- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : < 1 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
پیرمردى کهن سال به نام عیسى فرزند محمّد قرطى – که در حدود نود سال عمر داشت ، حکایت کند:
در سالى از سالها داخل زمین کشاورزى خود خربزه و خیار کشت کرده بودم ؛ و کنار زمین چاهى به نام (اُمّ عظام) قرار داشت .
همین که کشت جوانه زد و رشد کرد، ناگهان ملخهاى بسیارى هجوم آوردند و تمامى زراعت نابود کردند، که بیش از صد و بیست دینار بر من خسات وارد شد، بسیار ناراحت و افسرده خاطر گشتم .
روزى گوشه اى در همان زمین کشاورزى نشسته بودم ، ناگهان چشمم افتاد به جمال نورانى و مبارک حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام ، به احترام آن حضرت از بر خاستم .
حضرت بر من سبقت گرفت و سلام کرد و سپس فرمود: حالت چطور است ؟ و در چه وضعیّتى هستى ؟
عرض کردم : ملخها حمله کردند و تمامى زراعت و سرمایه مرا نابود ساختند.
فرمود: چه مقدار خسارت وارد شده است ؟
گفتم : صد و بیست دینار، غیر از آنچه زحمت کشیده ام .
فرمود: اگر یک صد و پنجاه دینار به تو داده شود، قانع هستى ؟
عرض کردم : دعا فرمائید تا خداوند برکت عنایت نماید.
پس از آن ، امام موسى کاظم علیه السلام دعائى را زمزمه نمود و آنگاه حرکت کرد و رفت .
وقتى امام موسى کاظم علیه السلام خداحافظى کرد و رفت ، من مشغول کشاورزى و آبیارى زمین شدم ؛ و بیش از آنچه امیدوار بودم ، خداوند متعال به برکت دعاى حضرت ، عطا نمود، که بیش از ده هزار دینار به دست آوردم .(۱)
۱- کشف الغمّه : ج ۳، ص ۱۰، بحارالا نوار: ج ۴۸، ص ۲۹، ح ۱٫