- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 8 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
مدینه حال و هواى غریبى دارد. چندى است که شهر پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، مونس اشک و آه شده است و خاطره خنده و تبسم را از یاد برده است. از آن هنگام که کاروان بزرگ حج، از زیارت خانه خدا باز گشته اند، هر لحظه سیماى ملکوتى پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) افروخته تر می شود و سرو بلندش، پس از یک عمر تلاش و پیکار، خمیده تر می گردد. گویا در همین روزها پیک الهى براى او پیام آورده است که اى محمد:
«تو می میری، دیگر مردمان نیز می میرند.» (زمر ۳۰)
در حالى که دست بر شانه علی(علیه السلام) دارد، راهى «قبرستان بقیع» می شود، تا در واپسین لحظات، براى اسیران خاک، طلبِ آمرزش کند. با قدمهایى شمرده، وارد «بقیع» می شود. با نگاهى مهربان یک یک قبرها را از نظر می گذراند و برایشان «فاتحه» می خواند. سپس غرق در افکارى آشفته، ابروانش در هم گره می خورد و با نگرانى می گوید:
ـ فتنه ها، همچون پاره هاى شب تیره، پیش می آیند، در حالى که پیوسته و متراکمند.
نگاهی به علی(علیه السلام) می افکند و می فرماید:
ـ کلید گنجهاى دنیا و آخرت را به من پیشنهاد کرده اند و مرا میان آن و ملاقات پروردگار مخیر ساخته اند. اما من دیدار با خدا را برگزیدم.(۱)
علی(علیه السلام) پریشان می شود؛ چرا که دریافته است، پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) آخرین لحظات حیات را تجربه می کند. اما این پیامهاى آسمانى براى پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، نوید پایان رنجهاست. بیست و اندى سال، تلاش و پیکار و وقایع تلخ و شیرین آن، از برابر دیدگانش رژه می روند. به یاد می آورد که چگونه بر سرش خار و خاشاک می ریختند و پاى نبوتش را با کینه هاى دیرینه می خلیدند. دوران تلخ شِعب ابی طالب و ناله هاى جانگداز «سمیه» و «بلال»، در زیر خروارها عداوت و دشمنی، از خاطرش محو نمی شود. اما اینک، در آن سوى آسمانها، پیامبران و اولیاء، صف در صف، انتظار مقدمش را می کشند و ملایک به یمن ورودش بهشت را آذین بسته اند. فرشتگان دیدگان ملتمس خود را فرش راه او کرده اند و جبرئیل و میکائیل و اسرافیل، چشم از زمین بر نمی دارند.
اما در پس تمامى شادیها، غمى جانکاه در وجود پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) شعله می کشد و بر چهره اش هاله اى از اندوه نشانده است. گویا در این دنیا، دل در گرو دلبندى دارد، که نمی تواند بدون او از این کره خاکى دل بر کند. دلبندى که حاصل عمر اوست و تمامى رنجهاى نبوت را در دامان پر مهر و عطوفت او تحمل کرده است. گاه که سرماى تلخ و گزنده کفار، قلبش را می آزارد، تنها حرارت دلرباى این شاهکار عالم هستى، شکوفه هاى امید را در قلبش می پروراند و در جهان پر از تعفن و لجنزار کفر و شرک، تنها بوى بهشت را از او استشمام کرده است و در میان تمامى خاکیان، تنها او و چند تن دیگر ازافلاکیان را مشاهده کرده است. چگونه می تواند به عرش پرواز کند، اما پاره تن خود را در فرش، بی هیچ تکیه گاهی، یکه و تنها رها کند. گردباد حوادث را می بیند، که پس از او فاطمه اش(سلام الله علیها) را در بر می گیرند و گُل وجودش را در تندباد ظلم و تعدّى پرپر می کنند.
از سوى دیگر، فاطمه چگونه بی پدر، در این ظلمتکده خواهد ماند. او که چشمان مهربانش با وجود پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، پیوندى ناگسستنى یافته است، چگونه می تواند پس از این، بر خاک سرد و تیره مرقد پدر بنگرد. دل زهرا(سلام الله علیها) با قلب پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) می تپد و روح و روان فاطمه(سلام الله علیها) آمیخته اى از روح مقدس پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) است. اگر پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بمیرد، فاطمه(سلام الله علیها) هم می میرد.
چندی پیش پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به فاطمه(سلام الله علیها) فرمود:
ـ دخترم! هر سال جبرئیل تمامى قرآن را یک بار براى من می خواند؛ اما امسال دو مرتبه آن را خواند.
فاطمه(سلام الله علیها) نگران و مضطرب پرسید:
ـ پدر؛ معنى این کار چیست؟!
ـ دختر عزیزم؛ گویا امسال، آخرین سال زندگى من است.(۲)
از آن هنگام، دیگر گل لبخندى بر گلزار چهره فاطمه(سلام الله علیها) نشکفت و آن چهره بشاش و زیبا به چهره اى افسرده و غمگین بدل شده است.
رفته رفته نشانه هاى مرگ، یک یک بر چهره پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) نقش می بندد و تب بر سراسر وجودش خیمه می زند؛ تا آنجا که دیگر توان راه رفتن ندارد. روزها در حالى که در بستر آرمیده است، خیل مهاجر و انصار می آیند و خاموش شدن آخرین شعله هاى حیات پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را ناباورانه نظاره می کنند. دیده هاى نگران مهاجر و انصار با در خانه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) گره خورده است و هر لحظه که در بر روى پاشنه می چرخد، نفس در سینه ها، حبس می شود، که شاید نفس پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) نیز در سینه حبس شده باشد.
در یکی از روزها که بسیارى از بزرگان مهاجر و انصار گرد رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) حلقه زده اند و بر چهره آرام و بی حرکت او می نگرند، ناگهان چینهایى بر سیماى حضرت(صلی الله علیه و آله و سلم) نقش می بندد. گویا در اعماق ذهنش، فکرى همچون آهن مذاب در حال جوشش است، به گونه اى که در این لحظه ها، نیز پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را رها نمی کند. پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به زحمت، چشمان تب دارش را می گشاید. فکر آینده امتش ـ که سالها براى هدایتشان خون دل خورده است ـ سَکَرات مرگ را از یادش برده است. دانه هاى شفاف اشک بر گونه هایش می غلطد. دل مهاجر و انصار، همچون دریایى طوفان زده، متلاطم است. به راستى چه چیزى موجب شده است، که پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) در آخرین لحظات، این گونه خویش را به تعب وا دارد؟ پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) تمام نیروى خود را در زبان جمع کرده می گوید:
ـ براى من کاغذ و قلمى بیاورید، تا برایتان چیزى بنویسم، که پس از من هرگز گمراه نشوید!
نگاهها در هم گره می خورد و هر کس می کوشد تفکرات دیگران را بخواند. بعضى که هنوز شعله هاى عشق به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) در وجودشان شعله می کشد فریاد می زنند:
ـ چرا درنگ می کنید؟! پیامبر خدا در پى هدایت ماست؛ قلم و کاغذى بیاورید تا بنویسد!
اما برخى دیگر که از دیرباز، مرگ پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را انتظار می کشیدند، و کینه هایى کهنه از دوران جاهلیت، قلبهایشان را فرا گرفته است؛ فریاد زدند:
ـ پیامبر بیمار است؛ این سخن او نیز از بیماریش می باشد.(۳)
آنان به خوبى می دانستند که پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) با نوشتن، تمامى آرزوهای شوم آنان را نقش بر آب خواهد کرد. اما چگونه ممکن بود، پیامبرى که در طول عمرش کلمه اى نابجا بر زبان نرانده است، پیرامون چنین مسأله مهمی، نابجا سخن گوید. که خداوند نیز در مورد او می فرماید:
«و ما ینطق عن الهوی، ان هو الاّ وحى یوحی» (النجم ۳)
پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) دریافت، که نطفه ابرهاى تیره و تار، بسته شده است و این گذر زمان است که در تنور حوادث می دمد. رنگ پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) دگرگون شد و موجى از غم، سراسر وجودش را فرا گرفت. پس از آن همه تلاش و جانفشانی هاى بی شمار براى پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بسیار دشوار بود که ببینند دنیا آنچنان قلب برخى از یاران را سیاه کرده است، که حتى در کنار بستر تب آلودش نیز دست از نزاع بر نمی دارند.
پیامبر سخت رنجیده شد و در حالى که سردرد امانش را بریده بود فرمود:
ـ بروید. سزاوار نیست که در حضور پیامبرى بی شرمانه به نزاع بپردازید.
و سپس خاموش شد. اطرافیان پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، در حالى که سرها را پایین انداخته بودند، حجره پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را ترک کردند و اینک پیامبر بود و فاطمه و یار همدم و مهربانش علی(علیه السلام) و فرزندانش. اندوه بر تمامى چهره ها نشسته بود و فضایى رنج آور را آفریده بود. حسن(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) در حالى که قدمهاى پیامبر را می بوسیدند، اشک می ریختند. فاطمه(سلام الله علیها) نیز در کنار بالین پدر اشک می ریزد. پرده هایى از اشک، دنیاى اطراف پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را نیز لرزان می کند. به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) گفتند: «چرا گریه می کنید؟» فرمود:
ـ براى خاندان و فرزندانم می گریم و بر آنچه از بدکاران امتم به آنها می رسد. گویى دخترم فاطمه را می بینم که بعد از من به وى ظلم می شود و هر چه فریاد می کند «پدر»؛ هیچ کس به فریاد او نمی رسد.
فاطمه(سلام الله علیها) همچون ابر بهار می گرید. دستهاى لرزان پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) آهسته بالا می آید و اشک از دیدگان فاطمه(سلام الله علیها) زدوده می گوید:
ـ فاطمه جان گریه مکن!
فاطمه(سلام الله علیها) غرق در ماتم و اندوه پاسخ می دهد:
ـ من از محنتهایى که پس از تو بر من می رسد نمی گریم، بلکه دورى تو برایم طاقت فرساست.
پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) نگاهى به چهره دخترش می افکند و به او اشاره اى می کند. فاطمه(سلام الله علیها) بر روى چهره پدر خم می شود و پس از لحظاتى لبخندى شیرین بر لبانش می نشیند. بعدها که از فاطمه(سلام الله علیها) علت لبخندش را پرسیدند گفت: پیامبر آهسته به من فرمود:
ـ فاطمه جان؛ تو اولین کسى هستى که به من ملحق می شوی.(۴)
علی(علیه السلام) سر پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را به دامن می گیرد و فاطمه(سلام الله علیها) مات و مبهوت، عروج غمبار پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را نظاره می کند. بار دیگر پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) چشمهایش را می گشاید و دست لرزانش را به سوى فاطمه(سلام الله علیها) دراز کرده، دست دخترش را به سینه می چسباند. دست علی(علیه السلام) نیز در دست دیگر پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) است. می خواهد سخن بگوید، اما اشک امانش نمی دهد. گریه آنچنان شدید است که بدن پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) می لرزد و عقده هایى که در گلوها مانده است به یک باره می ترکد.
فاطمه (سلام الله علیها) که عنان از دست داده است، با صدایى لرزان می گوید:
ـ ای پدر؛ گریه ات قلبم را پاره پاره کرد و جگرم را سوزاند. اى امین پروردگار؛ اى فرستاده خدا؛ پس از تو چه بر سر فرزندانت خواهد آمد و چه کسى علی(علیه السلام) را در راه دین، یارى خواهد کرد؟!
پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) دست فاطمه(سلام الله علیها) را آرام در دست علی(علیه السلام) می نهد و می فرماید:
ـ ای ابالحسن؛ زهرا امانت خدا و پیامبر است. امانت خدا و پیامبر را خوب نگاهدارى کن!
ـ اى على؛ به خدا قسم زهرا سرور زنان بهشت است.
ـ ای علی؛ سوگند به خدا، من هنگامى به این مقام رسیدم، که آنچه براى خود خواسته بودم، براى او نیز درخواست کردم.
ـ علی؛ به جان فاطمه، خواسته هایش را برآور؛ چرا که گفته او، گفته جبرئیل است.
ـ علی جان؛ من از کسى خشنودم که فاطمه از او خشنود باشد، که خشنودى او، خشنودى خدا و ملایکه است.
ـ برادرم علی؛ واى بر کسى که دخترم را بیازارد! واى بر آن کس که حق او را به ناحق از او بگیرد و واى بر آن کس که حرمت او را پاس ندارد!
فاطمه(سلام الله علیها) در آغوش پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بود و علی(علیه السلام) سر پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را بر دامان نهاده بود. فضاى حجره دگرگون بود و بوى بال ملایک همه جا را پر کرده بود. گویى قدسیان هم آوا و یک نفس پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را می خواندند. بار دیگر پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) لب گشود و با صدایى که از عمق جانش بر می خاست، فرمود:
ـ نفرین خدا بر کسى که بر آنان ستم کند.
نفسهاى پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به شماره افتادند. سکوتى تلخ حجره را فرا گرفت و تاریخ می رفت تا تلخ ترین لحظات خود را تجربه کند. چشمان پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) از حرکت ایستادند و به گوشه اى خیره شدند و ناگهان لبهاى مبارک پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) تکانى خورد که:
«لا، بل الرفیق الا علی»پیامبر درگذشت.
پی نوشت ها:
۱ـ برخى سیره نویسان اهل سنت می گویند: پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به همراه غلام خود، ابومویهبه به بقیع رفت. مثل ابن اثیر در کتاب الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۳۱۸٫
۲ـ کشف الغمه، ابی الحسن اربلى، ج۲، ص۸، انتشارات کتابفروشى اسلامیه.
۳ـ صحیح بخارى، کتاب علم، ج۱، ص۲۲ و ج۲، ص۱۴٫ صحیح مسلم، ج۲، ص۱۴٫ مسند احمد، ج۱، ص۳۲۵٫ طبقات کبرى، ابن سعد، ج۲، ص۲۴۴٫
۴ـ کشف الغمه، ابی الحسن اربلى، ج۲، ص۸، انتشارات کتابفروشى اسلامیه.
منبع : مجله پیام زن شماره ۵۰
سیدمهدى موسوى