و السیر، باب جوائز الوفه، ج ۴ ـ ۳، ص ۴۹۰.