- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 3 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
دشوارى راه ، هواى نامناسب و غذاى نامطلوب سبب شد که نتوانم به سفرم ادامه دهم . دچار مریضى سختى شدم . به حدى که مرگ را مى دیدم . در بغداد ماندم . دیگر امیدى به زندگى نداشتم . تا بغداد، رنج این سفر پر مشقت را به جان خریدم تا به آرزویم برسم ؛ اما افسوس که روزگار با آرزوها سر سازگارى ندارد. نامه اى نوشتم . مى خواستم بدانم بر اثر این بیمارى مى میرم یا نه ، نامه را مهر و موم کردم و به پسر بزرگ عبدالله دادم . او با کاروان بزرگ بغداد، عازم سفر حج بود. به او گفتم :
– از عمر من چیزى نمانده . خواهش مى کنم این نامه را به مکه برسان . و قول بده که نامه را باز نکنى و حتما به دست صاحبش برسانى .
– حتما انجام مى دهم ، اما به چه کسى بدهم ؟ مگر در مکه قوم و خویش دارى ؟
– نه !
– پس این نامه براى کیست ؟
– براى کسى که حجرالاسود(۱) را سر جایش مى گذارد.
– چه مى گویى ؟ دارى هذیان مى گویى ؟ مگر حجرالاسود سرجایش نیست ؟
– نه . قرمطیان(۲) براى تعمیر کعبه آن را پایین آورده اند و امسال در موسم حج ، طى مراسم خاصى سرجایش مى گذارند آنها از عهده این کار بر نمى آیند.
– چرا؟
– زیرا دستى که آن را سرجایش قرار مى دهد، باید دست پاکى باشد.
پسر عبدالله نامه را گرفت و رفت . و من به جاى این که پشت سر آنان آب بریزم تا زودتر برگردند، اشک ریختم . افسوس مى خوردم که چرا از این سفر باز ماندم و از دست بیمارى ام مى نالیدم .
تا بازگشتن قاسد، خون دل خوردم و هر روز با بیمارى کشنده ام دست و پنجه نرم مى کردم . بارها پیش طبیب رفتم و نذر و نیاز کردم تا بازگشت پیک نمیرم . سرانجام انتظار به پایان رسید. پسر عبدالله که دل مرا نیز همراه خود برده بود، بازگشت و سراغ من آمد.
مرا در آغوش گرفت و با خنده گفت :
– تو که هنوز زنده اى . فکر نمى کردم زنده بمانى .
– چه شد؟ نامه را دادى ؟
– آرى . خوشبختانه در مراسم نصب حجرالاسود، حضور داشتیم ، جوان رشید و زیبایى را دیدم که قد و قامت رعنایى داشت . مى خواست سنگ مقدس را سرجایش بگذارد که خود را به او رساندم ؛ اما قبل از این که چیزى بگویم ، گفت نامه را بده . خیلى تعجب کردم . نامه را دادم و بدون این که آن را بخواند. گفت به ابن قولویه بگو که بر اثر این بیمارى نمى میرد و آنچه برایش چاره اى نیست (مرگ ) سى سال دیگر اتفاق مى افتد.
گل لبخند بر لبان خشکیده ام شکفت . با هر زحمتى بود، برخاستم و چشم هاى پسر عبدالله را بوسیدم .
پسر عبدالله تعجب کرد و پرسید:
– معنى این کارها چیست ؟ بگو چه خبر شده ؟
– مى دانى چه کسى را دیده اى ؟
– نه .
– او را نشناختى ؟
– از کجا باید مى شناختم ؟ مگر او که بود؟
– او صاحب الزمان ، مهدى (عجل الله تعالى فرجه )بود. گفته بودم که دستى پاک ، حجرالاسود را سرجایش مى گذارد.
پسر عبدالله خشکش زد. کنار در نشست و گریستیم . و هر دو افسوس خوردیم . او چون امام را نشناخته بود و. براى این که از دیدارش ، محروم شده بودم .(۳)
۱- حجرالاسود سنگ سیاهى اس که جبرئیل از بهشت آورد و در گوشه اى از دیوار کعبه که رکن حجرالاسود نامیده مى شود، نصب شده است .
۲- قرمطیان : طایفه اى از خوارج بودند که از فرقه اسماعیلیه منشعب شده بودند و پرستش کنندگان مرقدها و مزارها را نکوهش کرده و کسانى را که حجرالاسود را مى بوسیدند، کافر مى شمردند آنان زیاده روى در خوردن گوشت را حرام مى دانستند ر.ک : فرهنگ فرق اسلامى ، ص ۳۵۸ و ۳۵۹.
۳- اثبات الهداه ، ج ۷ ص ۳۴۶.