- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : < 1 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
یکى از یاران امام هفتم میگوید:
مردى به نام نفیع انصارى براى کارى مقابل کاخ حکومتى ایستاده بود که امام هفتم سوار بر مرکب خویش نزدیک شد. بلافاصله عبدالعزیز بن عمر، مأمور مخصوص حکومتى، با اکرام فراوان او را به داخل کاخ راهنمائى کرد.
نفیع پرسید:« این مرد کیست؟ »
عبدالعزیز بن عمر گفت:« او بزرگ آل محمد و آل على است. او موسى بن جعفر است.»
نفیع که از دشمنان اهل بیت بود گفت:« بدبخت تر از این دستگاه حکومتى ندیدم. با قدرتى که دارد مى تواند این شیخ را خوار و حقیر کند، ولى از او حساب میبرد. به خدا قسم وقتى بیرون آید تحقیرش میکنم.»
عبدالعزیز گفت:« هرگز چنین مکن. اینها اهل بیتى بزرگوار و کریم و سخندان هستند. هر که با آنان درافتد، ننگ و خفتى جاودانه دامنگیرش مى شود.»
وقتى امام بیرون آمد، نفیع پیش رفت و به طعنه گفت:« تو کیستی؟ »
امام فرمود:« اگر منظورت معرّفى نسب و خاندان است، من فرزند حضرت محمد حبیب الله صلى اله علیه و آله هستم که او فرزند اسماعیل ذبیح الله و او فرزند ابراهیم خلیل الله است. و اگر منظورت معرفى شهر است، من ریشه در سرزمینى دارم که خداوند بر مسلمین و بر تو، اگر مسلمان هستى، حج آنجا را واجب کرده است؛ و اگر منظورت نام و شهرت است، ما کسانى هستیم که خداوند صلوات بر ما را در نماز واجب فرموده است: باید در تشهد نماز بگویید: « اللهم صل على محمد و آل محمد » ما آل محمد هستیم. افسار مرکب را رها کن و راه را باز کن برویم.»
نفیع سرافکنده و خجل بازگشت.
عبدالعزیز گفت:« به تو نگفتم با خاندان رسالت در نیفتی؟! »
منابع: بحار الانوار، ج ۴۸، ص ۱۴۳، ح ۱۹ از امالى مرتضى – و مناقب و اعلام الورى.