میرزا محمّدنصیر (طبیب) اصفهانى (متوفاى ۱۱۹۲ هـ . ق) از شعراى معروف دوره زندیه بوده، و با مشتاق اصفهانى، عاشق اصفهانى، صهباى قمى، آذر بیگدلى و هاتف اصفهانى علاوه بر همزمانى، مصاحبت و معاشرت داشته است۱.
اگر از طبیب اصفهانى هیچ اثر منظومى جز این غزل باقى نمى ماند براى زنده نگاه داشتن نام و یاد او کافى بود. غزلى که وِرد زبان اهل ادب و برخى از ابیات آن حکم مثَل را پیدا کرده است:
غمش در نهانخانه دل نشیند *** به نازى که لیلى به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم *** که از گریه ام ناقه در گل نشیند
خلَد گر به پا خارى، آسان برآرم *** چه سازم به خارى که در دل نشیند؟! …
مرنجان دلم را، که این مرغ وحشى *** ز بامى که برخاست مشکل نشیند …
بنازم به بزم محبت که آنجا *** گدایى به شاهى مقابل نشیند
(طبیب)! از طلب در دو گیتى میاسا *** کسى چون میان دو منزل نشیند؟!۲
از طبیب علاوه بر دیوان اشعار، منظومه اى به نام پیر و جوان بر جاى مانده که لطایف طبع و قدرت سخنورى او را نشان مى دهد. براى اطلاع بیشتر از شرح احوال او مى توانید به تاریخ ادبیات ایران، تألیف ادوارد براون، ج ۴، ص ۲۰۸ مراجعه کنید.
قصیده نبوى(صلى الله علیه وآله)
حاشا که کشم بهر طرب ساغر جم را *** از غم چه شکایت منِ خو کرده به غم را؟
هیهات کز ایّام حیاتش بشمارم *** روزى که نیابم به دل آسیب ألَم را …
اى عشرتیان! این همه انکار زغم چیست؟ *** رفتم که چشانم به شما لذّت غم را …
یارانِ غم آشام چو با هم بنشینند *** تا باز نمایند به هم طاقتِ هم را
افتد چو به من دَور، بگویند که: دوران *** از حوصله افزون دهدم ساغر جم را
دى برد فریب هوسم جانب گلشن *** گفتم به صبا کز چه کنم چاره غم را؟
گفتا که: تماشاى گلت، دل بگشاید *** دیدم چو ز گل خنده و، این خنده کم را …
رفتم به خرابات و، چو پیر خرَدم دید *** در پاى خمُ افتاده و، در باختهْ دم را
گفتا که: ز تَهْ جرعه جم دل نگشاید *** بگذار ز کف ساغر و، بردار قلم را
اوراق معانیتْ فراموش و، تو خاموش *** مپسند ازین بیش نگهبانىِ دم را
تارى دوسه از زلف عروسان سخن کش *** شیرازه کن این دفتر پاشیده ز هم را
این نغمه چو شد گوشْزَد شاهد طبعم *** بگذاشت درین عرصه دلیرانه قدم را
گفتم: بود آن بِهْ که به آرایش عنوان *** مدحى کنم و تحفه برم فخر اُمم را
آسوده یثرب، شه «لولاک»، محمّد *** کز قرب، حریمش شرف افزوده حرم را
تجدید مَطلع
اى یافته صبح از دم جان بخش تو، دم را *** آموخته بحر از کفَت۳، آیین کرم را
در عهد جوانْ بختى عدل تو، عجب نیست *** گر پیر فلک راست کند قامتِ خم را
آثار قدومت به پس پرده نشانده ست *** از بأس۴ قِدم، عیسىِ فرخنده قدم را
گر یوسف و داود وَ گر خضر و مسیحاست *** دارند ز تو چون ز تو جم، خیل و حَشم را
این چهره تابنده و آن نغمه جانْ بخش *** این هستى پاینده و، آن معجز دَم را
غوّاص۵ خرَد، مى کند و کرده بسى غَوص۶ *** چه لُجّه۷ هستى و، چه دریاى عدم را
آن دُرّ یتیمى۸ تو، که نه هست و نه بوده ست *** مانند تو یکتا گهرى بحر قِدم را
در پیش سحاب۹ کرمت، از چه گرفته *** ـ اى آن که ادا کرده کفَت حقّ کرم را ـ
دریا ز صدف کاسه دریوزه۱۰؟ وگرنه *** جودت ز گهر کرده تهى، کیسه یَم را
اندیشه عزمت کند از کشور هستى *** کوتاه تر از عمر عدو، دست ستم را
از نهى تو، رامشگر ناهید نموده *** در محفل افلاک، فراموش نغَم۱۱ را
انداخته از دیده حوران بهشتى *** نظّاره۱۲ روى تو، گلستان ارم را
با جود تو، چشمم به مه و مهر فلک نیست *** گیرم که به من بذل کند این دو دِرم را
هر چند شکستند شها! مدحْ سگالان *** در عهد ثنا گسترى اَم لوح و قلم را
پویم به چه سامان ره نَعتت؟ که نشاید *** کس مشتِ خسى تحفه برد باغ ارم را
با دست تهى آمده ام، زان که نزیبد *** جز دست تهى، تحفهْ خداوند کرم را
خوش آن که به حکم تو کشد کاتب اعمال *** بر نامه ام۱۳، از اجر مدیح تو، قلم را۱۴
پانوشته ها :
۱ ـ دویست سخنور، نظمى تبریزى، ص ۲۱۶ ـ ۲۱۷٫
۲ ـ دیوان طبیب اصفهانى، به تصحیح و خوشنویسى حسین مظلوم، به انضمام رساله شرح حال شاعر از کیوان سمیعى، تهران، چاپ اول، ۱۳۴۷، ص ۲۸ ـ ۲۹٫
۳ ـ کفَت: دستت.
۴ ـ بَأس: بَم ترین صداى مرد، هیمنه، فرخندگى.
۵ ـ غوّاص: شناگر.
۶ ـ غَوص: شنا، غوطه زدن.
۷ ـ لُجه: دریاچه، دریا، گرداب.
۸ ـ دُرّ یتیم: از گوهرهاى گرانْ بها و بى مانند. در اینجا کنایه از رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) که در کودکى یتیم شدند.
۹ ـ سَحاب: ابر.
۱۰ ـ دَریوزه: گدایى.
۱۱ ـ نغَم: نغمه ها، در متن دیوان «نعم» آمده که ظاهراً خطاى قلمى است: رک: ص ۱۱۳٫
۱۲ ـ نظّاره کردن: دیدن، تماشا کردن.
۱۳ ـ برنامه ام: برنامه اعمالم.
۱۴ ـ دیوان طبیب اصفهانى، ص ۱۱۰ ـ ۱۱۳٫