- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 10 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
سلمان گفت: هنگامی که مردم با عمر بیعت کردند، ما با امیرالمؤ منین علی بن ابی طالب علیه السلام در منزل آن حضرت بودیم . من، امام حسن، امام حسین علیه السلام، محمد بن حنیفه، محمد بن ابی بکر، عمار بن یاسر و مقداد بن اسود کندی رضی الله عنهم امام حسن علیه السلام عرض کرد: یا امیرالمؤ منین، سلیمان بن داوود از پروردگارش ملکی درخواست کرد که برای احدی بعد از خودش شایسته نباشد و خداوند شایسته نباشد و خداوند خواسته اش را به او عطا فرمود. آیا شما قدرت و سیطره دارید بر آن چه سلیمان بر آن حکومت داشت؟
فرمود: به خدایی که دانه را شکافت و مخلوقات را آفرید، گرچه سلیمان بن داوود از پروردگارش ملک و پادشاهی را مسالت کرد و خداوند به او مرحمت فرمود، ولی پدر تو تملک یافت بر ملکی که بعد از جدت رسول خدا صلی الله علیه و آله احدی نه قبل از ایشان و نه بعد از آن جناب بر آن تملک نیافت و نمی یابد.
امام حسن علیه السلام عرض کرد: ما می خواهیم بعضی از کراماتی را که خداوند به شما تفضل کرده، به ما نشان دهید.
امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: ان شاء الله چنین خواهم کرد. سپس برخاست و وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و مقداری دعا کرد که احدی آن را نفهمید. بعد با دست به سمت مغرب اشاره کرد و فورا تکه ابری آمد و بر بالای خانه ایستاد، در حالی که قطعه ابر دیگری در کنار آن بود. امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: ای ابر، به اذن خدای تعالی پایین بیا. ابر پایین آمد در حالی که می گفت: شهادت می دهم خدایی جز الله نیست و محمد رسول اوست و تو خلیفه و وصی رسول خدا هستی . هر کس در تو شک کند، حتما هلاک می شود و هر کس به تو تمسک جوید، راه نجات و رستگاری داخل می گردد. سپس قطعه ابر بر زمین گسترده شد؛ به طوری که گویی فرشی مبسوط در آن جا بود. امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: بر روی ابر بنشینید. همگی نشستیم و جا گرفتیم . بعد به تکه ابر اشاره کرد و او نیز همانند اولی سخن گفت و امیرالمؤ منین علیه السلام تنهایی بر آن نشست . سپس به کلامی تکلم فرمود و به ابر اشاره کرد که به طرف مغرب حرکت کند. ناگاه بادی به زیر دو ابر در آمد و آنها را به آرامی از زمین بلند کرد. من به طرف امیرالمؤ منین علیه السلام متمایل شدم . علی علیه السلام بر مسندی قرار داشت و نور از چهره مبارکش می درخشید؛ به طوری که چشم ها تاب دیدن آن را نداشت.
امام حسن علیه السلام عرض کرد: یا امیرالمؤ منین، سلیمان بن داوود به واسطه انگشتریش اطاعت می شد، امیرالمؤ منین به چه وسیله ای فرمانبرداری می شود؟ فرمود: من چشم خدا در زمین و زبان گویای او در میان خلقش هستم . من آن نور خدایی هستم که هرگز خاموش نمی شود. من آن در (رحمتی) هستم . که خداوند از طریق آن، به سایر مخلوقات نعمت می دهد و من حجت خدا در میان بندگانش هستم . سپس فرمود: آیا دوست دارید انگشتری سلیمان بن داوود را به شما نشان دهم؟ عرضه داشتیم: آری . دست در گریبان نمود و انگشتری از طلا بیرون آورد که نگین آن از یاقوت سرخ بود و بر آن نوشته شده بود: محمد و علی . سلمان گفت: ما تعجب کردیم . فرمود: از چه چیزی تعجب می کنبد؟ (چنین کاری) از مثل من عجیب نیست . من امروز به شما چیزی نشان خواهم داد که هرگز ندیده اید.
امام حسن علیه السلام عرض کرد: میل دارم یاجوج و ماجوج و سدی که بین ما و آن هاست، را به من نشان دهی . بادی از پایین، تکه ابر را به حرکت درآورد و در هوا بالا برد. ما صدای آن باد را که همانند رعد بود می شنیدیم . امیرالمؤ منین علیه السلام در جلوی ما حرکت می کردتا این که به کوه بلندی رسیدیم که در آن درختی بود که برگ هایش ریخته و شاخه هایش خشک شده بود.
امام حسن علیه السلام عرض کرد: چرا این درخت خشک شده؟
فرمود: از آن بپرس به تو پاسخ خواهد داد.
امام حسن علیه السلام فرمود: ای درخت، چرا آثار خشکی بر تو می بینم؟ درخت پاسخ نداد.
امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: به حقی که من بر تو دارم، او را پاسخ بده .
سلمان می گوید: سوگند به خدا شنیدم درخت می گفت: لبیک، لبیک ای وصی و جانشین رسول خدا صلی الله علیه و آله، سپس عرض کرد: ای ابا محمد، همانا امیرالمؤ منین علیه السلام در هر شب، وقت سحر نزد من می آید و دو رکعت نماز در کنار من می خواند و بسیار تسبیح می گوید. وقتی از دعا فراغت می یابد، تکه ابری سفید که از آن بوی مشک به مشام می رسد می آید، در حالی که بر روی آن، تختی و حضرت بر آن می نشیند و حرکت می نماید و به سبب اقامتی که نزد من می فرماید و به برکت آن جناب، من زندگی می کنم . چهل روز نزد من نیامده و این، سبب خشکی من است . سپس امیرالمؤ منین برخاست و دو رکعت نماز خواند و دست مبارکش را بر آن درخت کشید، درخت سبز شد و به حال اولش بازگشت و سپس امیرالمؤ منین علیه السلام به باد دستور داد تا ما را به حرکت در آورد. ناگهان ملکی را دیدیم که یک دستش در مغرب و دست دیگرش در مشرق بود. وقتی امیرالمؤ منین علیه السلام را دید، گفت: شهادت می دهم جز (الله) خدایی نیست، شریک و همتایی ندارد و گواهی می دهم که محمد بنده و رسول خداست که او را با هدایت و دین حق ارسال فرمود تا آن دین را بر سایر ادیان برتری دهد؛ اگر چه مشرکان را خوش نیاید و شهادت می دهم که تو به حقیقت و به راستی وصی و جانشین رسول خدایی .
سلمان گفت: عرض کردم: یا امیرالمؤ منین، این کیست که یک دستش در مغرب و دست دیگرش در مشرق است؟
حضرت فرمود: این ملکی است که خداوند او را ماءمور ظلمت شب و روشنایی روز ساخته و از این ماءموریت تا روز قیامت، کنار می رود. به درستی که خداوند، امر دنیا را به من واگذارده و اعمال بندگان در هر روز، به من عرضه می شود و بعد به جانب حق تعالی بالا می رود. سپس به سیر خودمان ادامه دادیم تا این که به سد یاجوج و ماءجوج رسیدیم، امیرالمؤ منین علیه السلام به باد فرمود: ما را در دامنه این کوه پایین آورد و با دست به کوه بلندی اشاره کرد که کوه خضر بود. ما به سد نگاه کردیم . ارتفاعش به اندازه ای که چشم کار می کرد بود. رنگش سیاه بود که گویی پاره ای از شب ظلمانی است . از اطرافش دود بیرون می آمد. امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: ای ابا محمد، من صاحب اختیار بر این بندگان هستم .
سلمان گفت: من سه دسته را دیدم که طول یک دسته از آن ها به اندازه صد و بیست ذراع بود و بلندی دسته دوم به اندازه شصت ذراع و دسته سوم ؛ یکی از گوش هایش را زیرش پهن می کرد و با گوش دیگر، خودش را می پوشاند.
سپس امیرالمؤ منین علیه السلام به باد فرمان حرکت داد و او ما را به طرف کوه قاف برد. به آن که رسیدیم، دیدیم از زمرد سبز است و ملکی به صورت شاهین بر فراز آن بود. وقتی با امیرالمؤ منین علیه السلام را دید، عرضه داشت: سلام بر تو ای وصی و جانشین رسول خدا، آیا به من اجازه سخن گفتن می دهید؟
امام پاسخ سلام او را داد و به او فرمود: اگر می خواهی صحبت کن و اگر بخواهی، به آن چه از من بپرسی تو را خبر می دهم .
ملک گفت: یا امیرالمؤ منین، شما بفرمایید.
حضرت فرمود: به تو اجازه دهم تا به زیارت خضر بروی .
گفت: آری .
حضرت فرمود: به تو اجازه می دهم، ملک بعد از آن گفت: به نام خداوند بخشنده مهربان، به سرعت حرکت کرد.
سلمان گفت: مدت کم بر فراز کوه راه رفتیم . ناگهان همان ملک را دیدیم که به مکان خودش بعد از زیارت خضر بازگشت . به امیرالمؤ منین علیه السلام عرض کردم: آن ملک را دیدیم به زیارت خضر نرفت، مگر وقتی که از شما اجازه گرفت .
حضرت فرمود: ای سلمان، به آن کسی که آسمان را بدون ستون برافراشت، اگر هر کدام از (ملایکه) اراده کند به اندازه یک نفس از مکانی که در آن هست جا به جا شود، چنین نخواهد کرد، مگر اینکه من به او اجازه دهم و حال و وضع پسرم حسن نیز این گونه می شود، و بعد از او حسین و نه نفر از فرزندان حسین که نهمین آن ها حضرت قائم است .
گفتیم: اسم ملک موکل به کوه قاف چیست؟
فرمود: ترحابیل .
گفتیم: امیرالمؤ منین، چگونه هر روز به این مکان می آیید و باز می گردید؟
فرمود: همان گونه که شما را آوردم . سوگند به آن کسی که دانه را شکافت و مخلوقات را آفرید، به درستی که من بر ملکوت آسمان و زمین، تملکی دارم که اگر بعضی از آن را بدانید قلوب شما تاب تحمل آن را ندارد. همانا اسم اعظم (که نزد ما سوی الله است) هفتاد و دو حرف است که یک حرف آن نزد آصف بن برخیا بود که بدان تکلم نمود و خداوند، زمین بین او و بین تخت بلقیس را فرو برد؛ به طوری که دست او به تخت رسید.
سپس زمین در کمتر از یک چشم به هم زدن به حالت اولیه اش بازگشت . و نزد ما (اهل بیت)، هفتاد و دو حرف اسم اعظم است و یک حرف از آن نزد خداوند است که در علم غیبش، آن را به خودش اختصاص داده است . هیچ توانایی و نیرویی نیست، مگر به سبب خدای بلند مرتبه عظیم الشاءن . شناخت ما را هر آن کس که شناخت و انکار کرد هر آن کس که انکار کرد.
سپس حضرت برخاست و ما نیز برخاستیم . ناگاه با جوانی در کوه مواجه شدیم که بین دو قبر نماز می خواند. عرضه داشتیم یا امیرالمؤ منین، این جوان کیست؟
فرمود: صالح پیغمبر خداست و این دو قبر، قبر پدر و مادر است که ما بین آنها خداوند را عبادت می کند. وقتی که جوان به امیرالمؤ منین علیه السلام نگاه کرد نتوانست خودش را نگه دارد و به گریه افتاد و با دست به امیرالمؤ منین علیه السلام اشاره کرد و دستش را به طرف سینه اش بازگرداند و گریه می کرد. امیرالمؤ منین علیه السلام نزد او ایستاد تا این که از نماز فراغت یافت. به او گفتیم: گریه تو برای چیست؟
صالح علیه السلام گفت: امیرالمؤ منین علیه السلام در هر صبح که از کنار من عبور می کند، نزد من می نشیند و وقتی که به او می نگرم قوتم افزونی می یابد و اکنون ده روز است که از دیدار او محروم هستم و این امر مرا مضطرب و بی تاب ساخته .
سلمان گفت: ما از این موضوع تعجب کردیم . آری، حضرت برخاست و ما نیز همراه آن جناب برخاستیم. سپس ما را وارد بستانی کرد که زیباتر از آن را ندیده بودیم . در میان آن، انواع میوه ها و انگورها بود. نهرهای آب جاری و پرندگان بر فراز درختان نغمه سرایی می کردند. هنگامی که پرندگان آن حضرت را دیدند، آمدند و بر دور سر آن جناب شروع به چرخیدن کردند تا این که به وسط بستان رسیدیم، تختی را مشاهده کردیم که بر آن جوانی دراز کشیده بود و دستش را بر سینه اش گذاشته بود. امیرالمؤ منین علیه السلام انگشترش را بیرون آورد و آن را در انگشت سلیمان علیه السلام کرد. سلیمان برخاست و گفت: سلام بر تو ای امیرالمؤ منین علیه السلام و ای وصی رسول خدا. به خدا سوگند تو صدیق اکبر و فاروق اعظم هستی . به راستی هر کس به تو متمسک شد رستگار گردید، و ناامید و زیانکار شد هر کس از تو تخلف نمود، و من به حرمت شما از خداوند مساءلت کردم و خدای تعالی، این ملک را به من عطا فرمود. سلمان گفت: وقتی که سخن سلیمان بن داود را شنیدم، بی اختیار شدم و بر پاهای امیرالمؤ منین علیه السلام افتادم و آنها را بوسیدم و حمد خدا را به خاطر نعمت بزرگش که همان هدایت و راهنمایی به ولایت اهل بیت است، به جا آوردم . (اهل بیت) کسانی هستند که خداوند آنها را از هر گونه پلیدی پاک و منزه فرموده است . همراهان من نیز همانند من بر قدم مولا افتادند.
پس از امیرالمؤ منین علیه السلام پرسیدم: پشت کوه قاف چیست؟
فرمود: ورای آن چیزی است که علم شما به آن نمی رسد.
عرضه داشتیم: آیا شما آن را می دانید؟
فرمود: علم من به ورای کوه قاف مثل علم و آگاهی من است به احوال این دنیا و هر آن چه در آن است . همانا من بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله محافظ و گواه بر آنم، اوصیای بعد از من رسول خدا صلی الله علیه و آله محافظ و گواه بر آنم، اوصیای بعد از من نیز همین طور هستند. بعد فرمود: به راستی، من به راه های آسمان داناتر از زمینم . ما آن اسم مخزون و پوشیده ایم . ما اسماء حسنایی هستیم که هرگاه خدا را به حرمت آن (اسماء) بخوانند، اجابت می فرماید. ما نام های نوشته شده بر عرشیم و به سبب ما، خداوند آسمان و زمین و عرش و کرسی و بهشت و جهنم را آفرید و ملایکه، از ما تسبیح و تقدیس و توحید و تهلیل و تکبیر را آموختند. و ما کلماتی هستیم که حضرت آدم آن را از پروردگارش فرا گرفت و خداوند توبه او را (به برکت آن کلمات) پذیرفت .
سپس حضرت فرمود: آیا می خواهید، چیز عجیبی به شما نشان دهم؟
عرض کردم: آری .
فرمود: چشم هایتان را ببندید. چنین کردیم . بعد فرمود: چشم هایتان را باز کنید، وقتی چشم گشودیم، شهری را دیدیم که بزرگتر از آن را ندیده بودیم . بازارهایش برقرار و در میان آن ها، مردمانی بودند به بلندی درخت خرما که به بزرگی آنها ندیده بودیم، عرضه داشتیم: ای امیرالمؤ منین علیه السلام، این ها چه کسانی هستند؟
فرمود: باقیمانده های قوم عاد. کافرانی که ایمان به خداوند نمی آورند. دوست داشتم آن ها را به شما نشان دهم . می خواهم این شهر و اهل آن را هلاک نمایم، در حالی که آن ها نمی فهمند (و بی خبرند).
عرض کردیم: یا امیرالمؤ منین علیه السلام، آیا آنها را بدون دلیل هلاک می نماید؟
فرمود: نه، بلکه با دلیل و برهانی که به ضرر آن هاست . سپس حضرت به آن ها نزدیک شد و برای آن ها نمایان شد. آن ها قصد کشتن آن جناب را کردند و این در حالی بود که ما آنها را می دیدیم، ولی آن ها ما را نمی دیدند. حضرت از آن ها دور و به ما نزدیک شد و دست بر سینه ها و بدنهای ما کشید و کلماتی را بیان فرمود که آن را نفهمیدیم و برای بار دوم به سوی آن ها بازگشت تا این که برابر آن ها رفت و فریادی در میان آن ها کشید. سلمان گفت: گمان کردیم که زمین زیر و رو شد و آسمان فرو ریخت و صاعقه ها از دهان حضرت بیرون می آمد و احدی از آنها باقی نماند. عرض کردیم: یا امیر المومنین، خداوند با آنها چه کار کرد؟
فرمود: هلاک شدند و همگی به طرف آتش جهنم رفتند.
گفتیم: این معجزه ای است که ما نه مثل آن را دیده ایم و نه شنیده ایم .
حضرت فرمود: می خواهید چیز عجیب تری از این (قضیه) را به شما نشان دهم؟ گفتیم: تحمل چیز دیگری را نداریم . پس بر هر کس که تو را دوست نمی دارد و ایمان به فضل و بزرگی قدر و منزلت تو نمی آورد، لعنت لعنت کنندگان و لعنت مردم همه ملایکه تا روز قیامت بر او باد. پس از آن حضرت خواهش کردیم ما را به سرزمین خودمان بازگرداند.
فرمود: اگر خدا بخواهد، چنین خواهم کرد و به دو ابر اشاره فرمود و هر دو به ما نزدیک شدند. حضرت فرمود: بر سر جای خودتان بنشینید و ما بر روی ابر نشستیم و خود آن جناب بر ابر دیگری سوار شد و به باد فرمان داد تا این که به آسمان پرواز کردیم و زمین را همانند درهمی مشاهده می کردیم . سپس در کمتر از یک چشم به هم زدن، ما را در خانه امیرالمؤ منین علیه السلام پیاده کرد.
زمان رسیدن ما به مدینه ظهر بود و مؤ ذن اذان می گفت و این در حالی بود که وقتی از مدینه بیرون رفتیم، هنگام بالا آمدن خورشید بود. گفتیم عجبا! ما در کوه قاف بودیم که در فاصله ۵ سال راه بود و در طی پنج ساعت از روز، به مدینه بازگشتیم. امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: به راستی، اگر من اراده نمایم که تمام دنیا و آسمان های هفت گانه را در کمتر از یک چشم به هم زدن زیر پا بگذارم به سبب آنچه که از اسم اعظم نزد من است، چنین خواهیم کرد. عرضه داشتیم: به خدا قسم، شما آیه بزرگ خدا و معجزه روشن او بعد از برادر و پسر عمویت هستی .. [۱]
[۱] . علی(ع) و المناقب، ص ۱۴۶ – ۱۳۵.