وصایت رسول الله به امام علی ع ملاک امامت- قسمت اول

۱۳۹۸-۰۴-۱۳

183 بازدید

شیعه معتقد است که قدرت امام معصوم (علیه‌السلام) منبعث از خداست، امام را امت انتخاب نمى‏ کند، بلکه امامت او مثل نبوت پیامبران، به نص الهى است. این اعتقاد منطبق بر قرآن و احادیث نبوی است.

همچنین ائمه اهل بیت (علیهم‌السلام) نیز بر مطلب تأکید داشته و در مقاله به برخی از مطالبی که وصایت در امامت را ثابت می کند پرداخته شده است.

وصیت و نص رسول خدا

على (علیه‌السلام) خلافت را حق مسلم و قطعى خود مى ‏دانست و در نهج البلاغه بر مدعاى خود از طرق گوناگون استدلال کرده است.

آن حضرت در موارد زیادى از حق خویش سخن گفته است که جز با مساله ‏ى تنصیص و مشخص شدن حق خلافت‏ براى او به وسیله پیامبر اکرم (صلی‌الله علیه و آله و سلم) قابل توجیه نیست. در نهج البلاغه صریحا درباره ‏ى اهل بیت مى‏ فرماید:

«…ولهم خصائص حق الولایه وفیهم الوصیه والوراثه، الان اذ رجع الحق الى اهله ونقل الى منتقله!» . (۱) یعنى ویژگى‏ هاى ولایت و حکومت از آن آنهاست و وصیت پیامبر و وراثت او در میان آنان، هم اکنون حق به اهلش برگشته و دوباره به جایى که از آنجا منتقل شده بود، باز گردیده است.

و هم چنین در سرتاسر نهج البلاغه، گلایه امام از مردم براى این است که چرا او را از حق مسلم و قطعى ‏اش محروم کردند بدیه ى است که تنها با نص و تعیین قبلى از طریق رسول اکرم (صلی‌الله علیه و آله و سلم) است که مى‏توان از حق مسلم و قطعى دم زد؛

زیرا اگر انتخاب امام، حق امت ‏بود معنى نداشت على (علیه‌السلام) تنها به خاطر شایستگى‏ اش به امامت، قبل از انتخاب مردم حکومت را حق مسلم خود بداند و با کسى که على‏ الظاهر مدعى خلافت از طریق مردم بود، به مبارزه برخیزد؛

زیرا صلاحیت و شایستگى حق بالقوه، ایجاد مى‏ کند نه حق بالفعل و در صورت حق بالقوه، سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى صحیح نیست. اکنون به ذکر مواردى مى ‏پردازیم که امام على (علیه‌السلام) خلافت را حق مسلم خود مى‏ داند:

۱. على (علیه‌السلام) براى اثبات حقانیت ‏خود نوعا به ادله و نصوصى که درباره او وارد شده است، استناد مى‏ کند:

ابوالطفیل لیثى یکى از اصحاب پیامبر مى‏ گوید:

روزى على (علیه‌السلام) مردم را در میدان وسیعى جمع کرد، سپس به آنها فرمود: شما را به خدا سوگند مى‏ دهم، هر کس از شما روز غدیر خم و هر چه از رسول خدا شنیده، بگوید. سى نفر از مردم بلند شدند و شهادت دادند.

ابونعیم مى‏ گوید:

گروه کثیرى از مردم برخاستند وبه این جمله شهادت دادند که پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) هنگامى که دست على (علیه‌السلام) را گرفته بود، به مردم مى‏ فرمود: «اتعلمون انى اولى بالمؤمنین من انفسهم؟ قالوا: نعم یا رسول الله (صلی‌الله علیه و آله و سلم): آیا شما مى ‏دانید که من نسبت‏ به مؤمنان از خود آنها اولى ‏تر هستم، مردم گفتند: آرى پیامبر خدا فرمود: «من کنت مولاه، فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه‏» : هر کس من مولاى او هستم على (علیه‌السلام) هم مولاى او است‏ بار خدایا دوست‏ بدار، دوستان او را و دشمن بدار دشمنان او را.

ابوالطفیل مى‏ گوید:

من این اجتماع را ترک گفتم ولى شبه ه‏اى در دلم ایجاد شد. در راه با زید بن ارقم ملاقات کردم و جریان را براى او بازگو کردم و سپس پرسیدم: چرا انکار مى ‏کنى؟ من نیز همین مطلب را از رسول خدا شنیدم. (۲)

۲. هنگامى که امام از طغیان عایشه و طلحه و زبیر آگاه شد و تصمیم به سرکوبى آنها گرفت ضمن هشدار به رهبران مذهبى فرمود: «…فوالله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على ‏منذ قبض الله نبیه (صلی‌الله علیه و آله و سلم) حتى یوم الناس هذا» . (۳) «به خدا سوگند از روزى که خدا جان پیامبرش را گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است‏» .

۳. امیرمؤمنان على (علیه‌السلام) مى‏ گوید:

روز شورا شخصى در حضور جمعى به من گفت: پسر ابوطالب! تو بر امر خلافت‏ حریصى، من در پاسخ گفتم:

«بل انتم والله احرص وابعد وانا اخص واقرب وانما طلبت‏حقا لى وانتم تحولون بینى و بینه و تضربون وجهى دونه فلما قرعته بالحجه فى الملاء الحاضرین هب کانه بهت لا یدرى ما یجیبنى‏» . (۴) «به خدا سوگند بلکه شما با این‏که ازپیامبر دورترید از من حریصترید. من حق خود را طلب کردم شما مى‏خواهید میان من و حق خاص من مانع شوید و مرا از آن منصرف سازید.

آیا آن‏که حق خویش را مى ‏خواهد حریص تر است ‏یا آن‏که به حق دیگران چشم دوخته است؟ همین که در جمع حاضران اقامه دلیل نمودم به خود آمد و نمى‏ دانست در پاسخ من چه بگوید» .

ابن ابى الحدید مى‏ گوید:

اعتراض کننده سعد وقاص و آن هم بعد از قتل عمر در روز شورا بود و سپس مى‏ گوید: ولى امامیه معتقدند که اعتراض کننده ابوعبیده جراح و آن هم در روز سقیفه بود» . (۵)

۴. در دنباله همان جمله ‏ها آمده است:

«اللهم انى استعدیک على قریش ومن اعانهم، فانهم قطعوا رحمى وصغروا عظیم منزلتى واجتمعوا على منازعتى امرا هولى، ثم قالوا: الا ان فی الحق ان تاخذه وفى الحق ان تترکه‏» .

«بار خدایا! من در برابر قریش و کسانى که به کمک آنان برخاسته‏ اند از تو استعانت مى‏ جویم و شکایت را پیش تو مى ‏آورم آنها پیوند خویشاوندى مرا قطع کرده ‏اند و مقام و منزلت عظیم مرا کوچک شمردند و در غصب حق، و مبارزه‏ى با من هماهنگ شدند (به این هم اکتفا نکردند) بلکه گفتند: «بعضى از حقوق را باید گرفت و پاره‏اى را باید رها کرد» (و این از حقوقى است که باید رها سازى) .

ابن ابى الحدید مى‏ گوید:

این گونه جملات از امام به طور تواتر نقل شده از جمله فرموده است:

۱. ما زلت مظلوما منذ قبض الله رسوله….

۲. و نیز فرموده: «اللهم اخز قریشا فانها منعتنى حقى وغصبتنى امرى‏» .

پروردگارا! قریش را رسوا ساز که مرا از حقم ممنوع ساختند وخلافتم را غصب نمودند.

۳. و هنگامى که شنید کسى داد مى ‏زد «انا مظلوم‏» من ستمدیده‏ام به او فرمود: «هلم فلن صرخ معا فانى ما زلت مظلوما» بیا با هم فریاد بزنیم که من همواره مظلوم بوده‏ام!

امام با این کار، هم ناراحتى او را تسکین داد و هم مظلومیت‏ خویش را اعلام فرمود.

۴. و فرمود: «وانه لیعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى‏» ابوبکر خوب مى ‏دانست وجود من نسبت‏ به خلافت هم چون محور وسط سنگ آسیاست.

و نیز از آن حضرت رسیده است: «ما زلت مستاثرا على، مدفوعا عما استحقه واستوجبه‏» : من همیشه تحت فشار حکومت استبداد بوده‏ام و از آنچه حقم بود و سزاوار آن بودم ممنوع گشتم. (۶) ابن ابى الحدید پس از نقل کلمات فوق، به دست و پا افتاده و مى ‏گوید:

«معتزلى ‏ها این سخنان را دلیل بر افضلیت و سزاوارتر بودن امام به خلافت مى‏ گیرند نه این‏که نص صریحى بر خلافت ‏بوده و امام با این کلمات اشاره به آن فرموده باشد.

اما امامیه و زیدیه به آنها استدلال مى‏ کنند و به گمان قوى همین معنى از الفاظ مراد باشد ولى اگر این حرف را بپذیریم باید عده‏اى از مهاجر و انصار را تکفیر و تفسیق کنیم، لذا باید گفت این جملات جزو متشابهات است که باید ظاهر آنها را نادیده گرفت وآنها را به معنایى حمل نمود که لطمه‏ اى به صحابه نزند! !

اما واقعیت این است که چون ابن ابى الحدید سنى مذهب مى ‏باشد لذا مجبور است چنین توجیه ى نامربوط براى سخنان امام بکند در صورتى که جملات بالا صراحت دارد در این‏که امام صریحا به مسئله خلافت پرداخته و آن را حق ‏مسلم خویش مى‏ داند که غصب شده است.

چه لزومى دارد ما سخنان امام را از معنى حقیقى ‏اش منصرف کنیم با توجه به این که ابن ابى الحدید نیز گفته گمان قوى همان معنى ظاهرى الفاظ است‏به علاوه این جملات هیچ‏ گونه ابهامى ندارد تا آنها را از متشابهات بدانیم!

وانگه ى صحابه که معصوم از خطا و اشتباه نبودند تا با تکیه بر عصمت آنها مجبور باشیم آنان را بى‏ گناه قلمداد کنیم. (۷)

استاد شهید مطهرى، بعد از نقل مطالب فوق از ابن ابى الحدید مى‏ گوید: ابن ابى الحدید خود طرفدار افضلیت و اصلحیت على (علیه‌السلام) است جمله ‏هاى نهج البلاغه تا آنجا که مفهوم احقیت مولى را مى ‏رساند.

از نظر ابن ابى الحدید نیازى به توجیه ندارد ولى جمله ‏هاى بالا از آن جهت از نظر او نیاز به توجیه دارد که تصریح شده است که خلافت ‏حق خاص على (علیه‌السلام) بوده است و این جز با منصوصیت و این‏که رسول خدا (صلی‌الله علیه و آله و سلم) از جانب خدا تکلیف را تعیین و حق را مشخص کرده باشد، متصور نیست. (۸)

۵. مردى از بنى اسد از اصحاب على (علیه‌السلام) از آن حضرت پرسید:

«کیف دفعکم قومکم عن هذا المقام و انتم احق به‏»، چه طور شد که قوم شما، شما را از این مقامى که سزاوارتر بودید برکنار نمودند؟ امام در پاسخ فرمود:

«اما الاستبداد علینا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشددن برسول الله نوطا فانها کانت آثره شحت علیها نفوس قوم و نحت عنهانفوس آخرین‏» . (۹)

رهبرى امت از آن ما بود و پیوند ما با پیامبر از دیگران استوارتر بود اما گروهى بر آن مقام بخل ورزیدند وگروهى دیگر (خود ما) با سخاوت از آن صرف ‏نظر کردند و داور میان ما و آنها خداوند است و بازگشت همه به سوى اوست…» .

ابن ابى الحدید مى‏ گوید از استادم ابوجعفر یحیى بن محمد علوى نقیب بصره که مردى منصف بود و عقل وافرى داشت، پرسیدم منظور سؤال کننده از افرادى که امام (علیه‌السلام) را از حقش بر کنار ساختند، کیانند؟

آیا منظور روز «سقیفه‏» است‏یا روز «شورا» ؟ گفت: «سقیفه‏» گفتم: من به خود اجازه نمى‏ دهم بگویم اصحاب پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) مخالفت پیامبر را نمودند و نص خلافت را کنار گذاشتند.

در پاسخم گفت: من هم به خود اجازه نمى‏ دهم به پیامبر این نسبت را بدهم که در امر خلافت و امامت پس از خود اهمال و سستى ورزیده و مردم را بى‏سرپرست گذارده باشد، او که براى مسافرتى در بیرون مدینه، کسى را به جاى خود برمى گزید، چگونه براى پس از مرگش کسى را به خلافت تعیین نکرد؟ ! (۱۰)

۶. عبدالله بن جناده مى‏ گوید: من در نخستین روزهاى زمامدارى على (علیه‌السلام) از مکه وارد مدینه شدم، دیدم همه مردم در مسجد پیامبر در انتظار ورود امام هستند، ناگهان امام از خانه بیرون آمد و سخنان خود را پس از حمد و ثناى خداوند، چنین آغاز کرد: لما قبض الله نبیه، قلنا نحن اهله و ورثته و عترته و اولیائه دون الناس…و ایم الله لولا مخالفه الفرقه بین المسلمین و ان لا یعود الکفر و یبور الدین لکنا على غیر ما کنا لهم علیه‏» . (۱۱) اى مردم! روزى که پیامبر گرامى (صلی‌الله علیه و آله و سلم) از میان ما رخت‏ بربست، گفتیم که ما وارث و ولى و عترت او هستیم دیگر کسى با ما درباره حکومتى که او پى‏ریزى کرده است نزاع نکند و به آن چشم طمع ندوزد اما بر خلاف انتظار گروهى از قریش به حق ما دست دراز کردند و فرمانروایى را از ما سلب نمودند و از آن خود ساختند.

به خدا سوگند اگر ترس از پیدا شدن شکاف و اختلاف در میان مسلمانان نبود و این که بار دیگر کفر و بت ‏پرستى به نقاط اسلامى بازگردد و اسلام محو و نابود شود وضع ما غیر از این بود که مشاهده مى‏ کنند.

۷. در خطبه شقشقیه صریحا مى ‏فرماید:

«… ارى تراثى نهبا» . (۱۲) جمله‏ ى «با چشم خود مى‏ دیدم، میراثم را به غارت مى‏ برند»، اشاره به این است که میراث الهى مرا به غارت مى ‏برند، قرآن نیز خلافت را «ارث الهى‏» خوانده است: «وورث سلیمان داود…» (۱۳) و هم چنین در جاى دیگر مى ‏خوانیم که یعقوب از خداوند فرزندى خواسته و چنین دعا مى‏ کند: «یرثنى و یرث من آل یعقوب…» (۱۴) روشن است که وراثت‏ سلیمان از داود و یحیى از زکریا و آل یعقوب ظاهرا چیزى جز خلافت الهى نبوده است. (۱۵)

۸. انتقاد امام از امت مسلمان بعد از تعیین ابوبکر به خلافت، که چرا بر خلاف دستور الهى عمل کردند: «ایتها الامه المتحیره بعد نبیها لو کنتم قدمتم من قدم الله و اخرتم من اخر الله جعلتم الولایه و الوراثه حیث جعلها الله ما عال ولی الله سهم من فرائض الله و لا اختلف اثنان فى حکم الله…» . (۱۶) اى امت ‏سرگردان بعد ازپیامبر خود! اگر شما آن کسى را که خدا مقدم داشته است مقدم مى داشتید و حکومت و ولایت را آن طورى که خدا مقرر فرموده، رعایت مى ‏کردید، یک دوست‏خدا در مانده نمى‏ گردید و در امر خداوند در هیچ چیز، امت دچار نزاع نمى‏ گشت، آگاه باشید علم کتاب خداوند نزد ماست، پس بچشید کیفر کار خود را که درباره‏ى آن تقصیر کردید و در آنچه دستهایتان از پیش آماده کرده است‏» .

پس اگر حکومت و خلافت‏ حق خاص على (علیه‌السلام) نبود، پس آن همه احتجاجات و مبارزات در این باره براى چه بود؟

نوعى جدل منطقى

اگر حکومت و خلافت‏ حق خاص على (علیه‌السلام) بود، پس چرا آن حضرت در بعضى جاها به آرا و بیعت مردم و شورا استدلال کرده است؟ چنان که در نامه‏اى به معاویه مى ‏نویسد:

«انه بایعنى القوم الذین بایعوا ابا بکر و عمر و عثمان على ما بایعوهم علیه، فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یردوانما الشورى للمهاجرین و الانصار فان اجتمعوا على رجل و سموه اماما کان ذلک لله رضى فان خرج على امرهم خارج بطعن او بدعه ردوه الى ما خرج منه فان ابى قاتلوه على اتباعه غیر سبیل المؤمنین و ولاه الله ما تولى…» . (۱۷)

همان کسانى که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند با همان شرایط و کیفیت ‏با من بیعت نمودند. بنابراین، نه آن‏که، حاضر بود (هم اکنون) اختیار فسخ دارد و نه آن‏که، غایب بود اجازه رد کردن. شورا فقط از آن مهاجران و انصار است اگر آنها متفقا کسى را امام نامیدند خداوند راضى و خشنود است.

اگر کسى از فرمان آنها با طعن و بدعت ‏خارج گردد او را به جاى خود مى‏ نشانند و اگر طغیان کند با او پیکار مى‏ کنند؛ چرا که از غیر طریق مؤمنان بیعت کرده و خدا او را در بیراهه رها مى‏ سازد.

عده‏اى از علماى اهل سنت از جمله ابن ابى الحدید (۱۸) براى عدم نص به خلافت على (علیه‌السلام) و این که امامت ‏به اختیار امت هم منعقد مى‏ شود، به این فقرات از نامه ‏ى آن حضرت تمسک جسته ‏اند.

ابن ابى الحدید پس از نقل جریان سقیفه در شرح سخن امام (۱۹) مى ‏گوید: اگر نص صریحى به وصیت پیغمبر نسبت‏ به امام (علیه‌السلام) بود امام باید با آن استدلال مى‏ کرد و وصیت پیامبر را یاد آور مى‏شد و به دلیل وصیت پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) مقام خلافت را از آن خود مى ‏دانست، در حالى که امام (علیه‌السلام) نه خود و نه یاران و شیعیانش به نص استدلال نکردند بلکه از طریق فضایل و مناقب امام به استدلال پرداختند.

بعضی ها پا را از این فراتر نهاده این نامه امام را دلیل بر صحت و درستى خلافت‏ خلفا گرفته‏ اند؛ ولى همان‏ گونه که مى‏ دانیم این استدلال از دو جهت نادرست است:

نخست: این که در خطبه ‏ها و سخنان امام فراوان آمده که حکومت آنها بر خلاف حق بوده است و خلافت و جانشینى رسول خدا (صلی‌الله علیه و آله و سلم)، مخصوص آن حضرت مى‏ باشد و پیامبر شخصا او را تعیین فرموده است و این مطلب در جاى خود به تفصیل بیان شده است.

دیگر این‏که: این نامه را به معاویه نوشته شده و امام (علیه‌السلام) مى‏ خواهد او را از طریق حرفهاى خودش محکوم نماید چرا که معاویه خود را منصوب از ناحیه «عمر و عثمان‏» مى ‏دانست و استدلال مى‏ کرد خلافت آنها صحیح است، زیرا مهاجران و انصار با آنان بیعت کرده ‏اند؛ امام (علیه‌السلام) از همین نکته در این نامه استفاده کرده و یادآورى فرموده که طبق اظهارات خودت، مى ‏بایست از فرمان من نیز تبعیت کنى، چرا که همان مهاجران و انصار با من نیز بیعت کرده ‏اند و لذا جایى براى بهانه و عذر باقى نمى‏ ماند و این صرف نظر از این معنى است که امام از ناحیه پیامبر و خدا منصوب به خلافت ‏شده است.

غرض با توجه به نصوص فراوانى که درباره‏ ى وصایت ائمه‏ ى اطهار (علیه‌السلام) از پیامبر اکرم (صلی‌الله علیه و آله و سلم) وارد شده و با وجود استدلال و احتجاج زیاد که در منابع روایى و تاریخى آمده است، مى ‏توان استنباط کرد، استدلال به آرا و بیعت مردم از طرف على (علیه‌السلام) و امامان دیگر نوعى جدل منطقى و ناظر بر این است که دیگران مشروعیت‏ حکومت‏ خود را ناشى از راى مردم مى‏ دانستند.

على (علیه‌السلام) و ائمه دیگر با منطق خود آنان استدلال کرده ‏اند. به این معنى منظورشان این بود، از هر چیز دیگر از قبیل، وصایت، لیاقت، افضلیت و اصلحیت گذشته، اگر همان استناد به آراى مردم را که مورد استناد دیگران است، ملاک باشد ما هم با آرا و بیعت مردم انتخاب شده‏ ایم. به این معنى امام با این بیان مى ‏خواسته پشتوانه‏ ى مردم و مقبولیت اجتماعى خویش را به معاویه اعلام نماید.

وصایت و شورا دو اصل اسلامى

در اینجا حساس ‏ترین مسایل مذهبى و تاریخى اسلام و اساسى‏ ترین اختلاف تشیع و تسنن مطرح مى‏ شود و از آن دو: یکى اصل «وصایت‏» و «نص‏» را ملاک تعیین امام بر امامت مى‏ داند و اصل «شورا» و «بیعت‏» را انکار مى‏ کند و دیگرى به عکس، منکر «نص‏» و «وصایت‏» است و «شورا» را ملاک تعیین حاکم مى ‏داند به این معنى شیعه معتقد است پیامبر در موارد بسیارى على (علیه‌السلام) را به عنوان «وصى‏» و خلیفه خویش معین کرده است و نه تنها از جانشین خود بلکه تا دوازده وصى و خلیفه‏ اش نام برده و آنان را به امامت منصوب نموده است. (۲۰)

اساسا به عقیده شیعه «امامت‏» مانند «نبوت‏» است و عقیده دارند که امام را نیز باید خدا تعیین کند چنان که «نبى‏» را او معین مى‏ کند. به این معنى مقام امامت همانند «مقام نبوت‏» است لذا امام را باید با پیامبر اکرم و امامت را با رسالت او تشبیه کرد نه با مقام هاى دیگر، در نظام هاى غیر اسلامى.

بنابراین با این شرایط، تعیین دیگرى به خلافت ‏یا رهبرى (اجتماعى سیاسى) جامعه مثل این است که در عصر پیامبر اسلام، او را به عنوان پیامبرى قبول کنیم هم چون مسیح، و شخص دیگرى را به حکومت‏ به عنوان امپراتور اسلام برگزینیم.

علماى اهل سنت ‏به استناد قول عایشه منکر وصیت هستند و در تعیین خلیفه به اصل شورا استناد مى‏ کنند چنان که شیخ ازهر شیخ محمود شلتوت، در بحث‏ خود درباره‏ى عقاید و قوانین اسلامى، معتقد است که: «…انتخاب خلیفه و امام در اسلام با تصویب خدا و به دستور پروردگار نمى ‏باشد که او را نیروى الهى مدد کند، تا کارهاى مسلمانان اداره شود و هم چنین خلیفه داراى قدرت یزدانى نیست تا مردم به هر نحوى که باشد از او اطاعت نمایند، خلیفه هم مانند سایر افراد مسلمانان است و اعمال و رفتارش باید مبتنى بر اصول دین اسلام و اوامر پروردگار باشد» . (۲۱)

پس شیعه «بیعت‏» و «شورا» را منکر است و به جاى آن به «وصایت‏» تکیه مى‏کند، بر خلاف سنى ‏ها که «وصایت‏» را انکار مى‏ کنند و به «شورا» استناد دارند. ولى اگر این دو اصل درست تحلیل شود، خواهیم دید، هیچ کدام از این دو اصل مغایر یکدیگر نیست و هیچ یک مجعول و غیر اسلامى هم نمى ‏باشد.

«شورا» یک اصل اسلامى است‏ با قطع نظر از عمل خود پیامبر، در قرآن و حدیث ‏به آن تصریح شده است و هم چنین هیچ مورخى و دانشمند منصفى هم نمى ‏تواند منکر «وصایت‏» پیامبر درباره‏ ى على (علیه‌السلام) باشد، به این معنى امامت على (علیه‌السلام) زاده‏ى ملاک هاى سیاسى نظیر: بیعت، وراثت و کاندیداتورى نیست.

امام بودن على (علیه‌السلام) علاوه بر لیاقت و شایستگى خودش با تنصیص الهى و با وصایت پیامبر است؛ او امام است‏ خواه منتخب مردم باشد یا نباشد و هیچ کس حق ندارد براى گزینش او اعتراض نماید و از اطاعت او سرپیچى کند.

وصایت‏ یک اصل ما فوق شورا

در نظام سیاسى اسلام، تعیین امام و خلیفه، به یکى از دو طریق انجام مى‏ گیرد:

۱. وصایت

۲. شورا

اگر در این دو مفهوم عمیق فکر کنیم، مى ‏بینیم این دو ملاک در عرض هم نبوده و بلکه در طول هم مى ‏باشد به این معنى در یک مرحله، ملاک تعیین امام «وصایت‏» است و در مرحله دیگر «شورا» است.

به اصطلاح «شورا» در جایى اعتبار دارد که «وصایت‏» و «نص‏» در کار نباشد؛ زیرا «شورا» در اسلام در امرى صحیح است که حکم آن در قرآن وحدیث ‏بیان نشده باشد.

قرآن مجید در برخى از آیات یادآور مى ‏شود که: «ما کان لمؤمن ولا مؤمنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان یکون لهم الخیره…» . (۲۲) «هرگز شایسته نیست که افراد با ایمان در برابر انتخاب و گزینش الهى مقاومت نشان دهند و خود فرد دیگرى را انتخاب کنند» .

پس بر فرض ثبوت «نص‏» و «وصایت‏» در قرآن و حدیث هرگز نوبت ‏به «شورا» نمى‏ رسد و تعیین امام به امامت منحصرا «نص‏» و «وصایت‏» مى ‏باشد.

دوران وصایت هم یک دوران محدودى است و لذا امامان اهل بیت ‏یا اوصیاى پیامبر بیش از ۱۲ تن نیستند تا هنگامى که جامعه اسلامى به مرحله رشد سیاسى و فکرى و خودآگاهى عمومى برسد و شماره افراد با شماره آرا برابر شود و در این مرحله است که جامعه مى ‏تواند قدرت استقلال اجتماعى و سیاسى خود را به دست آورد و خود مستقیما مسئولیت ادامه مسیر نهضت را به دست گیرد و برجسته ‏ترین فرد را به عنوان حاکم برگزیند، در این مرحله است که جامعه به آستانه دموکراسى واقعى مى‏ رسد. پس از پایان دوران «وصایت‏»، دوران «شورا» یا به اصطلاح امروز دوران دموکراسى آغاز مى ‏گردد و در این حال است که انتخاب رهبر و پیشواى امت‏ با ضوابطى که در شرع بیان شده است، حق مسلم امت است و این ملاک همیشگى تعیین امام، در نظام سیاسى اسلام است .

ادامه درقسمت دوم…