نام امام باقر (علیه السلام)، محمد و لقب آن حضرت باقر العلوم است. القاب دیگرى مانند: شاکر و صابر و هادى نیز براى آن حضرت ذکر شده است که هر کدام باز گوینده صفتى از صفات آن امام بزرگوار مى باشد؛ چنان که باقر را شکافنده دریاى دانش و آشکار کننده اسرار علوم نقل کرده اند.
کنیه حضرت امام باقر (علیه السلام) «ابو جعفر» بود. مادرش فاطمه دختر امام حسن مجتبى (علیه السلام) است؛ بنابراین نسبت آن حضرت از طرف مادر به امام حسن (علیه السلام) و از جهت پدر به امام حسین (علیه السلام) مى رسید.
تولد امام باقر العلوم (علیه السلام) در روز جمعه سوم ماه صفر سال ۵۷ هجرى در مدینه اتفاق افتاد. نوشته اند در واقعه جانگداز کربلا کودکى چهار ساله و در کنار جدش حضرت سید الشهدا (علیه السلام) بوده است.
دوران امامت امام باقر (علیه السلام)
دوران امامت امام باقر مدت ۱۹ سال و چند ماه ادامه داشته است. در دوره امامت امام محمد باقر (علیه السلام) و فرزندش امام جعفر صادق (علیه السلام) مسائلى مانند انقراض امویان و بر سر کار آمدن عباسیان و پیدا شدن مشاجرات سیاسى و ترجمه کتاب هاى فلسفى و مجادلات کلامى مطرح می شود. این موقعیت که به مشاجرات سیاسى و قدرت طلبی هاى گروه ها اختصاص یافته بود از جهت علمى بسیار مساعد بود. بدین جهت حضرت امام باقر (علیه السلام) و امام صادق (علیه السلام) به نشر تعلیمات اسلامى و معارف مکتب جعفرى اقدام کردند که موجب تربیت شاگردان زیادى گردید و در پرتو فعالیت هاى دینى، فقه آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) تدوین و تدریس می شد. بارى امام باقر (علیه السلام) و فرزندش امام صادق (علیه السلام) منبع انوار حکمت و معدن احکام الهى بودند و در زمان آن دو بزرگوار عالمان و فقیهان بسیارى تربیت شدند.
حضرت امام باقر (علیه السلام) ۱۹ سال و ده ماه پس از شهادت پدر بزرگوارش حضرت امام زین العابدین (علیه السلام) زندگى کرد به وسیله هشام مسموم گردید و چشم از جهان فرو بست.
شاعران در مدح و منقبت و مصیبت آن حضرت اشعارى سروده اند.
سروده لامع درمیانى (ولادت ۷۷- ۱۰۷۶ ه) در باره امام باقر (علیه السلام)
دلا اگرچه به فن سخن شدى ماهر و لیک از تو نیاید که آورى ظاهر
عروس معنى نعت شهنشهى که بود بلندى سخن از عرض مدحتش قاصر
دُرى که در صدف صُلب مصطفى و على چو گشت دیده دیدش به مهد دین ناظر
به نور عفت و عصمت ز بارگاه قبول قدم نهاد به ارحام طیّب و طاهر
گلى که نُه چمن چرخ را ز یمن وجود چو گشت دین نبى را معاون و ناصر
طراوت دگر افزود دانى آن که بود امام دنیى و عقبى محمد باقر
شهى که بر در قصر جلال او نرسد اگر که مرغ خرد سالها شود طایر
اگر به رسم حکایت خطاب کرد به نخل شدى به محض اشاره به سوى او سایر
شدى بر آینه راى انورش روشن اگر گذشت کسى را خیال بر خاطر
ز کفّ او شدى ابراى اکمه و ابرص چو بود معجز عیسى ز کف او باهر
موافق تو بود بر سریر عزّت و جاه مخالفت همه جا هست خایب و خاسر
به نزد دانش تو غیب جلوهگر باشد یکى است نزد خطاب تو غایب و حاضر
خدا چو رشته احکام در کف تو نهاد به حکم توست زمین ساکن و فلک دایر
به نور پرتو اسلام گشت نورانى چو دید خارِق عادت یهودى کافر
علوم جمله پیغمبران رسیده تو را ز ارث جدّ تو ز اول گرفته تا آخر
متاع عمر به بازار امتحان بفروخت چو دید مخزن فضل تو کوفى تاجر
نه آسیاى فلک ایستد ز گردش باز نفاد حکم تو گر گویدش که شو بایِر
ز بیم داس حوادث بود همیشه مصون سحاب لطف تو بر کشت اگر شود ماطر
سخن طراز ثناى تو صالح و طالح امیدوار عطاى تو زاهد و فاجر
کجا ز حسرت عریانى ابد ترسد کسى که خلعت لطفت بر او شود ساتر
اگر امید شفاعات خاندان نبود کجا ز هول قیامت کسى شود صابر
منم که مدحت آل رسول مىگویم به میل جایزه از کس نگشتهام شاعر
امید بدرقه هشت و چار «لامع» را ز مُهلِکات برآرد به ره کند عابر
اشعار فیاض لاهیجى (وفات ۱۰۷۲ ه) در وصف امام باقر (علیه السلام)
طلسم رنگ چمن را بهار بسته چنان که رنگِ بیم ندارد برو شکستِ خزان
کنون که یوسف گل شد عزیز مصر چمن زمانه همچو زلیخا دوباره گشت جوان
به گلشن از ید بیضاى برگ غنچه گل هزار معجزه دارد در آستین پنهان
ز فیض آب و هواى چمن عجب نبود بسان غنچه اگر دلنشین شود پیکان
به مردگان بنات نبات در ته خاک دمد به معجزه دم، مسیح نامیه جان
درین بهار اگر بودى آتش نمرود درونه معجزه بودى دمیدن ریحان
ز تازگىّ و ترى در میانه آتش نهال دود بود همچو سرو در بستان
ز بس گل از سر هر خار بردمد چه عجب گل سرشکم اگر بر دمیده از مژگان
به غنچه در نگرم خون دل خورم که چرا سرى به جیب فرو برده با چنین سامان
طریق درد نهفتن ز غنچه دارم یاد که هست با دل صد پاره دائما خندان
کسى که ناله بلبل شنیده مىداند که جیب گل ز چه رو پاره گشته تا دامان
اسیر کنج قفس باد بلبلى که کند درین بهار بجز مدح شاه ورد زبان
شهى که بختش اگر سایه گسترد، گردد به زیر سایه یک پایه شش جهت پنهان
امام مشرق و مغرب که آفتاب بلند بود به پرتو مهرش چو ذرّه در جولان
محمد بن على باقر العلوم که هست بلند رایت علمش ستون این ایوان
اگر ز چهره علمش نقاب بر خیزد غبار آینه گردد علوم هر دو جهان
رداى دانش او دامن ار بیفشاند رود به باد فنا گرد حکمت یونان
اگر به بحر کمالش فتد شناور و هم چو موج پُر بدود لیک کم رسد به کران
زهى به حسن شیم از جهانیان ممتاز چو شاخ گل که بود سرفراز در بستان
میان راى تو و نور آفتاب بود تفاوتى که بود در میان علم و عیان
سفید روىتر آید به محشر از طاعت به آب خاک درت غوطه گر خورد عصیان
تو لایقى به خلافت ز روى عقل و قیاس تویى سزاى امامت به حجّت و برهان
تویى که جابر انصارى از زبان رسول سلام داده تو را بعد سالها ز زمان
نه قالب تو کم از روح عیسى مریم نه ز آستین تو بِه دستِ موسى عمران
چو دست معجزه از آستین برون آرى یکى است کار عصاى کلیم و چوب شبان
تو را چنان که تویى کور دل اگر نشناخت ز نقص فطرت شومش بود چه باکت از آن
چو از مشاهده نور عاجز آید کور به آفتاب درخشان نمىرسد نقصان
خدا یگانا! آنى که وصف رتبه او نمىتواند کردن خرد به فکر و بیان
متاع علم مرا نیست مایه جز سودا تجارت عملم را نتیجه جز خسران
و لیک مهر تو دارم بس است این عملم به توست معرفت من مرا بس این عرفان
به فضل توست امیدم، چه کار ازین بهتر مرا که سود تو باشى دگر چه غم ز زیان
معاند «۵» تو چو حیوان زبانش الکن باد متابع «۶» تو به وصفت همیشه گرم زبان
تمیز دوست ز دشمن به آب و تاب تو باد چنان که در صف خرمهره لؤلؤ و مرجان
در آن زمان که پدر را پسر فراموش است به یاد خود که ز فیّاض خود مکن نسیان
اشعار بلند واعظ قزوینى درباره امام باقر (علیه السلام)
باز الوان پوش شد، پیرانه سر باغ جهان مىکند گلزار پر افشانى، از برگ خزان
یافت از فیض هوا هر نخل، جان تازهاى آمد آب رفته عشرت به جوى گلستان
آب و رنگى کز چمن مىبینم اکنون، دور نیست گر بگویم نیست فصل گل، مگر فصل خزان
بس که گردیده است گلشن، بىنیاز از آب و رنگ دور نبود از چمن، گر پا کشد آب روان
در بساط برگها، شد بس که گلریزان رنگ گشته مرغان را صفیر انگشت حیرت در دهان
در چمن از بس فضاها از گل و رنگ است پر عندلیبان را نمىگردد به حرف گل زبان
بس که رنگین است از عکس خزان هر سو هوا باد چون دامان پر گل مىرود از بوستان
بشکفد هر دم ز شاخ خامهام رنگین گلى گلشن طبع مرا گویى بهار است این خزان
ما ز سیر گلشن معنى، دلى وا مىکنیم کرده ما را فارغ از گلشن ز سیر گلستان
نى غلط گفتم، چه آید زین پریشان گفتهها مىکنم زین حرفها، کلک زبان را امتحان
تا نویسم شمّهاى از مدحت شاهى که اوست سرور دنیا و دین، فخر زمین و آسمان
نور چشم مصطفى «باقر» امام پنجمین آن که مىبالد سخن بر خود ز مدحش هر زمان
صنع حق را بود چشم و یاد حق را بود دل حکم حق را بود گوش و حرف حق را بُد زبان
کاخ ملّت را ستون و قصر دانش را اساس راه حق را رهنما و حصن دین را پاسبان
از وقارش چون بگویم شمّهیى، نبود عجب گر شود قدر سخن با این سبک قدرى، گران
شمع فکر مدحش از فانوس دل تا روشن است لفظ و معنى گرددش برگرد سر پروانه سان
حدّ واعظ کى بود شاها تلاش مدح تو؟ نیست جز تعریف عرض حال منظورى از آن
هست ما را وقت تنگ و پاى لنگ و راه سنگ وقت همراهى است اى امیّدگاه شیعیان
دردمندم، نامرادم، بینوایم، عاجزم بىکسم، بیچارهام، بىدست و پایم، الامان!
گر تو افروزى چراغم، آفتابم آفتاب! گر تو بردارى ز خاکم، آسمانم، آسمان
گو سخن راه دعا سر کن دگر، زان رو که هست مدّعا در پرده دل نیز پیش او عیان
تا به دل، از دوستى و دشمنى باشد اثر تا به گیتى از بهار و از خزان باشد نشان
دوستش از خاک خیزد، همچو گلهاى بهار دشمنش بر خاک ریزد، همچو اوراق خزان «*»[۱]
پی نوشت
[۱] . مناقب و مراثى اهل بیت (علیه السلام)، بیرجندى، ص ۱۹۱
منبع
مناقب و مراثى اهل بیت (علیهم السلام)، احمد احمدى بیرجندى، آستان قدس رضوى، مشهد، ۱۳۸۴ ش