[نسخهاى از این مقاله در بهار سال ۱۹۹۵ در مجله فرى اینکوئری(free Inquiry Mayazine) منتشر شد. بخش جدیدى در ژوئن سال ۱۹۹۶ به آن اضافه گردید. در آوریل ۱۹۹۷ نیز اصلاحات جزیى در آن صورت گرفت].
افلاطون در جمهورى مىگوید، به منظور ساخت آرمانشهرى utopia مناسب، صرف نظر از آنچه هومر و دیگر نویسندگان درباره خدایان نوشتهاند، لازم است آنان را با فضیلت ترسیم کنیم. از این رو سانسور و فریبکارى لازمه القاى فضیلت تلقى مىشد، در موارد مشخصى، دروغ در کلمات مفید است و نفرت انگیز نیست.[۱] این گفته، تحت عنوان دروغ شرافتمندانه افلاطون شناخته شده است. در عصر حاضر، مدعى دیگرى براى ساخت آرمان شهر، تقریباً بدون توجه، این دروغ شرافتمندانه را براى تعقیب اهدافش اتخاذ کرد و در حالى از سانسور و فریب بهره گرفت که هنوز تا حدى رایحه شرافت اخلاقى را به همراه داشت و آن عبارت بود از جنبش فمینیسم با مشی درست سیاسی[۲] که نوعاً بىچون و چرا در دانشگاه و حکومت، فرمانروایى مىکند.
جهانى که مکتب فمینیستى معاصر ترسیم مىکند، جهان عجیبى است. از تاریخى سخن مىگوید، که با آنچه در گروههاى تاریخ دانشگاهها، تدریس مىشود، مغایرت دارد. دیدگاهی را علمی میخواند که فقط به طور گزینشى، آموزههاى گروههاى علوم را اتخاذ مىکند و رویکردى متناقض و غیرلیبرال به اخلاق است که در آن درستى یک عمل تا حد زیادى به فاعل آن بستگى دارد. جهانبینی ارائه شده در فمینیسم معاصر، شباهت زیادى به فرد شعبده باز دارد که مىتواند در برنامه تحسین برانگیزى تردستى کند، به شرط آن که از زاویه خاصى به برنامه او نگاه کنید و هیچ تلاشى براى بررسى دقیق کارش صورت نگیرد. در حقیقت نمىتوان به راحتى این تردید را از بین برد که دلیل اصرار همیشگى فمینیستها بر وجود دپارتمان جداگانهاى براى برنامه مطالعات زنان، این است که مطالب آنها اگر مانند تاریخ، فلسفه، یا علم، تدریس مىشد، مورد بازبینى دقیق و بررسى نقادانه قرار مىگرفت؛ در حالیکه آنها باید از این بازبینى نقادانه، معاف باشند.
فمینیستها عمدتاً با این فریبها در امان ماندهاند؛ زیرا تلقین وسیع و بسیار موفق مقصد بودن مردان(male guit)، به فمینیستها اجازه مىدهد ادعا کنند هر گونه بررسى نقادانه ادعاهاى مشکوکشان سرزنش قربانى محسوب مىشود. علاوه بر این، احساسات جوانمردانه باعث مىشود اکثر مردان احساس کنند حمله به زنان به یک نحوى ناعادلانه است، حتى اگر همین زنان، مهملات عجیب و غریبى را در جریان انتقاد شدید از مردان، بر زبان جارى کنند.[۳] نتیجه این بوده که جمع وسیعى از افراد تحصیلکرده، حقیقت، نیمه حقیقت و حتی خلاف حقیقت را بیچون و چرا پذیرفتهاند. در حکومت آرمان شهرى افلاطون، فرمانروایان از حق انحصارى دروغ گفتن برخوردارند؛ فمینیستهاى دانشگاهى دوره مدرن، با اعمال مقدراتی در زمینه «کلام خصمانه» در محیط دانشگاه(در برخی موارد پرسش در زمینه دکترین فمینیسم «کلام خصمانه» تلقی شده است)، درصدد دستیابى به همین امتیاز هستند.
یکی از بارزترین مهملاتی که تحت عنوان تاریخ زنان تدریس مىشود، مربوط به دورانى است که آن را دوران «الهه ساده»[۴](Idyllic goddess) مىنامند؛ معروفترین طرفداران آن ماریجا گیمبوتاس(Marija Gimbutas) و رین آیزلر(Riane Eister) فقید هستند و شمار زیادى مقالات و کتابهاى غیر نقادانه و هیجانى هم پیرامون آن به وفور منتشر شده است. این دوران، حاوى چرخش جدیدى به موضوع مادر سالارىهاى باستانى(ancient matriarchy) است که مدتهاى طولانى بین مارکسیستها و فمینیستها مورد بحث بوده است. فمینیستها اغلب با لحن تمسخرآمیزى از چند هزار سال گذشته که دوره ظهور پدرسالارى بوده، صحبت مىکنند و قصد دارند تصورى کاملاً ساختگى را بیافرینند که روزگارى تمامى امور به گونه دیگرى بوده است.
گیمبوتاس، که استاد مطالعات هندو اروپایى دانشگاه کالیفرنیا در لوس آنجلس بود، ادعا مىکرد، اروپاى نوسنگی(Neolithic Europe) قبل از آن که در بیش از چهار هزار سال پیش، مورد تاخت و تاز مهاجمان ددمنش و مرد سالار هند و اروپایى واقع شود، از جامعهاى آرام، مساواتطلب(egalitarian society) و توأم با برابرى جنسیت؛ اما زن – محور(Women-Centered Society) بهرهمند بوده است. او این ایده را در چندین کتاب حجیم و داراى تصاویر زیبا، مطرح و به ترسیم الهه جهانى فرضى این دوره پرداخته است. نوعاً همه همکاران حرفهای گیمبوتاس، پندارهای الهه ساده او را نادیده میگیرند و معمولاً میگویندگیمبوتاس، زیادهروى کرده است یا اوه خدایا، ماریجا دوباره شروع کرد.[۵] طرفداران نظریه تاریخى الهه ساده تاریخ، صورت دیگرى از افسانه بهشت گمشده را مىآموزند. در این روایت جدید، نژاد بشر به خاطر گناهان مردان، نه زنان، طرد مىشود؛ در روایت سفر پیدایش، ممکن است زن ابتدا گناه کرده باشد ولى هر دو مرتکب جرم شدند. توجه کنید که در قصه فمینیستى، مردان به تنهایى مسئول شر، و زنان نماینده هر خوبى هستند. این نظر که بارها و بارها در تفکر فمینیستى با آن مواجه مىشویم، به وضوح حاکى از برترى اخلاقى زنان است. فمینیستهاى دیگرى مدعى یافتن جوامع جنسیت- معکوس یا جنسیت- برابر، در دیگر مکانهاى همواره دست نیافتنى هستند. مادر سالارىهاى ادعا شده، مثل رویدادهاى غیر مستند درباره قدرتهاى فوق طبیعى(psychic power)، اثر کمرویى[۶] را نشان مىدهند و هرگز نمىتوان آنها را به طور مستقیم مشاهده کرد. برخىها ادعا مىکنند در زمان حاضر و در نقطهاى دوردست در آفریقا، آسیا، ماداگاسکار یا هر جاى دیگر «مادرسالارى» وجود دارد، اما وقتى بر اثبات آن پافشارى مىشود، همواره هیچ جایى وجود ندارد. تازهترین نمونه یافت شده از جامعه غیر پدر سالارى در نقطهاى دوردست در جزیره واناتیناى(vanatinai Island) نزدیک پاپوآى گینه نو بوده است.[۷] ؛اما در بررسى دقیق معلوم شد گرچه گاهى برخى از زنان در آنجا بسیار قدرتمند هستند، اما اکثریت آنان زیر نفوذ مردان هستند(دقیقاً همانند جامعه ما).
بعضى مردم به سادگى جوامع موجود، مادرتبارى(Matrilineal) یا مادرمکانى(Matriloca)(به ترتیب به معناى اولویت نقش مادر در میراثبرى از دارایى یا در تعیین محل سکونت) را با جوامع غیر موجود مادرسالارى(تحت فرمانروایى زنان) اشتباه مىگیرند. در جامعه مادرتبار یا مادرمکان، زن نوعاً تحت نفوذ بستگان مرد مادرش، قرار مىگیرد، نه بستگان شوهرش. النور لیکاک، انسانشناس فقید که یک فمینیست و مارکسیست بود، جامعه ظاهراً جنسیت -برابر قرن هفدهمى مونتاگنه-ناسکاپی(Montagnais-Naskapi) در کبک را مثال زده گفته وضعیت جنسیت برابرش توسط مبلغان اولیه مسیحى به ثبت رسیده است از قرار معلوم قبل از آن که آمریکایىهاى بومى به واسطه استعمار و ستم غرب به شکل حکومت پدرسالار فعلىشان درآمده و به انحراف کشانده شوند[۸] این جامعه وجود داشته است؛ اما ادعاى لیکاک کاملاً بىاساس و مستلزم حذف گزینشى جملاتى از این قبیل است که هرگز نشنیدم زنان از این که به مهمانى دعوت نمىشوند یا مردان تکههاى خوب غذا را مىخورند یا این که زنان مجبورند دایم کار کنند، شکایتى داشته باشند،[۹] در حالى که جمله دیگرى از همان پاراگراف ذکر مىشود!
دیگر دانشمندان فمینیست، یا از روى بىدقتى یا به خاطر فریب دادن، تصویر غلطی از توصیف نسبتاً مزورانه مارگارت مید(Margaret Mead) از مردان چمبولی(Tchambuli) با عنوان ضعیف و وارفته(Effete) ارائه میدهند و میگویند این توصیف بیانگر جامعهای است که در آن، نقشهای معمول زن و مرد بر عکس شده است و بدین ترتیب به سادگی از این حقیقت چشم پوشی میکنند که مردان چمبولی در واقع شکارچی سر، بودند و سرهاى بریده دشمنان را به عنوان نشان افتخار نگه مىداشتند. چنین جنگجویان بیرحمى را زن صفت نامیدن، استفاده نادرست از این کلمه است. خود مید، بارها تأکید کرده که هرگز جامعهاى با نقش جنسى معکوس نیافته است. اما استیون گلدبرگ(steren Goidbery) جامعهشناس، دریافت که از مجموع ۳۸ کتاب جدید مقدمات جامعهشناسى، ۳۶ کتاب کشف مفروض مید، درباره نقش-معکوس در چمبولى را به منزله اثبات این موضوع آوردهاند که نقشهاى جنسى به واسطه محیط تعیین مىشوند.[۱۰] اینها دروغهایی هستند که امروز با نام متظاهرانه فمینیسم به خورد دانشجویان میدهند. حقیقت تلخ این است که کل تاریخچه نژاد بشر، از زمان حاضر تا نخستین متون مکتوب، ثبت بىوقفه مردسالارى است، به احتمال قوى حداقل تا آنجا که به قدیمىترین نیاکان اولیه ما باز مىگردد(چون جامعه شامپانزهها، سلطه شدید مردانه را نشان مىدهد). در هر جامعه بشرى، بدون استثنا مسئولیت رهبرى با مرد و پرورش کودکان با زن، پیوند خورده است.
کسانى که مىگویندجامعهپذیرى(socialization) باید نقشهاى جنسى را به نوعى تبیین نماید، قادر به توضیح این مطلب نیستند که چرا جامعهپذیرى همیشه در یک جهت واحد حرکت مىکند، در حالى که بنا بر فرضیات آنها، بایستى به طور تصادفى عمل کند تا ملغمهاى از مادرسالارىها حاصل شود که پدرسالارىها در جاىجاى آن قرار گرفته است. چرا هر جامعهاى، بدون استثنا مردان را براى رهبرى و زنان را براى امور داخل خانه جامعهپذیر مىکند؟ چرا بر عکس نیست؟
بر این اساس، تبیین صرفاً محیطگرا، سیر قهقرایى بىپایانى مىیابد و خود فرض یک علت بىدلیل واقع مىشود و آن این که: گفته مىشود سلطه مذکر که در هر جامعهاى شاهد آن هستیم، در اثر جامعهپذیرى ایجاد مىشود، اما خود این جامعهپذیرى که همیشه منجر به رهبرى مذکر مىشود هیچ علتى ندارد و به نوعى همیشه وجود داشته است. استیون گلدبرگ، به نحو قانعکنندهای استدلال میکند که ادعای معروف جامعهپذیری برای تبیین نقشهای جنسى، علیت وارونه را مىرساند. او مىنویسد اشتباه نظریهپردازان فمینیست این است که محیط اجتماعى را یک متغیر مستقل مىدانند و به همین جهت در تبیین این مسئله ناکام مىمانند که چرا محیط اجتماعى همیشه با محدویتهاى مقرر از سوى عوامل فیزیولوژیکى مطابقت مىیابد و جهت هماهنگ با آنها را در پیش مىگیرد(یعنى محیط هرگز به عنوان وزنه تعادل، مناسب عمل نمىکند تا جامعه قادر باشد از سلسله مراتب سلطه مذکر اجتناب جوید).[۱۱] به عبارت دیگر، این ادعاى فمینیستى درست نیست که جوامع، نقشهاى جنسى دلخواه را مىسازند و سپس براى توجیه هنجارهاى جامعه یک سرى مفاهیم شبه علمى در مورد تفاوتهاى بیولوژیکى میان زن و مرد ارائه مىدهند، بلکه جوامع الگوهاى رفتارى را که به نظر مىرسد از نظر بیولوژیکى اجتنابناپذیر است مشاهده مىکند و سپس مىکوشند زنان و مردان را در قالب نقشهایى که انتظار مىرود قادر به ایفاى آنها باشند جامعهپذیر مىکند. از این رو، بنا به گفته گلدبرگ، جامعهپذیرى به گونهاى که عموماً فرض مىشود، مستقل نیست؛ بلکه متغیرى وابسته است.
اگر نقشهای جنسى، واقعاًٌ ساختارهاى دلخواه جامعه باشند و براى حفظ «جایگاه» زنان ایجاد شده باشند، چرا به افرادى که مىخواهند تغییر جنسیت دهند(transsexual) – یعنى کسانى که تا به حال، بسیارى از خصوصیات جنس مخالف را از خود نشان دادهاند؛ قبل از هر گونه عمل جراحى و جداى از آن باید هورمونهاى جنس مخالف را بدهند تا قادر باشند به خوبى با نقش جنسى جدیدشان سازگار شوند؟ همیشه گزارش مىشود که این هورمونهاى مردانه یا زنانه داراى مشخصههاى عمیق تغییر خلق هستند. براى مثال، در فیلم مستند مکس(Max)به کارگردانى مونیکاترونت(Monika Treut)، که یک همجنسگراست، زنى که قصد تغییر جنسیت دارد، پیش از جراحى، در مورد آثار عمیقى که بر اثر استفاده از هورمونهاى مردانه در طول دوره درمان تجربه کرده، صحبت مىکند. وى مىگوید که سطح انرژى او، مانند میل جنسىاش، ناگهان به نحو شگفتانگیزى افزایش یافت، روحیات او به شدت تحت تأثیر قرار گرفته، و دیگر نمىتواند به اندازه قبل و به همان راحتى گریه کند. این آثار تنها یک واکنش نیستند؛ بلکه هنجار محسوب میشوند و در حقیقت همان دلیل منطقی برای درمان به شمار میآیند؛ یعنى براى ایجاد رفتارى که واقعاً زنانه یا مردانه تلقى مىشود، لازم است هورمونهاى جنسى به اندازه مناسب و متعادل در بدن شخص جریان داشته باشد؛ اما فمینیستها چنین رفتارى را در مردان به جامعهپذیرى نسبت مىدهند.
حال آن که اگر فرضیه فمینیستى جامعه- مسئول- است درست بود، هورمونهاى جنسى دیگر روى رفتار اثر نداشتند، و جنسیتگردانها، احتمالاً مىتوانستند نقشهاى جدیدشان را فقط با خواندن یک کتاب فرا گیرند. دلیل آن که نظریهپرداز فمینیست مىکوشد ما را وادار کند نقش قدرتمند هورمونهاى مردانه و زنانه را به عنوان عوامل تعیینکننده رفتار، نادیده بگیریم این است که پس از آن مجبور خواهیم بود، بپذیریم نقشهاى جنسى نه تنها اختیارى نیستند، بلکه در حقیقت همیشگی و محونشدنی هستند(مگر با مداخله اساسی پزشکی) فمینسیتهای معاصر و معتقد به درستی سیاسى، مثل مارکسیستها، تصور مىکنند براى همه تفاوتهاى رفتارى مرتبط با جنس باید تبیین کاملاً محیطى ارائه نمایند، زیرا به محض آن که تفاوتهاى بیولوژیکى را از عوامل مرتبط بدانیم، دیگر قادر به اثبات این فرض که زنان «قربانى تبعیض» هستند، نخواهیم شد. اگر هر گونه تفاوت میان زن و مرد در رفتار و انتخابهاى شغلى را ذاتى و واقعى بدانیم، آنگاه این فرضیه صفر- مبنى بر این که در غیاب تبعیض هیچ تفاوتى میان دو گروه مشاهده نمىشود، دیگر قابل قبول نخواهد بود. در این صورت فمینیسم در موقعیتی قرار مىگیرد که باید آثار به اصطلاح تبعیض را از اثر بیولوژی جدا کند که به وضوح امری غیر ممکن است. در نتیجه باید اعلام کرد که تفاوتهاى بیولوژیکى میان زن و مرد، به صرف این واقعیت، آثار قابل مشاهدهاى ندارند. گرت هاردین(Gareertt Hardin)، زیستشناس، خاطر نشان مىکند لقب جبرگرایى بیولوژیکى(biological determinism) که مفاهیم انعطافناپذیرى مطلق را با خود به همراه دارد، مفهومى پوشالى است که بشر براى راحتى اهل مجادله، آن را ساخته است. بهتر است که ما از آن بگذریم. او مىافزاید تصور این که رفتار بشرى متأثر از وراثت نیست، مانند آن است که بگوییم انسان جزء طبیعت نیست. فرضیه داروین مىگوید انسان جز طبیعت است؛ طرفداران داروین تأکید دارند که مسئولیت اثبات این مطلب به عهده کسانى است که عکس آن را ادعا مىکنند.
مایکل لوین(Michael levin) فیلسوف، با لحن کنایهآمیزى نظریه فمینیستى را شکلى از آفرینش باوری(creationism) مىداند و در تعریف آن مىگوید: هر گونه امتناع از کاربرد نظریه تکامل در مورد انسان [آفرینش باورى است.] و ربطی به این ندارد که آیا این امتناع به موجب قرائت لفظی کتاب مقدس یا یک ایدئولوژی سکولار مورد تأیید قرار مىگیرد.
او دانشمندانى از قبیل ریچارد لونتین(Richard Lewontin) و استفان جى گود(Stephan Jay Gould)، را که در مقابل همهى مخلوقات زنده، بجز انسان موضعى کاملاً طبیعتگرایانه اتخاذ مىکنند، مورد سرزنش قرار مىدهد.[۱۲]
این حقیقت که مردان قدرت جسمانی بیشتری از زنان دارند، احتمالاً نمىتواند به عنوان عاملى براى حضور بیشتر مردان در مشاغل طاقتفرسا پذیرفته شود؛ در عوض تعداد اندک زنان در چنین مشاغلى به محیط شغلى خصمانه نسبت داده مىشود که توسط مردان زنستیز ایجاد مىگردد. اگر بپذیریم که چند زن واقعاً خواهان انجام چنین کارى هستند، باید در توجیه آن بگوییم که این زنان شستشوى مغزى شدهاند تا کلیشههاى منفى مردسالارى را بپذیرند. این که موقعیتهاى شغلى با پرداخت بالاتر، بیشتر متعلق به مردان است، خود گواهى بر یک توطئهى وسیع جهت دور نگاه داشتن زنان از مشاغل بالاتر تلقى مىشود، هر چند که وقتی عواملی از قبیل تعداد ساعتهای کارى، تعداد سالهاى آموزشى و شغلى و غیره را تصحیح مىکنیم، تفاوتها کما بیش از بین مىرود.[۱۳] این که زنان پول بیشترى براى خودشان خرج مىکنند- پولى که از قرار معلوم با تلاشهاى مردان براى آنها حاصل مىشود- هرگز در نظر گرفته نمىشود. اگر واقعاً حقیقت داشت که به ازای هر دلار دستمزدی که به مردان میدهند به زنان ۵۹ سنت(یا هر عددی که مایلید تصور کنید) برای انجام همان کار با همان میزان مهارت دریافت کنند، آنگاه احتمالاً هیچ حرفهاى نمىتوانست با استخدام مردان رقابتى باشد.
این که تفاوتها در انتخاب شغل، ممکن است ناشى از ارجحیتهاى دو طرف و انتخابهاى مستقل توسط دو گروه با تفاوتهاى روانشناختى ذاتیِ برجسته باشد، فرضیه قابل قبولى نیست، گرچه حتى به نظر مىرسد براى هر جامعه دیگرى به جز جامعه خودمان، امرى بدیهى است. هیچ تبیینى براى فمینیستهاى معاصر، قانعکننده نخواهد بود، مگر آن که مردان را استعمارگر و زنان را قربانی مجسم کند که آن هم خود، نادرست بودن ادعای فمینیسم، مبنى بر اعتقاد به «برابرى محض» را ثابت مىکند.
فمینیستها به منظور دفاع از فرضیه توطئه اشتغال، یا باید استدلال کنند که هیچ تفاوت حقیقى و ذاتى در مهارتها، نگرشها و توانایىهاى زنان و مردان وجود ندارد، یا این که چنین تفاوتهایى مىتواند وجود داشته باشد، اما مطلقاً تأثیر قابل مشاهدهاى ندارد. به محض این که چنین تفاوتهایى به عنوان عامل معنىدار، مؤثر بر انتخابها و عملکرد شغلى پذیرفته شود، پرونده فرضى تبعیض فراگیر بسته مىشود. امروزه، نوعاً در هر ورزشى که رکوردها حفظ مىشود، مردان پیوسته و به طرز چشمگیرى، بهتر از زنان عمل مىکنند. این تفاوتها کم اهمیت نیستند؛ براى ورزشکاران با استعداد مرد، در کالج امرى عادى است که رکورد جهانى زنان را در ورزششان به چالش بکشانند.
اکثر فمینیستها با اکراه مىپذیرند که حداقل در ورزش، تفاوت در عملکرد بین زنان و مردان نتیجه عوامل ذاتى است و مشروط به جامعه نمىباشد. هیچ اندازه القای سیاسى، یک ورزشکار زن را به مدافعی مناسب برای لیگ فوتبال ملى، تبدیل نخواهد کرد. در نتیجه این دیدگاه، فمینیستها را در موقعیت خارقالعادهای قرار میدهد که استدلال نمایند عوامل ذاتى، علت اختلاف عمیق میان عملکرد مردانه/ زنانه را در هر ورزشى توجیه مىکنند، اما قطعاً در هیچ جاى دیگر چنین نیست. این استدلال، نقض غرض است. مایکل لوین، مىگوید: ادعاى پوچى است که بگوییم هیچ شغل داراى دستمزد، به جز ورزش، وجود ندارد که در آن نوع مهارت، توان، و سرعتى که در ورزش مشاهده مىشود، برترى را برساند.»[۱۴] البته، وقتى فمینیستها واقعیت توانایىهاى متفاوت جنسى را بپذیرند، باید اذعان کنند متوسط بالاتر عملکرد مردان در آن مشاغل سخت، ناشى از عوامل ذاتى است، نه به خاطر تبعیض یا جامعهپذیرى. حقیقتاً این ایدئولوژی است، نه مکتب که باعث طرح فرضیه قابلیت جابهجایى کامل مرد/ زن مىشود(یا به عبارت دقیقتر، فمینیستها ادعاى قابلیت جابهجایى را انکار خواهند کرد، اما از هر چیزى که تابع آن باشد، قاطعانه دفاع خواهند کرد!).
این گسستگى بهتآورى از سنت دیرینه انسانى است که بر حقوق، پاداش، و مجازاتهای فمینیسم معاصر، معتقد به درستی سیاسى با تأکید بر حقوق گروهی و جرایم گروهى، اساساً غیر فردى تأکید دارد. هر جا که آزادى به شیوهاى مورد استفاده قرار گیرد که با آن موافق نیستند، آزادى بیان را مورد انتقاد قرار مىدهند؛ فمینیستها اخیراً با گروههاى مذهبى براى حمله به پورنوگرافى متحد شدهاند.
این ایدئولوژى در پى جایگزینى آرمان لیبرال برابرى تحت لواى قانون ایده شیطانى هستند که بعضىها باید از برابرى بیشترى نسبت به دیگران برخوردار باشند؛ بدین ترتیب، حقوق ویژه و حمایتهاى خاصى را به زنان اعطا مىکند که براى مردان فراهم نیست. یکی از بارزترین نمونههای درخواست فمینیسم برای آن که برابرتر از دیگران باشد، مربوط به وضعیت مدارس تک جنسیتى است. چند کالج باقىمانده که فقط دانشجوى مرد دارند و عمدتاً نظامى هستند، مانند موسسه نظامى ویرجینیا(Virginia Military Institute) و سیتادل(The Citadel)، تحت فشار بىامان قانونى و سیاسى از سوى فمینیستها هستند تا به راهبرد تک جنسیتى خود که تبعیض آمیز قلمداد مىشود، پایان بخشند. شاید هم این گونه باشد، شما اینطور فکر مىکنید؟ اما وقتى چند سال قبل، مدیران کالج دخترانه میلز(Mills college) در اوکلند کالیفرنیا به دلایل خودشان و کاملاً بدون اعمال فشار، تصمیم گرفتند شروع به پذیرش دانشجویان مرد کنند، همین نیروى ویرانگر و سرسخت فمینیست به آنها یورش برد تا شیوه آموزش تکجنسیتى را حفظ کنند و مدیران را وادار کرد تا تصمیمشان را عوض کنند و کالج میلز را منحصراً براى زنان نگه دارند.(اما زمانی که یک فمینیست با شنوندگان ساده و بیاطلاع صحبت مىکند، ادعا مىکند که فقط خواهان برابرى است! اما در واقع، هر فمینیستى که ادعا مىکند خواهان برابرى است بهتر است بگوید که حاضر است کدام مزایا را از دست بدهد).
توجیهى که براى حفظ کالج تکجنسیتى میلز ارائه شد، آن بود که مردان به دلیل پرخاشگرى بیشتر، معمولاً محیط کلاس را در اختیار خود مىگیرند و همین امر باعث مىشود زنان به جمعى براى خودشان نیاز داشته باشند تا بتوانند در فضاى آرامتر به امر یادگیرى و بحث و گفتگو بپردازند و من تردید ندارم که در واقع مردان، اغلب بیشتر از زنان بر گفتگوها و فعالیتهاى کلاس درس اشراف دارند؛ اما فمینیستهایى که به این شیوه استدلال مىکنند، در موقعیت حساسى قرار مىگیرند که معتقدند اشراف مردان بر کلاس درس از پرخاشگرى بیشتر آنها ناشى مىشود، در حالى که اشراف آنها بر دنیاى کسب و کار هیچ ارتباطى به پرخاشگریشان ندارد، بلکه کاملاً نتیجه توطئهاى پنهانى و ناعادلانه علیه زنان است. در سرزمین شگفتانگیز فمینیسم معاصر، آموزش به صورت تفکیک جنسى یا کاملاً ضرورى یا امر پلیدى است و بستگى به آن دارد که کدام جنس مستثنى مىشود و میانگین پرخاشگرى بیشتر مردان، هم به مرد اجازه مىدهد و هم مانع از آن مىشود که در یک اداره، زنان را تحت الشعاع قرار دهد و این بستگى به نتیجهاى دارد که براى اثبات موضوع دلخواه است. همه استدلالات فمینیسم در نهایت، موردى هستند، آنها از هر استدلالی که بتوانند برای اثبات موضوع دلخواه خود در زمان مورد نظر استفاده میکنند(این موضوعات میتواند شامل قربانیسازى، تبعیض، ستم، شکنجه یا هر مورد دیگرى باشد) هیچ ضرورتى ندارد استدلالى که امروز بهکار مىرود، با استدلالى که روز قبل به کار رفته یا فردا مورد استفاده قرار خواهد گرفت، هماهنگ باشد. مردان هم پرخاشگرتر هستند و هم نیستند، ریاضیات آنها بهتر است، متقاعد کنندهترند و … و تمام اینها به مقتضیات لحظه مورد نظر بستگى دارد. لازم نیست فمینیستها نگران باشند که کسى اعتراض کند، استدلال امروز با استدلال دیروز همخوانى ندارد، هر کسى چنین کارى را انجام دهد، انگ دشمن زنان را خواهد خورد و با هیاهو از جنبش اخراج خواهد شد. یک فمینیست معتقد به درستی سیاسى، که به خوبى حساس باشد، هرگز از خواهر فمینیست خود انتقاد نمىکند. هیچ اهمیتى ندارد که او ممکن است چه بگوید، بلکه در عوض تنها به نظرات مختلف زنان گوش فرا مىدهد.
همواره اعتراض مىشود، مواضع و نظراتى که در بالا از آنها انتقاد شد متعلق به افراط گرایان هستند، و فمینیستها و سازمانهاى فمینیستى متعادل، چنین عقایدى ندارند. منتقدان فمینیسم به تمرکز حملاتشان روی به اصطلاح افراط گرایانی از قبیل کاترین مک کینون و آندره یا دئورکین(Andrea Dworkin) میشوند؛ اما مک کینون مبدع مفهوم حقوقى آزارجنسى(sexual harassment) است؛ آیا فمینیستهاى متعادل این مفهوم را به دلیل افراطگرایى رد مىکنند؟ البته که نه؛ این گونه استدلال، آنها را قادر مىکند تا از میوه مک کینونگرایى لذت ببرند و در عین حال درخت را نفرین کنند. اگر آندره یا دئورکین، چنین فرد افراط گرایى باشد، چرا گلوریا استاینم تا این حد او را تحسین کرده است؟ و اگر گلوریا استاینم، نماینده فمینیستها نیست، پس چه کسى هست؟
سؤال بعدى که باید مطرح کنم، این است که تمام این فمینیستهاى متعادل دقیقاً کجا هستند؟ پاسخ همیشه این است که آنها کنار من، یا در اداره یا پایین سالن نشستهاند، اما به نوعى این نظرات میانه رو مطلقاً نقشى در تنظیم خط مشى اصلى آنان ایفا نمىکند. برخى از فمینیستهاى کمابیش معتدل؛ اما از نظر سیاسى ناکارآمد، به موفقیت اندکى اشاره مىکنند که به موجب آن فمینیستهاى خوب مثل خودشان قادر بودهاند اندکى سیاستهاى زیان بخش فمینیستهاى بد(فشار، سانسور، و غیره) را تعدیل کنند و بدین ترتیب از نقش خود دفاع میکنند. پاسخ من این است که اگر همه کاری که فمینیستهای خوب میتوانند با کمتر از ۱۰۰درصد اثر بخشى، انجام دهند مخالفت با آسیب حاصل از رویه فمینیستهاى بد باشد، پس بهتر است جامعه به کلى عارى از فمینیستها باشد.
از ما میخواهند باور کنیم بزرگترین سازمان فمینیستی در آمریکا و پر تیراژترین مجله فمینیستى، که هر کدام بىوقفه تصویر زنان را به عنوان قربانى ترویج مىکنند و در عین حال به طور جدى براى مزایا و سهمیههاى ویژه، اعمال نفوذ مىکنند [و در صدر هر کدام یک همجنسگرا قرار دارد(یا اخیراً چنین بوده است)][۱۵]، به نحوى نماینده اعمال و باورهاى فمینیست نوعى نیستند. این نیز فقط یک حقه لفظى است. طبق تعریف، بزرگترین سازمانها و انتشارات در هر جنبشى، نماینده آن جنبش هستند. اگر نماینده نبودند، زنان دیگرى در مقام سخنگو قدم پیش مىگذاشتند و باز هم طرفداران بیشترى را جمع مىکردند. لا جرم باید نتیجه گرفت تمام اهداف فمینیستهاى متعادل، مدتها پیش تأمین شدهاند، اکنون دو برابر تلاش مىشود تا قبل از آن که گروه مخالف مهمى ظهور کند، شمار افراد نامعقول حتىالامکان افزایش یابد.
به نظرم میرسد هیچ شخص معقولى، نمىتواند منکر این مسئله شود که زن و مرد در مسایلى نظیر شغل، مالکیت دارایى و … باید از حقوق قانونى یکسان برخوردار باشند و در عمل، به ندرت چنین حقوقى تا به امروز نفى شده است؛ اما هیچ شخص معقولى هم نمىتواند انتظار داشته باشد که برابرى فرصت به خودى خود تبدیل به برابرى نتیجه براى دو گروه متفاوت مردان و زنان شود؛ اما شکایت اصلى فمینیستهاى معاصر این است که چنین اتفاقى رخ نداده است، تفاوت نشانه تبعیض فرضی حاصل از بیعدالتی و تعصب جامعه در مورد زنان محسوب میشود؛ اما این ادعای تبعیض، تمام تفاوتهای مربوط به موقعیت زنان و مردان در جهان واقع را ناشی از یک علت واحد میداند و آن رفتار ظاهراً خودخواهانه و ناعادلانه مردانی است که مایل نیستند در مزایای فرضی خود با زنان شریک شوند. همه عوامل و متغیرهاى دیگر، به طور خودکار نادیده گرفته مىشوند. تفاوتهای میان زنان و مردان در قدرت و توان فیزیکى، آثار حاملگى و پرورش کودک که زنان را از نیروى کار بیرون مىبرد؛ تفاوتهاى بسیار واقعى بین مغز زنان و مردان، تأثیر هورمونهاى زنانه و مردانه بر روى تغییر خلق و خو و … هیچ کدام از همین تفاوتهای واقعى، که انتظار مىرود باور کنیم، نمىتوانند تفاوت نقشهاى زنان و مردان را توجیه کنند؛ تمام این قبیل تفاوتها را باید به طمع و سست عهدى مردان نسبت داد.
همچنین به نظرم مىرسد که هیچ شخص معقولى، نمىتواند برابرى اخلاقى زنان و مردان را انکار کند. این که زن و مرد هیچ کدام ادعاى معتبرى براى رفتار گروهى یا بهتر بودن از دیگرى ندارند؛ اما این دقیقاً چیزی است که فمینیسم معاصر میکوشد آن را نفی کند. بعضىها به صراحت مىگویند: «زنان از نظر اخلاقى، جنس برتر هستند.[۱۶]» برخى دیگر این ادعاى صریح را علىرغم این که در دل همه نوشتههاى فمینیستى نهفته است، با ترسیم پىدرپى مردان به عنوان استثمارگران بىرحم، و زنان به منزله قربانیان معصوم، انکار مىکنند. چگونه ممکن است کسى ادعا کند به برابرى اخلاقى دو گروه معتقد است و در عین حال بر این عقیده باشد که در تمام جوامعى که تاکنون وجود داشتهاند، یکى از آن دو دیگرى را مورد استثمار و ستم، باور به برابری اخلاقى، قرار داده است. توقع جهانى، بیشتر مبنی بر سلطه مذکر و انقیاد مؤنث به نوعی طبیعی و صحیح است و نفی یکى، انکار دیگرى را نیز در پى دارد.
لفاظی جنبش فمینیسم، تاریخ را سناریویى غمانگیز از ستم و انقیاد بىپایان زنان در جهت منفعت خودخواهانه مردان تصویر مىکند.(این که مردان ممکن است خودشان گروه قربانى باشند، با توجه به این که آنها، ۱۰۰درصد گوشت دم توپ هر نبردى را در تاریخ تأمین کردهاند، چندان موضوع شایان توجهى نیست)؛ اما ترسیم زنان به عنوان قربانى ابدى به خصوص امروزه، از بررسى دقیق منتقدانه به دور نمىماند. هر آنچه حقوق که زنان در نقاط مختلف تاریخى نداشتهاند، از قبیل حق رأى، نوعاً مردان فقط اندک زمانى پیشتر به دست آورده بودهاند. در بیشتر دوران تاریخى، هیچ کس، بجز نخبگان حاکم، حقى نداشته است،!
در جامعه معاصر آمریکا، زنان به طور میانگین هفت سال بیشتر از مردان عمر مىکنند؛ دارایى خالص خانوادههاى تحت سرپرستى زنان، به طور متوسط۴۱ درصد بیشتر از خانوادههای تحت سرپرستی مردان است(و این موضوع به رغم این حقیقت است که متوسط ساعتهای کاری زنان در سال، کمتر از میانگین ساعت مردان است). زنان در حال حاضر ۵۵ درصد فارغالتحصیلان دانشگاهها را تشکیل مىدهند. آنها مدعی هستند در سیاست مورد تبعیض قرار میگیرند، اما در انتخاب رؤساى جمهور، هفت میلیون بیش از مردان رأى مىدهند. آنها تقریباً خود به خود در اختلافهاى مربوط به حضانت کودک برنده مىشوند. قربانیان جنایات خشن، به نحو چشمگیرى مرد هستند، و زنان بیشتر شوهرشان را مضروب مىکنند. زنان میتوانند با خونسردى، شوهر یا عاشق خفته خود را به قتل برسانند، بعد ادعاى دفاع زنان کتک خورده(Battered Woman) را کنند و حتى با وجود نبودن هیچ مدرکى دال بر این که واقع کتک خوردهاند! به احتمال زیاد فقط سبکترین محکومیت را دریافت مىکنند یا شاید هیچ دفاعى براى مرد کتک خورده، وجود ندارد).
اگر مردى به ارتکاب جرمى محکوم شود، به طور متوسط بیش از ۵۰ درصد دیرتر از زنى که مرتکب همانگونه جرم شده، دوره محکومیت خود را به پایان مىرساند و مرد زندانى ۱۰ برابر بیشتر از زن زندانى احتمال دارد در زندان بمیرد. نرخ خودکشى مردان چهار برابر بیشتر از زنان است. ۲۴ شغل از ۲۵ شغلى که در رتبهبندى سالنامه مشاغل(jobs Related Almanac) در ردیف بدترین وضعیت پرداخت و شرایط کارى قرار دارند، داراى یک نقطه مشترک هستند، همه آنها ۹۵ درصد تا ۱۰۰ درصد مرد هستند. از کشتهشدگان در سوانح مربوط به کار، ۹۴ درصد مرد هستند، همان طور که ۹۶ درصد کشته شدگان جنگ خلیج، مرد بودند. اگر مردان همه چیز را طورى ترتیب داده باشند که این قدر براى خودشان فوقالعاده باشد، پس چرا نرخ مرگ و میر، قطع عضو، قتل یا خودکشى آنها بسیار بیشتر از زنان است که به رغم کار کمتر، پول بیشترى درمىآورند؟[۱۷] با صرف نظر از حقایق ناراحتکنندهاى از قبیل موارد فوق، فمینیستها همچنان به ترویج این افسانه ادامه مىدهند که زنان، قربانى جامعه غیر عادلانهاى هستند که مردان قدرتمند و بىعاطفه، آن را ایجاد کردهاند و در جهت منفعت شخصى خودشان اداره مىکنند. در واقع، زنان معاصر آمریکا را ممتاز بنامیم تا ستمدیده!
جهانبینى وضع شده توسط فمینیسم معاصر، معتقد به «درستى سیاسى»، تنها نوعى که هر نقشى را براى شکلدهى به خط مشى عمومى ایفا مىکند؛ مانند یک بسته کارت است و مستلزم آن است که طرفدارانش از یک شاخه بىثبات به شاخه دیگرى بپرند، بدون آن که کاملاً اطمینان داشته باشند آیا تفاوتهاى جنسى در رفتار، موهوم، یا بسیار واقعىام مقتدر هستند؛ نامطمئن از این که آیا زنان، دقیقاً همانند مردان رفتار مىکنند یا از نظر عاطفى و اخلاقى برتر هستند و به زندگى گرایش دارند(بر خلاف مردان که عاشق مرگ هستند)؛ از تساوى مطلق به پیشبینىهاى خاص تغییر موضع مىدهند، بسته به این که در این موقعیت، کدام یک مزیت بیشترى در بر دارد. زنان در آن واحد هم قوى و هم مستقل هستند، کاملاً آماده پیروزى در جهنم نبرد، ولى در همان زمان چنان ضعیف که نیاز به قوانین ویژه دارند تا تحت لواى آنها مزایاى جبرانى دریافت کنند تا آنها را براى رقابت با مردان یارى کند. همچنین نیازمند حمایت قانون در برابر لطیفههاى مستهجن هستند. این بسیار شبیه به پارچه ابریشم شعبدهبازى است که هر زمان آشکار مىشود، به نظر مىرسد رنگ متفاوتى دارد. تجربه نشان داده است این اعتراضات به مهملات فمینیستى، بیشتر با عبارات و ناسزاهاى توأم با توهین اخلاقى پاسخ داده مىشود تا با استدلال معقول؛ چنین دفاعهایى توسط شعبده بازانى به کار مىرود که وقتى حقههاى آنها آشکار مىشود خشمگین مىشوند.
اما عدم مخالفت با دروغ، میتواند آسیب بزرگی وارد سازد به خصوص وقتی منجر به بدگمانى، خصومت و حسادت میان دو جنس شود، جایى که پیش از این، تا همین یک نسل پیش، اغلب عشق در آن وجود داشت. فمینیسم معتقد به درستی سیاسى در هیچ کشوری به اندازه جهان انگلیسی- آمریکایى به خصوص در ایالات متحده و کانادا چنین قدرتى به دست نیاورده است(که فى نفسه جالب است؛ چرا زنان اروپایى عمدتاً از شرکت در نبرد علیه مردان خوددارى کردهاند؟) در نتیجه، تقریباً مىتوان به یقین گفت که بالاترین نرخ طلاق در جهان، نظام آموزشى از هم گسیخته و مارپیچ، ظاهراً غیرقابل توقف، افزایش جنایت و آسیبهاى اجتماعى مربوطه در همین جاست. مطالعات اخیر، همبستگى قدرتمندى میان این آسیبهاى اجتماعى و کودکان خانوادههاى بدون پدر نشان مىدهند.[۱۸]آینده نشان خواهد داد که آیا جامعه میتواند مدت زیادی بدون وجود خانواده کارآمدى، سالم بماند که در آن کودکان با سلامت روانى رشد کنند؛ تاریخ چنین نمونههایى را به دست نمىدهد. مىتوان استدلال کرد که خانواده آمریکایى به علل طبیعى و درست همان زمانى که فمینیستها شروع به حمله به آن کردند، نابود شد، اما بررسى عمق و شدت حمله فمینیستها به نقش همسرى و مادرى زنان، نشان مىدهد چنین استدلالى، محکوم به شکست است.
نیچه در مورد نظامهاى اخلاقى مبتنى بر آنچه که وى آن را کینهتوزى(Ressentiment) مىنامید، هشدار داده است: این نظامها، وانمود به همدردى مىکنند، حال آن که در واقع، ویرانگرى پنهان کسانى را در دل دارند که عاجزانه خواهان انتقامجویى علیهشان هستند؛ کسانى که بر آنها حسد مىورزند. مسیحیت آغازین، در واقع سعى مىکرد با سر هم کردن نگرش انفعال و عشق، هر شخص یا نهادى را که به موفقیت دنیوى بها مىداد پایین بیاورد. نباید از توجه به این امر غافل شویم که فمینیسم معاصر، معتقد به درستی سیاسى، فى نفسه زاییده مارکسیسم است و هر دو جلوههایى از کینهتوزى هستند.[۱۹]
جنبش فمینیستی معاصر، به رغم موفقیت در تظاهر به عنوان یک جنبش بیآزار و حتی شریف که خود را وقف عدالت کرده، در حقیقت دروغی شرافتمندانه کرده است. هیچ اهمیتى ندارد چه تعدادى از افراد، صادقانه متقاعد شده باشند عقاید آن را باور کنند، امپراتریس هیچ لباسى بر تن ندارد و با همه اینها، دروغ شرفتمندانه یک دروغ است.
پىنوشت:
۱- Plato, The Republic, Book II 382c
۲- درستى سیاسی(PC: Political Correct)؛ امروزه به تمسخر گرفتن مفهوم درستى سیاسى امرى مرسوم است. در تصور عامه این اصطلاح حداکثر یکى از این دو معنى را دارد: الف) نوعى واژه شناسى نسبتا مضحک که مترادفهایى پیچیده را به جاى کلمات ساده به کار مى برند؛ مانند استفاده از رییس جلسه(chair person) به جاى آقاى رییس(chairman) و غیره؛ ب) جنبشى منزه طلب که در عین ادعاى فراگیر بودن، عملا مى کوشد مانع هر چیزى شود که با دستور کار غیر قابل انعطاف اش سازگار نیست. در واقع درستى سیاسى از جنبش فمینیستى آمریکا در نیمه ى دهه ۱۹۸۰ به بعد سر بر آورد، و تلاشى جدى براى چالش با مفروضات رایجى بود که در گفتار و سنت مستترند… درستى سیاسى کماکان مفهومى مسئله ساز هم در داخل و خارج جنبش فمینیستى باقى مانده است.(مگى هام و سارا گمبل. فرهنگ نظریه های فمینیستى، ترجمه فیروزه مهاجر، فرخ قره داغى، نوشین احمدی خراسانى، نشر توسعه، چاپ اول، ۱۳۸۲)
۳-(البته، اشتباه منطق مزبور، این فرض غلط است که دستور کار ترویجى فمینیستها، در واقع منافع اکثر زنان را به بهترین نحو تأمین مىکند. یک دستور کار طرفدار زنان، روابط متعادلى را میان زن و مرد ایجاد مىکند و باعث تحکیم خانواده مىشود؛ دستور کار فمینیستى عکس این عمل را انجام مىدهد؛ یعنى به اکثر زنان، به همان اندازه مردان صدمه مىزند).
۴- Idylic Goddes
۵- ر. ک: Idyllic Theory of Goddess Creates Storm by Peter Steinfels, New York Times, Feb. 13, 1990. For a detailed critique of the goddess claims of Gimbutas and others, see Ronald Hutton, The Pagan Religions of the Ancient British Isles(Oxford: Blackwell, 1991), Chapter 2.
۶- Shyness Effefect پاراسایکولوژیستها معتقدند پدیدههاى مورد نظرشان وقتى در حضور شکاکان و در شرایط کنترل شده آزمایش مىشوند، شکست مىخورند. در واقع آنان بر این باورند امواج منفى حاصل از بدگمانى سبب مىشود نظریه به نتیجه مطلوب منجر نشود.(مترجم)
۷- New York Times, March 29, 1994
۸- Leacock, Eleanor: Myths of Male Dominance(New York: Monthly Review Press, 1981); Women in Egalitarian Societies, in Becoming Visible, Koonz and Bridenthal, eds.(Boston: Houghton Mifflin Co., 1977).
۹- Paul LeJeune in Jesuit Relations, Vol. 6 p. 235, R.G. Thwaites, ed(New York: Pageant Book Co., 1959)
۱۰- .Goldberg, Steven: Feminism Against Science, National Review, Nov. 18, 1991.
۱۱- Goldberg, Steven: When Wish Replaces Thought(Buffalo, New York: rometheus Books, 1991), p. 173.
۱۲- Hardin, Garrett: Naked Emperors. Essays of a Taboo Stalker(Los Altos, CA: William Kaufmann, Inc., 1982), chapter 8. Levin, Michael: Feminism and Freedom(New Brunswick, NJ: Transaction Books, 1987), chapter 3.
۱۳- George Gilder’s Wealth and Poverty(New York: Bantam Books, 1982), chapte12
۱۴- .۱۹۸۷), Michael Levin, Feminism and Freedom(New Brunswick, NJ: Transaction Books, Chapter 10
۱۵- پاتریشیا ایرلند، رییس NOW در واقع ازدواج کرده است، ولى اذعان دارد که با شوهرش زندگى نمى کند و در عوض با رفیق مونثش به سر مى برد. تا همین اواخر، رابین مورگان، سر ویراستار مجله میس.، و نویسنده ى آن، سالها آشکارا لزبین بوده است. فول تایم فمینیسم را لزبینها در دست دارند، و تعجب آور نیست، آن چه به عنوان برنامه ى فمینیستى جار زده مى شود، واقعا طرحى لزبینى است(حرفهها هر چیزى هستند، ازدواج دام است، شوهران شریر هستند، کودکان آزار دهنده اند، و غیره). اگر امروزه فمینیسم واقعا نمایانگر علایق زنان دگر جنس گراست، باید باعث شود که زندگى براى همسران و مادران آسان تر و موزون تر شده باشد، تا این که هر کارى بتواند انجام مى دهد تا خانواده از هم جدا گردد.
۱۶- Barbara Walker in The Skeptical Feminist, Phyllis Chesler in Patriarchy – Notes of an Expert Witness, or Robin Morgan in The Demon Lover
۱۷- These statistics come from Warren Farrell’s The Myth of Male Power(New York: Simon Schuster, 1993).
۱۸- Dan Quayle was Right Atlantic Monthly, April 1993
۱۹- سیمون دوبوار عموما به عنوان مادر بنیانگذار فمینیسم معاصر شناخته می شود. وى در کتاب جنس دوم، با صراحت نظریه اش را بر مبنای استثمار زنان در ماتریالیسم تاریخی(یعنى، مارکسیسم)، و به خصوص در گمانه زنىهاى تاریخى اکنون بىاعتبار انگلسها(Engels) در رابطه با پدرسالارىهاى باستانى بنا مىنهد. امروزه، فمینیست، و سوسیالیستها بر جنبهى مشابه هر موضوع برجستهى سیاسى استقرار مىگیرند. NOW مىکوشد رفاه را جنگى علیه زنان نشان دهد.
.Goldberg, Steven: Feminism Against Science, National Review, Nov. 18, 1991).10)
نویسنده: رابرت شیفر؛ مترجم: مریم رفیعی
منبع: حوراء؛ فروردین و اردیبهشت ۱۳۸۷؛ شماره ۲۷