- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 2 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
نعمان بن بشیر میگوید: در یکى از سفرهاى حج همسفر جابربن یزید جعفى بودم. در مدینه بودیم که جابر بر امام باقر علیه السلام وارد شد، سپس با آن حضرت وداع کرد و با چهرهاى شاد بیرون آمد و به سوى کوفه حرکت کردیم. به اولین منزل در بیرون مدینه که رسیدیم روز جمعه بود، نماز ظهر را خواندیم و حرکت کردیم که ناگاه مردى بلند قد و گندمگون پیدا شد و نامهاى به دست جابر داد. جابر آن را بوسید و بر چشم نهاد؛ نامه از امام محمدباقر علیه السلام بود و با گل سیاهرنگى که هنوز تَر بود مُهر شده بود. جابر از آن مرد پرسید: چه وقت خدمت مولایم بودی؟ پاسخ داد: هم اکنون. پرسید: قبل از نماز یا بعد از نماز؟ پاسخ داد: بعد از نماز.
جابر نامه را گشود و شروع به خواندن کرد. همان طور که نامه را مطالعه میکرد چهرهاش گرفته میشد تا نامه به پایان رسید. نامه را بست و از آن به بعد، من او را خندان و شاد ندیدم تا این که وارد کوفه شدیم.
فرداى آن روز به سراغش رفتم. با تعجب دیدم تکه استخوانى به گردن خود انداخته، بر چوبى سوار شده و میگوید: من منصور بن جمهور را امیرى غیر مامور مییابم و در ضمن، اشعارى هم میخواند. به من که رسید نگاهى کرد. من نیز به او نگاه کردم ولى سخنى رد و بدل نشد، از حال وى گریهام گرفت. مردم، اطراف ما را گرفتند، جابر به راهش ادامه داد تا به رَحبه(۱) رسید. بچهها و مردم میگفتند: جابر بن یزید دیوانه شده است.
به خدا سوگند! چند روزى بیشتر نگذشت که از جانب هشام بن عبدالملک نامهاى به والى کوفه رسید که در آن از وى خواسته بود جابر بن یزید را گردن زند و سرش را نزد او بفرستد. حاکم کوفه از اطرافیانش پرسید: این جابر کیست؟ گفتند: خدا او را شفا دهد، مردى داراى علم و فضل بود، اما امسال به حج رفت، از حج که بازگشت دیوانه شده است و هم اکنون در رَحبه بر چوبى سوار میشود و با بچهها بازى میکند. حاکم به آن جا رفت، جابر را دید که با بچهها بازى میکند. (خوشحال شد و) گفت: سپاس خداى را که من را از کشتن این مرد حفظ کرد.
راوى میگوید: چند روزى بیشتر نگذشت که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و همان کارى را کرد که جابر میگفت.(۲)
پینوشتها:
۱- نام محلى در کوفه .
۲- بحارالانوار، ج۴۶، ص ۲۸۲ .
منبع: کتاب جلوههاى تقوا، ج ۳، محمدحسن حائرى یزدى .