علی بن حسین، نام امام سجاد (علیه السلام)، امام چهارم و معصوم ششم است. وى فرزند حسین بن على بن ابی طالب (علیه السلام) و ملقب به «سجاد» و «زین العابدین» می باشد. مادر آن حضرت را شهربانو، شاه زنان، غزاله، سلافه یا حرار نوشته اند. تولد حضرت سجاد در سال ۳۸ هجرى در مدینه اتفاق افتاد.
آن حضرت در واقعه جانگداز کربلا حضور داشت ولى بنا به حکمت خداوند به علت بیمارى و تب شدید از آن حادثه سهمگین جان به سلامت برد. بنا به مصلحت الهى امام سجاد وارث امامت و ولایت گردید. از آن پس نشر پیام شهادت امام حسین (علیه السلام) پدر بزرگوارش را با عمه اش حضرت زینب (س) با شجاعت و شهامت به عهده گرفت.
امام سجاد (علیه السلام) را پس از واقعه دردناک عاشورا از قتلگاه عشق و ایثار در حال بیمارى بر شترى بىهودج سوار کردند و دو پاى حضرتش را از زیر شکم حیوان به زنجیر بستند. حضرت على بن الحسین (علیه السلام) و سایر اسیران را به کوفه و از آن جا به شام گسیل داشتند. پیام خون و شهادت را حضرت زینب و حضرت سجاد در کوفه و شام به گوش مردم خفته و از حقیقت بى خبر رساندند و آنان را در حیرتى شگرف فرو بردند.
امام چهارم (علیه السلام) در فرصتى مغتنم که مردم شام جمع بودند و یزید بن معاویه نیز حاضر و مست باده غرور بود؛ پرده از چهره حقیقت برگرفت و خود را به بهترین وجهى معرفى کرد. یزید تنها چاره را درین دید که زبان به لعن و طعن ابن زیاد بگشاید و برخى از کارگزاران خود را به ظاهر مورد سرزنش قرار دهد و در صدد استمالت و دلجویى اسیران آل عصمت و بازماندگان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله برآید.
در ماه صفر ۶۱ هجرى اهل بیت عصمت با عزت و جلال به سوى مدینه حرکت کردند.
امام سجاد (علیه السلام) در مدت ۳۵ سال امامت با روشن بینى خاص براى بیدارى و تهییج مردم علیه ظلم، از طریق سخنان پند آمیز و آتشین و دعا که مجموعه آنها در کتاب (صحیفه سجادیه) گرد آمده است به نشر حقایق و معارف اسلام اقدام می نمود.
صحیفه سجادیه از ارزنده ترین آثار اسلامى است شامل ۵۷ دعا که به (زیور آل محمد صلی الله علیه و آله) نیز شهرت دارد.
قصیده فرزدق را ما در ذیل شرح حال و آثار عبد الرحمن جامى در همین بخش نقل کردهایم.
شاعران فارسى زبان هر یک در مدح و منقبت آن حضرت اداى سخن کردهاند.
حضرت سجاد (علیه السلام) را ولید بن عبد الملک به تحریک هشام مسموم کرد و در سال ۹۵ هجرى آن بزرگوار چشم ازین عالم فرو بست. بدن مقدسش را در بقیع دفن کردند.
محمد بن حسام خوسفى (وفات ۸۷۵ ه)
در مناقب مولى سجاد علیه السلام
دل ار شکسته و آشفته و پریشان است عجب مدار که در بند زلف خوبان است
به خنده گفت هلال: ابروى تو را مانم بر آن خیال کجش هر که دید خندان است
نسیم زلف تو بر گل بنفشه انگیز است عبیر خط تو بر لاله عنبرافشان است
ز قید زلف تو گفتم مگر بپرهیزم کجا روم که دلم باز بسته آن است
مرا به جانب گلزار و باغ رغبت نیست که روى خوب تو هم باغ و هم گلستان است
سواد چشم تو خوان دلم به یغما برد چو ترک مست رسد خانه، جاى تالان است
کدام سرمه کشیدى که چشم خوش خوابت بدان سیاه دلى چون چراغ تابان است
مگر که سرمه چشمت که عین بینائى است غبار تربت و چشم و چراغ ایمان است
على مرتضوى منزلت که در ره دین چراغ گلشن تقوا و شمع عرفان است
امام مصطفوى رتبت آن که از ره قدر مکان رفعت او ماوراى امکان است
دویم على و چهارم امام زین عباد که مقتداى زوایاى چار امکان است
على و همسر او جدّ او و جدّه اوست که شمع دوده عمران و آل عمران است
ستوده آدم آل عبا که چون آدم زمین علم و عمل را زعیم و دهقان است
قسم به تربت او کابروى خورشید است که خاک مرقد او به ز آب حیوان است
به گرد روضه او چون کبوتران حرم هماى سدرهنشین را هواى طیران است
به عفو و عصمت و عفّت به عقل و علم و عمل به هر کمال که گویى هزار چندان است
ز بحر کف سخایش سحاب منتفع است که همچو جدّ و پدر مرد سفره و نان است
کراست پایه زهدش که بر عبادت او فرشته رشک نماید، چه جاى انسان است
ایا کسى که به رفعت بر اوج علیین فرود پایه قدرت فراز کیوان است
تو آن بلند جنابى که قصر هفت رواق سراى جاه تو را شرفهاى ز ایوان است
قباى اطلس جاه تو را ز غایت قدر ستاره، تکمه، مه نو، طراز دامان است
در آن مقام که ایفاى وعده خواهد بود مقرّبان تو را وعده روح و ریحان است
تو را به مصر ملاحت بسى خریدارند غلام یوسف حُسن تو ماه کنعان است
به کُنه مدح و ثناى تو من چگونه رسم؟ بلى، به قدر تو ایزد تو را ثنا خوان است
سخن به قدر ثناى تو چون توانم گفت؟ اگرچه طبع ثنا گسترم سخندان است
به مدحت تو فرزدق بگفت بیتى چند اگرچه گفته او مدح آل مروان است
پس از وفات بزرگى به خواب دید او را که در ریاض جنان تازه روى و خندان است
سؤال کرد که این منزلت چه لایق توست؟! که منزلت به جهنم سعیر سوزان است
جواب داد که: مسکین مگر نمىدانى که حبّ آل محمد خلاص نیران است
به یک قصیده که زین العباد را گفتم عطاى من ز کرامت بهشت و غفران است
مرا که سینه من مخزن محبّت توست به طوع بنده فرمان تو دل از جان است
غبار تربت حسان اگرچه باد ببرد کنون به مدح تو ابن حسام، حسّان است
بدین وسیله مرا از تو چشم الطاف است بدین قصیده تمنّاى بنده احسان است
ز فیض شبنم فضل تو نیستم نومید که ابر جود تو بر خاص و عام باران است
به زَیْن حبّ تو ایمان من مزیّن شد ولى ز کسوت تقوا هنوز عریان است
شفاعت تو مگر دست فیض بگشاید که در ره تو رهى پاى بند عصیان است
مقدّسا به صفات جلال آن معصوم که مدحت شرفش هفت سبع «۱۱» قرآن است
که هر گناه که کردم به عفو در گذران که لطف و مغفرت و رحمتت فراوان است
پور عبد الملک به نام هشام در حرم بود با اهالى شام
مىزد اندر طواف کعبه قدم لیکن از ازدحام اهل حرم
استلام حجر ندادش دست بهر نظاره گوشهاى بنشست
ناگهان نخبه نبى و ولى زین عُبّاد بن حسین على
در کساى بها و حُلّه نور بر حریم حرم فکند عبور
هر طرف مىگذشت بهر طواف در صف خلق مىفتاد شکاف
زد قدم بهر استلام حجر گشت خالى ز خلق راهِ گذر
شامیى کرد از هشام سؤال کیست با این چنین جمال و جلال؟
از جهالت در آن تعلّل کرد در شناسائیش تجاهل کرد
گفت نشناسمش، ندانم کیست مدنى یا یمانى یا مکّى است
بو فراس آن سخنور نادر بود در جمع شامیان حاضر
گفت: من مىشناسمش نیکو زو چه پرسى؟ به سوى من کن رو
آن کس است این که مکّه و بطحا زمزم و بوقبیس و خیف و منا
حرم و حلّ و بیت و رکن و حطیم ناودان و مقام ابراهیم
مروه، سعى و صفا، حجر، عرفات طیبه و کوفه، کربلا و فرات «۳»
هر یک آمد به قدر او عارف بر علوّ مقام او واقف
قرّه العین سیّدالشهداست زهره شاخ دوحه زهراست
میوه باغ احمد مختار لاله داغ حیدر کرّار
چون کند جاى در میان قریش رود از فخر بر زبان قریش
که بدین سرور ستوده شِیَم به نهایت رسید فضل و کرم
ذروه عزّت است منزل او حاصل دولت است محمل او
با چنین عزّ و دولت ظاهر هم عرب هم عجم بود قاصر
جدّ او را به مسند تمکین خاتم انبیاست نقش نگین
لایح «۶» از روى او فروغ هدى فائح از خوى او شمیم وفا
طلعتش آفتاب روز افروز روشنائى فزاى و ظلمت سوز
جدّ او مصدر هدایت حق از چنان مصدرى شده مشتق
از حیا نایدش پسندیده که گشاید به روى کس دیده
خلق ازو نیز دیده خوابانند کز مهابت نگاه نتوانند
نیست بىسبقت تبسّم او خلق را طاقت تکلم او
در عرب در عجم بود مشهور گو مدانش مغفّلى مغرور
همه عالم گرفت پرتو خَور گر ضریرى ندید از او چه ضرر
شد بلند آفتاب بر افلاک بوم اگر زو نیافت بهره چه باک
بر نکو سیرتان و بدکاران دست او ابر موهبت باران
فیض آن ابر بر همه عالم گر بریزد نمىنگردد کم
هست از آن معشر بلند آیین که گذشته ز اوج علیین
حبّ ایشان دلیل صدق و وفاق بغض ایشان نشان کفر و نفاق
قربشان مایه علو و جلال بعدشان مایه عتو و ضلال
گر شمارند اهل تقوا را طالبان رضاى مولا را
اندر آن قوم مقتدا باشند و اندر آن خیل پیشوا باشند
گر بپرسد ز آسمان بالغرض سایلى مَنْ خیار اهل الارض
به زبان کواکب و انجم هیچ لفظى نیاید الّا هُم
هم غُیُوثُ النَدى اذا وَهَبوا هُم لیُوثُ الشَرى اذا نَهَبوا
سر هر نامه را رواج افزاى نامشان هست بعد نام خداى
ختم هر نظم و نثر را الحق باشد از یمن نامشان رونق
واعظ قزوینى قرن یازدهم هجرى
در مدحت چراغ دیده عباد امام سجاد علیه السلام
ز شوق، اهل نظر مىدوند بر در و بام زکات حُسن ستانند تا ز ماه صیام
ز نور دیده در و بامها چراغان است براى مقدم این ماه، آفتاب غلام
مه مبارک رخسار میمنتْ مقدم مه سعادتْ آغاز مغفرتْ انجام
چه ماه؟ آن که برد حسن حیرت افزایش ز کار، دست و دل خلق روزگار تمام
زند به چرخ شکر خنده گاه از گل صبح کشد به خاک گه از ناز حُسن، طرّه شام
به رویش از شب قدر است عنبرین خالى که باشد از دل و جانش هزار ماه، غلام
از این جهت شب قدر است نام او که بود چو روز روشن از او قدر اهل بیت کرام
چنان عزیز، که خلق از رعایت ادبش کنند خنده چو گل بىصدا در این ایّام
زهى مبارک ماهى، که بسته است کمر پى نجات گنه پیشگان ز خاص و ز عام
همین براى امید سیاهرویان بس که نور تابدش از ماه نو ز جبهه شام
عجب خجسته هلالى، که با کمال شرف دو تا نموده قد و مىکند به خلق سلام
هلال نیست، بود خیل روزهداران را براى صید غزالان فیض، حلقه دام
نه ماه نو، که ز تأثیر باد نوروزى گلى است از چمن فیض، ناشکفته تمام
بود به این همه قدر و کمال، این مه نو غلام حلقه به گوشى که شد هلالش نام
غلام حلقه به گوش که؟ بر گزیده حق که بود سال درازش تمام ماه صیام
چراغ دیده عُبّاد، حضرت سجّاد که آفتاب چو مه نور از او نماید وام
ز ذکر واقعه کربلا نیاسودى دلش که مقرى تسبیح ناله بود مدام
ز تندباد جلال خدا تن زارش چو موج قلزم رحمت همیشه بىآرام
چو خوشه، زرد، ولى دانهکش ضعیفان را چو گل، شکسته، ولیکن شکفته روى مدام
غریب، لیک وطن سایهاش غریبان را یتیم، لیک پدر ز التفات بر ایتام
ز حلم کرده به هم یار، جرم و بخشش را به علم داده جدایى، حلال را ز حرام
چو چشم خویش، کف او مدام در ریزش چو بحر همّت خود، دل همیشه بىآرام
فگنده بار علایق ز خویش، تا که کشد به خانه فقرا، آب و نان به دوش مدام
ز بس خضوع، شدى آب در نماز، اگر براى سجده نبودى ضرور هفت اندام
عدوى او که دماغش ز دود جهل پر است به حشر کى رسدش بوى مغفرت به مشام؟
سخن رسید به سر منزل دعا واعظ عنان بکش که نه این راه را بود انجام
قلم مناز به بازوى خود، که ممکن نیست رسد به پایه قدرش کمند طول کلام
غرض از این همه، اظهار بندگى است مرا وگرنه من کیم آن قدر کو، و مدح کدام؟
سزاى درگه او نیست تحفهیى در کف مرا به غیر دعا، و السلام و الاکرام
بود به جیب مکان، تا چو مهر صفحه خاک بود به دست زمان، تا چو سبحه شهر صیام
برد به خاک درش سجده، جبهه عالم کند به ذکر خوشش دور، سبحه ایّام
سروش اصفهانى (ت ۱۲۲۸- ۱۲۸۵ ه)
در مدح حضرت سید سجاد امام زین العابدین علیه السلام
ماه فروردین فراز آمد ز فردوس برین گلستان را کرد در بر حلّههاى حور عین
ارغوان سرمایه بگرفته است از کان بدخش یاسمین پیرایه بگرفته است از درّ ثمین
بانگ چنگ رامتین آید همى از ناى مرغ دارد اندر ناى گویى مرغ، چنگ را متین
نیستند ار بلبل و صُلصُل چو من عاشق چراست بانگ صلصل صبر سوز و ناله بلبل حزین
بگذرى چندان که در هامون بنفشه است و سمن بنگرى چندان که در بستان گل است و یاسمین
مرغ اشعار فرزدق کرده پندارى ز بر در ثناى خواجه سجّاد زین العابدین
وارث پیغمبر و حیدر، على بن الحسین چیست میراثش علوم اوّلین و آخرین
معنى رکن و مقام و صورت خیر الانام زاده شُبّیر فرزند امیر المؤمنین
همچو عمّ خود حلیم و همچو باب خود صبور مرتضى آسا جواد و مصطفى آسا امین
یک نیا شیر خدا و یک نیا نوشیروان از یکى سو شاه دنیا از دگر سو شاه دین
هم عجم را نازش از او هم عرب را افتخار ز آل ساسان است و عدنان پیشواى راستین
چون به محراب اندرون بگریستى از بیم حق آمدى رضوان و بستردى سرشکش ز آستین
پیشواى چارمین است و به محراب اندرون تافتى رویش چو خورشید از سپهر چارمین
این شنیدستى که در محراب طاعت خویش را اژدهاآسا بدو بنمود ابلیس لعین
خواجه نندیشید و روى از قبله طاعت نتافت کش ندا از غیب آمد «انت زین العابدین»
کرد داود پیمبر نرم آهن را به دست او به پند و موعظه دلهاى سخت آهنین
گر بگویم برترست از موسى عمران رواست کاین نترسید و بترسید او ز ثعبان مبین
حبّ او حصن حصین است و ز خشم کردگار گشت ایمن آن که آمد اندرین حصن حصین
بس که زانو با جبین در سجده پیش حق بسود سوده شد مانند زانوى هیونانش جبین «۶»
اى فروغ دیده پیغمبر و حیدر که هست بغض تو نار جحیم و حبّ تو ماءِ معین
با محبّان تو رضوان گوید اندر روز حشر هذه جناتُ عَدنٍ فَادخلوها خالدین
نازش شُبّیریان بر دوده شبَّر ز توست ور نه شُبّیر و شَبَر هر دو همالند و قرین
شهریاران عجم را زین سپس تا رستخیز از تولّاى تو باشد شوکت اسلام و دین …
فیّاض لاهیجى (وفات به سال ۱۰۷۲ ه)
در منقبت امام سجاد زین العابدین علیه السلام
شکر خدا که با فلکم هیچ کار نیست بر خاطرم ز هر دو جهان یک غبار نیست
آن پاى بر جهان زده رندم که بر دلم اندوه آسمان و غم روزگار نیست
فخرم همین بس است که اندر جهان مرا روى نیاز جز به در کردگار نیست
جز درگه نیاز که درگاه مطلق است روى دلم ز هیچ در امیدوار نیست
گردون! به ما زیاده ازین سر گران مباش این کهنه سایبان تو هم پایدار نیست
قطع نظر ز هر چه کنم خوشتر آیدم جز درگهى که بانى او روزگار نیست
درگاه پادشاه دو عالم که از شرف ناخوانده گر رود فلک، آنجاش بار نیست
آن پادشاه عرصه دین کز علوّ قدر خورشید را بر اوج جلالش گذار نیست
شهزاده زمین و زمان زین عابدین شاهى که در زمانه چو او شهریار نیست
دین یادگار اوست چو او یادگار دین چون اهل بیت را بجز او یادگار نیست
انجم ز نور خاطر اویند مقتبس «۱» افلاک را به غیر درِ او مدار نیست
گر خاک پاش سر به نسیمى برآورد در باغ و راغ حاجت باد بهار نیست
هر جا کف سخاوت او سایه افکند جز تیرگى نتیجه ابر بهار نیست
چون ماه علمش از افق سینه سر زند اقلیم جهل را غم شبهاى تار نیست
در حضرتش زمانه به یک پا ستاده است در خدمتش فلک نفسى برقرار نیست
روزى قَدَر به پیش قضا شکوه کرد و گفت تا حکم شاه هست مرا هیچ کار نیست
بانگى ز روى قهر به او زد قضا و گفت: کاى ساده سرّ این به تو هم آشکار نیست
گر نه وجود او بود این کار خانه را پیش خداى عزّ و جلّ اعتبار نیست
حاصل که او نتیجه ایجاد عالم است در دهر همچو ما و تو او حشو کار نیست
یعنى که ابن سبط رسول مهیمن است بىمهر او بناى جهان استوار نیست
شاهى که کارخانه قدرت وجود اوست با او ستیزه جز به خدا کارزار نیست
آلوده چون به حرف عدویش کنم سخن؟ طوطى طبع ناطقه مردار خوار نیست
شاها منم که طینت عنبر سرشت من جز از عبیر خاک درت مایهدار نیست
مهر تو در گرفت سراپا وجود من نوعى که دل ز شعله او جز شرار نیست
فکر من از کجا و مدیح تو از کجا؟! در بحر مدحت تو خرد را گذار نیست
جز گفتگوى مهر تو نبود انیس من عاشق تسلّىاش بجز از حرف یار نیست
بىمهرى فلک دل ما را ز خود رماند رحمى که جز به لطف تو امّیدوار نیست
لطفت چو گشت ضامن فرداى دوستان امروز باکى از ستم روزگار نیست
تا آفتاب نور فشاند به روزگار تا روزگار جز به شتابش قرار نیست
مهرت دل حبیب تو را نورپاش باد خصم تو بىقرار چنان کش وقار نیست
خاک ره تو دیده «فیّاض» را جلا تا از فلک بر آینهاش جز غبار نیست
جودى خراسانى (وفات ۱۳۰۲ هجرى)
خطبه حضرت سجاد (علیه السلام) در شام
اى اهل شام مظهر لطف خدا منم مقصود ز آفرینش ارض و سما منم
پوشیده نیست نزد من اسرار کاینات زیرا که محرم حرم کبریا منم
مسجود کاینات بود خاک کوى من زینتفزاى کعبه، صفاى صفا منم
زمزم ز فیض مقدم من یافت آبرو مهر منیر مکّه امیر مِنى منم
بر جمله اولیا منم امروز جانشین وارث به علم یک به یک انبیا منم
آن آدمى که دمبدم اندر تمام عمر از ابتدا گریسته تا انتها منم
بر کشتیى که نوح در او نوحهگر نشست اى قوم بد گهر به خدا ناخدا منم
آن موسیى که سینه به سینا ز غم درید از داستان واقعه کربلا منم
آن یوسفى که گشت به زندان غم اسیر بىغمگسار و بیکس و بىآشنا منم
با این همه حکایت، دارم یکى سؤال راضى به یک جواب، کنون از شما منم
بر این محمّدى که مؤذن دهد اذان اى شامیان نبیره، یزید است یا منم؟
گویید اگر یزید بود؛ این بود دروغ گویید اگر منم ز چه در این جفا منم
پرسید اگر که هست مرا باب تاجدار در یتیم خامس آل عبا منم
پرسید گر ز نام من اى قوم کینهجو بیکس منم، غریب منم، مبتلا منم
بیمار و داغدیده و بىیار و بىمعین زین العباد بیکس و بىآشنا منم
آن بىمعین که دیده سرِ باب خویش را از تن جدا ز خنجر شمر دغا «۴» منم
آن بیکسى که نعش پدر را ز بعد قتل دید از سم ستور ستم توتیا، منم
آن بیکسى که روز ورودم به شام غم بستند دست او ز جفا از قفا منم
آن بیکسى که در سر هر کوچه ریختند آتش به فرقش از ره جور و جفا منم
آن خسته علیل که او را به روز و شب خشت خرابه بود ز غم متّکا منم
آن سر برهنهاى که نگهداشتى بپاى در بزم عیش خویش یزید از جفا منم
هر طایرى گهى به فغان است «جودیا» مرغى که روز و شب بود اندر نوا منم
لامع درمیانى (تولد ۷۷- ۱۰۷۶ ه)
در مناقب امام سجاد زین العابدین علیه السلام
حبّذا آن بارگاهى کاندر آن دارد کمین بهر طوف آستانش روز و شب روح الامین
کنگره قصر جلالش بس رفیع افتاده است هر زمان بر آسمان از قدر مىساید جبین
بارگاه آن که باشد خاکروب درگهش سرمه چشم ملایک، تاج فرق حور عین
در فضاى بارگاهش از علوّ مرتبت شد زمینش آسمان و آسمان آمد زمین
زائران روضهاش را مىرسد هر دم به گوش از ملائک بانگ: طِبتم فَادخُلُوها خالِدین
توسن همّت به میدان عبادت تاخت تا ز آسمان آمد خطابش انْتَ زین العابدین
چون شدى سرگرم طاعت ساختى در معبدش لاله حمراى آتش را چو ورد یاسمین
چون شدى بر طور همّت چون عصا مىساختى گرچه اژدر مىشدى در امتحان دیو لعین
گر که موسى رفت نزد خضر، خضر آمد برش تا ز اندوه حوادث دل ندارد او غمین
چون سلیمان گر نبودى طیر در فرمان او کى عصافیر آمدى از خرمن او خوشهچین
پیرو حکم مطاعش بود یکسر وحش و طیر روضمان قصه آهو تو بر خوان و ببین
گر نمود احیاى موتى عیسى مریم به دم در محاکم از حجر برخاست در نزدش انین
تا به حدّى بود زهدش کز فضاى لا مکان بارها آمد خطاب انت خیر الراغبین
روضه مرضیّهاش باشد مطاف انس و جان مرقدش شد مهبط اسرار رب العالمین
وارث علم سلونى دُرّ درج لو کُشِف میوه نخل لَعمْرُک «۸»، مقتداى چارمین
گوهر بحر رسالت، نور شمع لا فتى حامل علم لدنى، قدوه دنیا و دین
کاشف اسرار فرقان، سامع الهام غیب مالک ملک امامت، صاحب علم الیقین
اى خوش آن روزى که گردم از طوافت بهرهیاب پس ز روى مسکنت بر درگهت سایم جبین
چو ز خاک آستانت تا جور گردد سرم زان شرف بر فرق خاقان افکنم من آستین
در نثار بارگاهت جان به کف آورده باز گویمت کاى زبده اولاد خیر المرسلین
گشته در بحر معاصى کشتى عمرم تباه دارم از ملّاح لطف عام تو امّیدِ این:
کارد از گرداب غفلت زورقم را یک طرف بادبان شفقتت گردد به من یک دم قرین
تا به امید عطایت رخت امید مرا درکشد از چار موج حرص و آز و حقد و کین
علت درد گنه را چون شفاعت شد شفا در حریمت زان بلند آمد انین المذنبین
چون گدا افتادهام در بارگاه مهر تو چشم شَفْقت باز کن در «لامع» دلخسته بین
سبز بادا دوحه بخت هواخواهان تو تا اثر باقى بود از باد و نار و ماء و طین
خشک بادا مزرع امید بدخواهت مدام تا مدارست در سپهر و تا قرار است در زمین
از مهین بانوى ایران سر زد از خاک عرب آفتابى کز جبینش مىدرخشد نور رب
زان عرب نازد که این شاهى است تازى دودمان زان عجم بالد که این ماهى است ایرانى نسب
حبّذا شاهى که محکم شد از او کاخ کمال فرخّا ماهى که روشن شد از او مهد ادب
حجّت حقّ، رحمت مطلق، على بن الحسین (علیه السلام) درّه التاج شرف ماه عجم شاه عرب
شمع بزم حقپرستان بود و مجذوب خدا آن چنان کز یاد حق غافل نبودى روز و شب
گه ز اشک اشتیاق وصل در سوز و گداز گه ز آه آتشین هجر اندر تاب و تب
زینت پرهیزگاران بود در زهد و عفاف زان خدا سجّاد و زین العابدین دادش لقب
آن شنیدستم که در عهد ولیعهدى، هشام رهسپار کعبه شد با مردم شام و حلب
خواست تا بوسد حجر را گشت مانع ازدحام شد ز جمعیّت برون کاساید از رنج و تعب
دید ناگه صف ز هم بشکست و ماهى شد پدید کافتاب از تابش صبح جمالش در عجب
ماه گرد کعبه مىگردید و خلقى گرد ماه سنگ را با بوسهاى سیراب کرد از لعل لب
چون هشام آن عزّت و قدر و جلال و جاه دید از شرار آتش کین و حسد شد ملتهب
زان میان یک تن از او پرسید این آزاده کیست؟ کاین چنین بر دامن مطلوب زد دست طلب؟
کرد در پاسخ تجاهل، گفت: نشناسم که کیست؟ زان تجاهلها که بر اعجاز احمد، بولهب
چون فرزدق آن سخندان گرامى از هشام این سخن بشنید، شد آشفته خاطر از غضب
گفت: گر نامش ندانى با تو گوید نام او گر بپرسى خاک بطحا را وجب اندر وجب
از زمین و آسمان و آفتاب و مشترى زهره و پروین و ماه و کهکشان و ذوذنب «۱»
مروه و بیت و صفا و زمزم و رکن و مقام مىشناسندش نکونام و نسب اصل و حسب
میوه بستان زهرا قُرهُ العین حسین (علیه السلام) آن که شد پیدایش او آفرینش را سبب
کوکب صبح هدایت آن که نور عارضش کرد محو از ساحت دین ظلمت و جهل و شغب
خسرو ملک فصاحت آن که در قدر و بهاست خطبههاى دلپذیرش دره التاج خطب
چون نسیم نوبهاران ساحت جان را «رسا» هر دم از طبع نشاط انگیز مىبخشد طرب
صغیر اصفهانى (ت ۱۳۱۲ ه- ۱۳۹۰ ه. ق)
در مدح امام سجاد زین العابدین علیه السلام
خواهى اگر عیشى از تفرّج گلزار صورت گل را مبین و بگذر و بگذار
دیده معنى گشا به هر گل و هر خار قدرت آن بین که گل نموده پدیدار
قصد مؤثّر نما ز دیدن آثار تا شودت فاش هر مفصّل و مجمل
اى به جمال تو عارفان همه شیدا و اى به سر عاشقان ز عشق تو سودا
خویش نهانى و جلوهات همه پیدا بر فکن از چهره زلف چون شب یلدا
صبح امیدم نما، ز مهر هویدا شام غمم کن به روز عیش مبدّل
تا رخ دلبر دلم تهى کند از غم بوسه دهد ساقیم چو باده دمادم
مطربم آرد ز تار زیر و ز نى بم سطرى از آن عشقنامه خوانم و خرم
چندى گویم مدیح میر معظّم مختصرى خوانم از کتاب مطوّل
خلقت اول به خلق علّت ایجاد فخر دو عالم به زهد خواجه زهّاد
جان سه روح و قوام هستى اجساد یعنى چارم امام سیّد سجّاد علیه السلام
نور خدا آفتاب کشور عباد ماه سپهر وقار و شاه مجلّل
روز جزا او قسیم جنّت و دوزخ بغض و ولایش عذاب و راحت برزخ
حکمش در بوستان، گل آورد از شخ امرش سازد چمن ز لاله چو مسلخ
چرخ برینش دُخان روزن مطبخ شمس مضیئش شعاع شعله مشعل
شد چو به یوسف پناه از ره احسان بر زبر تخت جا گرفت ز زندان
نوح ز لطفش نجات یافت ز طوفان مىنشدى گر دلیل موسى عمران
بود یقین تا ابد به حال پریشان بهر گذشتن ز رود نیل معطّل
آه که عالم سیه به پیش نظر دید بس که جفا در جفا به نوع دگر دید
لاله صفت داغ اقربا به جگر دید رأس عزیزان به نى چو قرص قمر دید
خاصه در آن دم که نعش پاک پدر دید غرقه به خون بىسر اوفتاده به مقتل
هیچ شنیدى جز آن گروه ستمکار کس بزند تازیانه بر تن تبدار
یا که گذارند غل به گردن بیمار شهر به شهرش برند بر سر بازار
قوم لعینى که از شقاوت بسیار نى ز خدا خائف و نه ز احمد مرسل
یک طرفش کوس شادمانى عُدوان یک طرف اهل حرم به ناله و افغان
عمّه و خواهر به روى ناقه عریان گاه به شام و گهى به کوفه ویران
داشت نه یار و نه مونسى ز محبان تا ز وفا عقدهیى کند ز غمش حلّ
آن که فراتر بُدى ز عرش مقامش داد فلک جاى در خرابه شامش
بود چهل سال در قعود و قیامش اول روز ابتداى گریه شامش
از دل و جان شد صغیر تا که غلامش طعنه به شاهى زد و به تاج
الهى قمشهاى (وفات ۱۳۵۲ ه. ش)
قصیده سجّادیه در ستایش امام سجاد على بن الحسین علیه السلام
چون زد ایزد خیمه هفت آسمان را آفرید اقلیم پیدا و نهان را
آفرید آن شاهد یکتاى عالم عالمى آیینه، حسن جاودان را
با نظام علم ربّانى رقم زد از عنایت خوشترین نظم کیان را
ناز پنهان خواست حُسْنَش را و لیکن عشق پیدا ساخت آن حسن نهان را
عشق چون از طلعت سلطان عالم برگرفت آیینه روشن روان را
در ازل شاهنشه ملک ابد خواند آیت حق، آن امام انس و جان را
سید سجّاد و سلطان صفا را شاه ایمان کشور کَوْن و مکان را
قبله اهل سجود و رکن ایمان آن که سبقت برد پاکان جهان را
برد گوى سبقت از خوبان عالم آدم و نوح و خلیل پاک جان را
در روانش صد فروغ از نور سبحان در جمالش صد نشان آن بىنشان را
طاعت و زهد و ثناى صبح و شامش کرد حیران قدسى عرش آشیان را
پرتو مشکات و مصباح جمالش ساخت روشن کعبه و دیر مغان را
نغمه سبوح و قدوس ثنایش در نشاط آورد فوج قدسیان را
دفتر راز و نیاز بىمثالش دفتر عشق است عقل نکته دان را
آن صحیفه سر سجادى است کاشف راز عشق آن امام راستان را
ز آن صحیفه آیت سجّاد بیند دیده اهل صفا، راز نهان را
درس عشق آموخت اوراق زبورش همچنان داود مرغ بوستان را
بلبل خوش نغمه داود عترت کرد پر شور و نشاط این گلستان را
عارفان از پرتو درس و دعایش یافتند اسرار علم کن فکان را
باغ دلها را خوش اوراق کتابش داد زینت همچو گل باغ جهان را
در دعا راز و نیازش عاشقانه داد تعلیم حقایق انس و جان را
چون خرامد سرو بالایش به رضوان محو حُسْن خود کند حور جنان را
چنگ زن آن عروه الوثقاى حق را و آن سفینه رحمت و نوح زمان را
گوهر حکمت بسى ریزد بیانش چون گشاید بر سخن شیرین زبان را
نور سرمد خواه از آن خورشید ایمان تا زداید ظلمت وهم و گمان را
در مناجات و دعا سوز و گدازش آتش افروزد به دل پیر و جوان را
گریهها و ناله شبهاى تارش شعله زد بر دل سپهر و اختران را
چون به شام از جور چرخ کجرو آمد نطق شه آتش به دل زد شامیان را
ناله زد یا لْیْتَ امّى لَم تَلِدْنى سوخت ز آه آتشین خلق جهان را
کاش ویران گشت شام و خلق شومش مىندید از آل عصمت میهمان را
شهر یاران را به ویران کرد مهمان آن یزید سفله واى این میزبان را
لعن ایزد بر ستمکاران عالم رحمت و الطاف بىحد نیکوان را
تا «الهى» دولت وصل تو یابد در قیامت، وز خطا خط امان را
طائى شمیرانى معاصر
امام سید سجاد علیه السلام
جشن میلاد امام چارمین آمد پدید روز وجد مؤمنات و مؤمنین آمد پدید
درّه التاج فضیلت جوهر علم لدن حضرت سجاد زین العابدین آمد پدید
یک فلک مجد و کرامت یک جهان اجلال و فر در رخ انسان به چهرى دلنشین آمد پدید
یک جهان تسلیم یک عالم رضا یک دهر فضل آسمانى آفتابى بر زمین آمد پدید
فُلک دریاى ولایت موج اقیانوس فضل خازن علم الهى، قطب دین آمد پدید
نور چشم خامس آل عبا زین العباد شافع عصیان به روز واپسین آمد پدید
عرشیان انگشت عبرت بر دهان دارند از آن کاین چنین گوهر چه سان از ماء و طین آمد پدید
عابدین را گاه رنج آرام جان آمد ز ره ساجدین را روز غم یار و معین آمد پدید
آن چه را مىجست دل در آسمانها قرنها در زمین آن مقتداى آن و این آمد پدید
چرخ هستى را چنان شمس الضُّحى آمد عیان بحر ایمان را چنین درّ ثمین آمد پدید
مجمع البحرین دانش، مخزن الاسرار حق فیض سرمد، متن قرآن مبین آمد پدید
رکن کعبه بانى سعى و صفا آمد ز ره روح قرآن، معنى حبل المتین آمد پدید
کاخ ایمان را از او رکنى رکین شد آشکار ملک هستى را از او حصنى حصین آمد پدید
وارث تخت «سلونى» تاجدار «هل اتى» حضرت طاها جناب یا و سین آمد پدید
از پى آوردن تبریک میلادش ز عرش باز گویا در زمین روح الامین آمد پدید
بازگو «طائى» براى میمنت بر شیعیان روز میلاد امام چارمین آمد پدید
سید رضا مؤید (تولد ۱۳۲۱ ه. ش)
امام سجاد علیه السلام: طبیب دردمندان
اى ماه منیر هفت طارم در چرخ وجود مهر چارم
نور ششم از چهارده نور روشن ز رخت جهان دیجور
در دیده شرع نور عینى پرورده دامن حسینى
شِبل على و على است نامت هم سنگ کلام حق کلامت
اى خون خداى در وجودت اخلاص تو ظاهر از سجودت
خلقت، به طفیل آبرویت محراب بهشت آرزویت
پیوسته خداست پیش چشمت وز بهر خداست مهر و خشمت
هنگام عبادت و نیایش در پیش خداى در ستایش
گر خلق به کشتنت بخیزند تا خون مقدّست بریزند
ور کون و مکان بپاشد از هم یک مو نشود خضوع تو کم
سر رشته نظم آفرینش دارى به کف اى خداى بینش
با این همه قدر دست تقدیر بنهاده به گردن تو زنجیر
پیموده به رفرف «۶» عبادت معراج اسارت و شهادت
در صحنه کربلا و آن شور از تیره سپهر شام عاشور
با جان نزار و جسم تبدار با روح بزرگ و قلب بیدار
همچون مه نو طلوع کردى برنامه خود شروع کردى
در بستر تب که پیکرت کاست آتش به عیادت تو برخاست
ز آن آتش و تب به تاب بودى لب تشنه کنار آب بودى
اى لاله در گرفته از داغ وز لاله داغها دلت داغ
گل مىبرد از عذار تو رشک دارد رخ تو طراوت از اشک
از چشم همیشه اشکبارت پیداست ملال بىشمارت
زان داغ که خود به سینه دارى جا دارد اگر که خون ببارى
اى رهبر ذو الکرام «۷» زینب از بعد حسین امام زینب
زینب که یگانه قهرمان بود بر خیل اسیر پاسبان بود
چون ذرّه که هست محو خورشید از نور تو هر کجا درخشید
گر لطف تو یاورش نبودى غم از کف او، توان ربودى
اى سایه نشین کنج ویران وز نور تو آفتاب حیران
گریان و به روى دوست خندان بیمار و طبیب دردمندان
هر گونه بلا به جان خریدى تا آن که به مقصدت رسیدى
تا کاخ ستم خراب کردى و آن نقش، تو نقش آب کردى
آن روز از آن همه شهامت بردند یزیدیان ندامت
امروز «مؤید» غلامت گوید که درود بر قیامت
محمد على مردانى معاصر
خطاب به امام سجاد زین العابدین علیه السلام
اى تشنهاى که بر لب دریا گریستى از دیده خون ز مرگ احبّا گریستى
تنها نه بهر تشنه لبان اشک ریختى دیدى چو کام تشنه سقا گریستى
بیمار و زار و خسته و بىیار و بىمعین عمرى درین مصیبت عظمى گریستى
یعقوب آل عصمت اگر خوانمت رواست چون در فراق یوسف زهرا گریستى
آن جا پدر ز هجر پسر گریه کرد لیک این جا تو در مصیبت بابا گریستى
چل سال بعد واقعه جانگداز طف در آتش فراق تو تنها گریستى
گاهى به یاد وقعه خونین کربلا گاهى به یاد شام غم افزا گریستى
بگذشت چون به پیش رخت سرو قامتى بر قلب داغدیده لیلى گریستى
در ماتم سه ساله بىیاور حسین بر سوز آه زینب کبرى گریستى
بودى مدام صائم و قائم تمام عمر روز اشک غم فشاندى و شبها گریستى
«مردانى» از مصیبت جانسوز عابدین تا باشدت ذخیره به فردا گریستى