استاد شهید مطهری در کتاب علل گرایش به مادیگری، ریشههای گرایش مردم و به خصوص طبقات جدید و تحصیل کرده را به بیدینی و اندیشههای مادیگرایانه یا ماتریالیستی در عصر حاضر بیان میکند. آنچه در ادامه میآید خلاصهای از بحث ایشان درباره علل و عوامل گرایش به مادیگری است.
در یک نگاه
* مذهب که می بایست دلیل هدایت و پیام آور محبّت باشد، در اروپا به این صورت درآمد که مشاهده می کنیم. تصوّر هر کس از دین و خدا و مذهب، خشونت بود و اختناق و استبداد. بدیهی است که عکس العمل مردم در مقابل چنین روشی جز نفی مذهب از اساس و نفی آن چیزی که پایه اوّلی مذهب است، یعنی خدا، نمی توانست باشد.
* از نظر فلسفه اجتماعی اسلامی، نه تنها نتیجه اعتقاد به خدا پذیرش حکومت مطلقه افراد نیست و حاکم در مقابل مردم مسؤولیت دارد، بلکه از نظر این فلسفه، تنها اعتقاد به خداست که حاکم را در مقابل اجتماع مسؤول می سازد و افراد را ذی حقّ می کند و استیفای حقوق را یک وظیفه لازم شرعی معرّفی می کند.
* هر وقت و هر زمان که پیشوایان مذهبی مردم- که مردم در هر حال آنها را نماینده واقعی مذهب تصوّر می کنند- پوست پلنگ می پوشند و دندان ببر نشان می دهند و متوسّل به تکفیر و تفسیق می شوند، مخصوصاً هنگامی که اغراض خصوصی به این صورت در می آید، بزرگترین ضربت بر پیکر دین و مذهب به سود مادّیگری وارد می شود.
* در تاریخ فلسفه سیاسی می خوانیم که آنگاه که مفاهیم خاصّ اجتماعی و سیاسی در غرب مطرح شد و مسأله حقوق طبیعی و مخصوصاً حقّ حاکمیت ملّی به میان آمد وعدّهای طرفدار استبداد سیاسی شدند و برای توده مردم در مقابل حکمران حقّی قائل نشدند و تنها چیزی که برای مردم در مقابل حکمران قائل شدند وظیفه و تکلیف بود، این عدّه در استدلالهای خود برای اینکه پشتوانه ای برای نظریات سیاسی استبداد مآبانه خود پیدا کنند، به مسأله خدا چسبیدند و مدّعی شدند که حکمران در مقابل مردم مسؤول نیست، بلکه او فقط در برابر خدا مسؤول است، ولی مردم در مقابل حکمران مسؤولاند و وظیفه دارند.
* کار دین و رسالت دین محو غرایز نیست؛ تعدیل و اصلاح و رهبری و حکومت و تسلّط بر آنهاست. چون غرایز را نمی توان و نباید از بین برد، قهراً در اجتماعاتی که با نام خدا و دین و مذهب برای نابودی غرایز قیام می کنند و خداپرستی را با زندگی، متضاد معرّفی می کنند، خود این معانی و مفاهیم عالی شکست می خورند و ماتریالیسم و سایر مکتبهای ضدّ خدایی و ضدّ دینی رواج می گیرد. لهذا بدون تردید باید گفت که زاهدمآبان جاهل هر محیطی- که بدبختانه در میان خود ما هم زیاد هستند- از عوامل مهمّ گرایش مردم به مادّیگری می باشند.
* خداشناسی و خدا پرستی طبعاً مستلزم یک نوع تعالی روحی خاصّی است؛ بذری است که در زمینهای پاک رشد می کند. زمینهای فاسد و شوره زار، این بذر را فاسد می کند و از میان می برد. اگر انسان در عمل، شهوتران و مادّه پرست و اسیر شهوات گردد، تدریجاً افکار و اندیشه هایش هم به حکم اصل انطباق با محیط، خود را با محیط روحی و اخلاقی او سازگار می کنند، یعنی اندیشه های متعالی خداشناسی و خداپرستی و خدادوستی جای خود را به افکار پست مادّیگری و اینکه هستی لغو و بیهوده است، حساب و کتابی درکار عالم نیست، دم غنیمت است و امثال اینها می دهد.
* جوان می بیند که قیامها و انقلابها و نبردها و مبارزه ها را طرفداران ماتریالیسم اداره می کنند و الهیون غالبا در جناح بیتحرّکها و بیتفاوتها قرار دارند. برای جوان همین قدر کافی است که در قضاوت خود مکتب الهی را محکوم و مکتب مادّی را تأیید نماید.
* این سنگر از طرف خداپرستان آنگاه خالی شد که در مدّعیان پیشوایی دینی، روح عافیت طلبی پدید آمد. و به عبارت صحیحتر، این پدیده از آن وقت رخ داد که مردمی عافیت طلب و اهل زندگی روزمرّه و به تعبیر خود دین، مردمی اهل دنیا، به جای پیامبران و پیشوایان دینی نشستند و مردم به غلط، اینها را که روحیهای بر ضدّ روحیه پیامبران و امامان و تربیت شدگان واقعی آنها داشتند- و اگر تشابهی درکار بود اندکی در قیافه و لباس بود- نماینده و مظهر و جانشین آنها دانستند.
نقش کلیسا در گرایشهای مادّی
کلیسا چه از نظر مفاهیم نارسایی که در الهیات عرضه داشت و چه از نظر رفتار غیر انسانیاش با توده مردم، خصوصاً طبقه دانشمندان و آزاد فکران، از علل عمده گرایش جهان مسیحی- و به طور غیر مستقیم جهان غیر مسیحی- به مادّیگری است.
ما این عامل را در دو بخش بررسی میکنیم:
- نارسایی مفاهیم کلیسایی در مورد خدا و ماوراء الطّبیعه.
- خشونتهای کلیسا.
امّا بخش اوّل: در قرون وسطی که مسأله خدا به دست کشیشها افتاد، یک سلسله مفاهیم کودکانه و نارسا درباره خدا به وجود آمد که به هیچ وجه با حقیقت وفق نمیداد و طبعاً افراد باهوش و روشنفکر را نه تنها قانع نمیکرد، بلکه متنفّر میساخت و بر ضدّ مکتب الهی برمیانگیخت.
تصویر انسانی خدا
کلیسا به خدا تصویر انسانی داد و خدا را در قالب بشری به افراد معرّفی نمود.
افراد تحت تأثیر نفوذ مذهبی کلیسا از کودکی خدا را با همین قالبهای انسانی و مادّی تلقّی کردند و پس از رشد علمی دریافتند که این مطلب با موازین علمی و واقعی و عقلی صحیح سازگار نیست. و از طرف دیگر، توده مردم طبعا این مقدار قدرت نقّادی ندارند که فکر کنند ممکن است مسائل مربوط به ماورای طبیعت، مفاهیم معقولی داشته باشد و کلیسا اشتباه کرده باشد. چون دیدند مفاهیم کلیسایی با مقیاسهای علمی تطبیق نمیکند، مطلب را از اساس انکار کردند.
خشونتهای کلیسا
… کلیسا از نظر دیگر نیز نقش مهمّی در سوق دادن مردم به ضدّ خدایی دارد که از نارسایی مفاهیم الهی کلیسایی بسی مؤثّرتر بوده است و آن تحمیل عقاید و نظریات خاصّ مذهبی و علمی کلیسا به صورت اجبار و سلب هرگونه آزادی عقیده در این دو قسمت است.
کلیسا علاوه بر عقاید خاصّ مذهبی، یک سلسله اصول علمی مربوط به جهان و انسان را که غالباً ریشههای فلسفی یونانی و غیر یونانی داشت و تدریجاً مورد قبول علمای بزرگ مذهب مسیح قرار گرفته بود، در ردیف اصول عقاید مذهبی قرار داد و مخالفت با آن «علوم رسمی» را جایز نمیشمرد، بلکه به شدّت با مخالفان آن عقاید مبارزه میکرد.
ما فعلًا به مسأله آزادی مذهب و عقاید مذهبی و اینکه اصول عقاید مذهبی اجباراً باید آزادانه مورد تحقیق واقع شود وگرنه با روح مذهب که هدایت و راهنمایی است منافی است، کاری نداریم. اینکه اصول دین باید تحقیقی باشد نه تقلیدی و یا تحمیلی، تزی است که اسلام طرفدار آن است؛ برخلاف مسیحیت که اصول دین را برای عقل، «منطقه ممنوعه» اعلام کرده است.
خطای عمده کلیسا در دو جهت دیگر بود: یکی اینکه کلیسا پارهای معتقدات علمی بشری موروث از فلاسفه پیشین و علمای کلام مسیحی را در ردیف اصول مذهبی قرار داد و مخالفت با آنها را موجب ارتداد دانست؛ دیگر اینکه حاضر نبود صرفاً به ظهور ارتداد اکتفا کند و هر کس که ثابت و محقّق شد مرتد است، او را از جامعه مسیحیت طرد کند، بلکه با نوعی رژیم پلیسی خشن در جستجوی عقاید و ما فی الضّمیر افراد بود و با لطائف الحیل کوشش میکرد کوچکترین نشانهای از مخالفت با عقاید مذهبی در فردی یا جمعی پیدا کند و با خشونتی وصف ناشدنی آن فرد یا جمع را مورد آزار قرار دهد.
این بود که دانشمندان و محقّقان جرأت نداشتند برخلاف آنچه کلیسا آن را علم میداند بیندیشند؛ یعنی مجبور بودند آنچنان بیندیشند که کلیسا میاندیشد. این فشار شدید بر اندیشهها که از قرن ۱۲ تا ۱۹ در کشورهای فرانسه، انگلستان، آلمان، هلند، پرتغال، لهستان و اسپانیا معمول بود، بالطّبع عکس العمل بسیار بدی نسبت به دین و مذهب به طور کلّی ایجاد کرد.
کلیسا محاکمی به نام «انگیزیسیون» یا «تفتیش عقاید» به وجود آورد که نام این محاکم از وظیفهای که به عهده آنها گذاشته شده بود، حکایت میکند.
… مذهب که میبایست دلیل هدایت و پیام آور محبّت باشد، در اروپا به این صورت درآمد که مشاهده میکنیم. تصوّر هر کس از دین و خدا و مذهب، خشونت بود و اختناق و استبداد. بدیهی است که عکس العمل مردم در مقابل چنین روشی جز نفی مذهب از اساس و نفی آن چیزی که پایه اوّلی مذهب است، یعنی خدا، نمیتوانست باشد.
هر وقت و هر زمان که پیشوایان مذهبی مردم- که مردم در هر حال آنها را نماینده واقعی مذهب تصوّر میکنند- پوست پلنگ میپوشند و دندان ببر نشان میدهند و متوسّل به تکفیر و تفسیق میشوند، مخصوصاً هنگامی که اغراض خصوصی به این صورت در میآید، بزرگترین ضربت بر پیکر دین و مذهب به سود مادّیگری وارد میشود.
نارسائی مفاهیم فلسفی غرب
دوّمین علّتی که در مورد گرایشهای مادّی دسته جمعی در جهان غرب بسیار قابل اهمیت است، نارسایی مفاهیم فلسفی غرب است.
حقیقت این است که غرب در آنچه حکمت الهی نامیده میشود، بسیار عقب است و شاید عدّهای نتوانند بپذیرند که غرب به فلسفه الهی مشرق و خصوصاً فلسفه اسلامی نرسیده است. بسیاری از مفاهیم فلسفی که در اروپا سر و صدای زیادی بپا میکند، از جمله مسائل پیش پا افتاده فلسفه اسلامی است. در ترجمههای فلسفه غربی به مطالب مضحکی برمیخوریم که به عنوان مطالب فلسفی از فیلسوفان بسیار بزرگ اروپا نقل شده است، و هم به مطالبی برمیخوریم که میبینیم فیلسوفان دچار برخی مشکلات در مسائل الهی بودهاند و نتوانستهاند آنها را حل کنند؛ یعنی معیارهای فلسفیشان نارسا بوده است. بدیهی است که این نارساییها زمینه فکری را به نفع ماتریالیسم آماده میکرده است.
نارسائی مفاهیم اجتماعی و سیاسی
سوّمین علّت گرایشهای مادّی، نارسایی برخی مفاهیم اجتماعی و سیاسی بوده است. در تاریخ فلسفه سیاسی میخوانیم که آنگاه که مفاهیم خاصّ اجتماعی و سیاسی در غرب مطرح شد و مسأله حقوق طبیعی و مخصوصاً حقّ حاکمیت ملّی به میان آمد وعدّهای طرفدار استبداد سیاسی شدند و برای توده مردم در مقابل حکمران حقّی قائل نشدند و تنها چیزی که برای مردم در مقابل حکمران قائل شدند وظیفه و تکلیف بود، این عدّه در استدلالهای خود برای اینکه پشتوانهای برای نظریات سیاسی استبداد مآبانه خود پیدا کنند، به مسأله خدا چسبیدند و مدّعی شدند که حکمران در مقابل مردم مسؤول نیست، بلکه او فقط در برابر خدا مسؤول است، ولی مردم در مقابل حکمران مسؤولاند و وظیفه دارند. مردم حقّ ندارند حکمران را بازخواست کنند که چرا چنین و چنان کردهای؟ و یا برایش وظیفه معین کنند که چنین و چنان کن؛ فقط خداست که میتواند او را مورد پرسش و بازخواست قرار دهد. مردم حقّی بر حکمران ندارند، ولی حکمران حقوقی دارد که مردم باید ادا کنند.
از این رو طبعاً در افکار و اندیشهها نوعی ملازمه و ارتباط تصنّعی به وجود آمد میان اعتقاد به خدا از یک طرف، و اعتقاد به لزوم تسلیم در برابر حکمران و سلب حقّ هرگونه مداخلهای در برابر کسی که خدا او را برای رعایت و نگهبانی مردم برگزیده است و او را فقط در مقابل خود مسؤول ساخته است از طرف دیگر. و همچنین قهراً ملازمه به وجود آمد میان حقّ حاکمیت ملّی از یک طرف، و بیخدایی از طرف دیگر.
از نظر فلسفه اجتماعی اسلامی، نه تنها نتیجه اعتقاد به خدا پذیرش حکومت مطلقه افراد نیست و حاکم در مقابل مردم مسؤولیت دارد، بلکه از نظر این فلسفه، تنها اعتقاد به خداست که حاکم را در مقابل اجتماع مسؤول میسازد و افراد را ذی حقّ میکند و استیفای حقوق را یک وظیفه لازم شرعی معرّفی میکند.
از نظر اسلام، مفاهیم دینی همیشه مساوی آزادی بوده است، درست برعکس آنچه در غرب جریان داشته، یعنی اینکه مفاهیم دینی مساوی با اختناق اجتماعی بوده است.
پرواضح است که چنین روشی، جز گریزاندن افراد از دین و سوق دادن ایشان به سوی ماتریالیسم و ضدّیت با مذهب و خدا و هر چه رنگ خدایی دارد، محصولی نخواهد داشت.
سه علّت دیگر برای گرایش به مادّیگری هست که لازم است ذکر شود. این سه علّت، هم در میان ما وجود دارد و هم در میان مسیحیان. این سه علّت مربوط میشود به روش تبلیغی و یا عملی که پیروان ادیان در گذشته و یا زمان حاضر داشته و دارند.
اظهار نظر غیر متخصّص
در بعضی مسائل همه مردم به خود حقّ میدهند که اظهارنظر کنند. در قدیم درباره مسائل بهداشتی، مطلب اینچنین بود. الان هم در میان یک طبقه وضع همین است.
در مسائل دینی نیز عیناً همین طور بود و هنوز هم همین طور هست و ادامه دارد.
همه کس به خود حقّ میدهد که اظهارنظر کند.
مسائل دینی خصوصاً قسمتهای خداشناسی و توحیدی از جمله پیچیدهترین مسائل علمی است که همه کس شایستگی اظهارنظر ندارد. البتّه اساس خداشناسی آن اندازه که عموم مردم مکلّفاند بدانند و ایمان داشته باشند، ساده و فطری است،
امّا یک قدم که آن طرفتر برویم، بحث صفات و اسماء و افعال و قضا و قدر الهی به میان میآید و فوق العاده پیچیده میگردد.
ضعف منطقهایی که غالباً دیده میشود که افراد ناوارد در مسائل مربوط به حکمت الهی، عدل الهی، قضا و قدر الهی، اراده و مشیت الهی، قدرت کامله الهی، جبر و اختیار، حدوث و قدم عالم، قبر و برزخ و معاد و بهشت و جهنّم و صراط و میزان و غیره از خود نشان میدهند و غالباً مستمعان آنها میپندارند که آنچه این جاهلان و بیخبران میگویند متن تعلیمات دینی است و اینها به اعماق آن تعلیمات رسیدهاند، یکی از موجبات بزرگ لامذهبی و گرایشهای مادّی است.
چقدر مصیبت است برای اهل معرفت که افرادی که نه با مکتب الهیون آشنا هستند و نه با مکتب مادّیون، از هرج و مرج و بینظمی که در سیستم تبلیغات دینی – خصوصاً در جامعه تشیع- وجود دارد استفاده کرده، در ردّ مادّیون کتاب مینویسند؛ لا طائلاتی به هم میبافند که اسباب تمسخر و استهزاست. بدیهی است که چنین تبلیغاتی به سود مادّیگری است. از کتبی که در زمان خود ما در این زمینه نوشته شده است فراوان میتوان مثال آورد.
خداپرستی یا زندگی
بشر محکوم است از غرایز خود پیروی کند. در وجود بشر غرایزی نهاده شده تا او را به سوی هدفی که در متن خلقت منظور است، بکشاند. البتّه مقصود این نیست که بشر چشم بسته باید تابع غرایز خود باشد؛ مقصود این است که وجود غرایز، عبث نیست، نتوان آنها را نادیده گرفت، نتوان آنها را مهمل گذاشت و نباید به معارضه و مبارزه کلّی آنها پرداخت. غرایز را باید اصلاح و تعدیل و رهبری کرد، که این مطلب دیگری است.
همچنانکه گفتیم با یک امر طبیعی و غریزی نمیتوان مبارزه کرد؛ بدین معنی که برای همیشه نمیتوان آن را تعطیل کرد، هر چند ممکن است در یک مدّت محدود جامعه را بدان سو کشاند و هم ممکن است افرادی محدود را برای همیشه بدان سو کشاند، امّا بشر و جامعه بشری را نمیتوان از مقتضیات یکی از غرایز برای همیشه منصرف کرد.
حالا اگر با نام خدا و با نام دین، با این غرایز مبارزه شود، اگر تحت نام و عنوان دین، تجرّد و رهبانیت مقدّس شمرده شود و ازدواج پلیدی، اگر تحت آن نام و عنوان، جهل موجب نجات معرّفی گردد و علم سبب گمراهی، اگر با آن نام و عنوان، ثروت و قدرت و تمکن مایه بدبختی شناخته شود و فقر و ضعف و دستنارسی مایه سعادت و خوشبختی، چه عوارضی دست میدهد؟ انسانی را در نظر بگیرید که از طرفی تحت تأثیر جاذبه دینی و تلقینات دینی است و از طرف دیگر تحت تأثیر جاذبه شدید این امور؛ بالاخره یا این طرف را میگیرد یا آن طرف را و یا مانند بسیاری از مردم در کشاکش این دو جاذبه گرفتار میشود؛ روحیه مذبذب پیدا میکند: «لا الی هؤلاء و لا الی هؤلاء». در واقع و نفس الامر، یک بیمار روانی درست و حسابی میشود با همه عوارض و آثارش.
کار دین و رسالت دین محو غرایز نیست؛ تعدیل و اصلاح و رهبری و حکومت و تسلّط بر آنهاست. چون غرایز را نمیتوان و نباید از بین برد، قهراً در اجتماعاتی که با نام خدا و دین و مذهب برای نابودی غرایز قیام میکنند و خداپرستی را با زندگی، متضاد معرّفی میکنند، خود این معانی و مفاهیم عالی شکست میخورند و ماتریالیسم و سایر مکتبهای ضدّ خدایی و ضدّ دینی رواج میگیرد. لهذا بدون تردید باید گفت که زاهدمآبان جاهل هر محیطی- که بدبختانه در میان خود ما هم زیاد هستند- از عوامل مهمّ گرایش مردم به مادّیگری میباشند.
اوّلین سؤال و ایرادی که بر این منطق وارد است از ناحیه منطق توحید و خداشناسی است. آخر چرا خدا الزاماً بشر را به تحمّل یکی از دو بدبختی محکوم کرده است؟ چرا جمع میان دو خوشبختی ناممکن است؟ مگر خداوند بخیل است؟! مگر از خزانه رحمت او کم میشود؟! چه مانعی دارد خدا، هم خوشبختی دنیا را برای ما بخواهد و هم خوشبختی آخرت را؟ اگر خدایی درکار است که از وجود و قدرت غیر متناهی لبریز است، بایستی سعادت کامل ما را بخواهد، و اگر سعادت کامل ما را میخواهد، هم خوشبختی دنیای ما را میخواهد و هم خوشبختی آخرت ما را.
کسانی که این فکر را تبلیغ کرده و میکنند، خیال کردهاند که علّت اینکه در دین یک سلسله چیزها از قبیل شراب و قمار و زنا و ظلم و غیره نهی شده این است که این امور سعادت و خوشبختی و بهجت میآورد و دین با خوشی و بهجت مخالف است و خدا خواسته او در دنیا خوشی و سعادت و مسرّت نداشته باشد تا بتواند در آخرت خوشبخت باشد! و حال اینکه امر، درست برعکس این است.
این جلوگیریها و محدودیتها به خاطر این است که این امور موجب بدبختی و تیرگی زندگی میگردد. اگر خدا گفت شراب مخور، معنایش این نیست که اگر شراب بخوری در دنیا خوشبخت میشوی و خوشبختی دنیا با خوشبختی آخرت ناسازگار است، بلکه چون شراب موجب بدبختی است، هم در دنیا و هم در آخرت از آن جلوگیری شده است. تمام محرّمات اینچنیناند؛ یعنی اگر موجب بدبختی نبودند حرام نمیشدند.
و همچنین در مورد واجبات؛ یعنی واجبات چون موجب خوشبختی هستند و در همین زندگی دنیا نیز اثر نیک دارند، واجب شدهاند، نه اینکه واجب شدهاند تا قدری از خوشبختی دنیا بکاهند.
قرآن با کمال صراحت فواید و مصالح واجبات و مضار و مفاسد محرّمات را توضیح میدهد. … در این تعلیمات، نه تنها مسائل زندگی و مسائل معنوی را با یکدیگر متناقض نمیداند، بلکه مسائل معنوی را وسیله سازش بیشتر با یک محیط زندگی سعادتمندانه معرّفی میکند.
تعلیمات خلاف حقیقت برخی مبلّغین، موجب گشت که مردم از دین فراری شوند و خداشناسی را مستلزم قبول محرومیت و تحمّل بدبختی و ذلّت این جهانی بپندارند.
محیط اخلاقی و اجتماعی نامساعد
علّت دیگر گرایشهای مادّی این است که جوّ روحی و اخلاقی انسان با اندیشه خداشناسی و خداپرستی نامساعد باشد. خداشناسی و خدا پرستی طبعاً مستلزم یک نوع تعالی روحی خاصّی است؛ بذری است که در زمینهای پاک رشد میکند. زمینهای فاسد و شوره زار، این بذر را فاسد میکند و از میان میبرد. اگر انسان در عمل، شهوتران و مادّه پرست و اسیر شهوات گردد، تدریجاً افکار و اندیشه هایش هم به حکم اصل انطباق با محیط، خود را با محیط روحی و اخلاقی او سازگار میکنند، یعنی اندیشههای متعالی خداشناسی و خداپرستی و خدادوستی جای خود را به افکار پست مادّیگری و اینکه هستی لغو و بیهوده است، حساب و کتابی درکار عالم نیست، دم غنیمت است و امثال اینها میدهد.
هر فکر و اندیشهای برای اینکه رشد کند و باقی بماند، زمینه روحی مساعدی میخواهد.
گفتیم جوّ روحی نامساعد. ممکن است پرسش شود که جوّ اجتماعی چطور؟
جواب این است که ما علّت نزدیک و مباشر را گفتیم. شک نیست که جوّ اجتماعی نیز باید مساعد باشد. ولی تأثیر جوّ اجتماعی بر روی عقاید، تأثیر مستقیم نیست، تأثیر غیرمستقیم است. جوّ فاسد اجتماعی جوّ روحی را فاسد میکند و جوّ فاسد روحی زمینه رشد اندیشههای متعالی را ضعیف و زمینه رشد اندیشههای پست را تقویت میکند. به همین جهت است که در اسلام به اصلاح محیط اجتماعی اهتمام زیاد شده است و باز به همین جهت است که سیاستهایی که میخواهند اندیشه های متعالی را در مردمی بکشند، زمینه فساد اخلاقی و عملی آنها را فراهم میکنند و برای فراهم کردن این زمینه، محیط اجتماعی را با وسایلی که در اختیار دارند فاسد مینمایند.
سنگر قهرمانی و پرخاشگری
در عصر ما کم و بیش ماتریالیسم نوعی کشش و جاذبه دارد، البتّه نه از نوع کشش و جاذبهای که در دو قرن پیش از نظر روشنفکری و هماهنگی با علوم داشت. در قرن هجدهم و نوزدهم در اثر همان نارسایی مفاهیم کلیسایی و مفاهیم فلسفی اروپایی، موجی پدید آمده بود مبنی بر اینکه یا علم و دانش و یا مذهب و خدا. امّا طولی نکشید که این موج کاذب درهم شکست و روشن گشت که پوچ و بیاساس است.
جاذبه و کشش ماتریالیسم در عصر ما از ناحیه دیگر است؛ از ناحیه خاصیت انقلابی و پرخاشگری و مبارزه طلبیای است که بدان معروف شده است.
امروز کم و بیش اینچنین در مغز جوانان فرو رفته است که یا باید خداپرست بود و مسالمت جو و عافیت طلب و ساکت و ساکن و بیتفاوت، و یا باید ماتریالیست بود و متحرّک و پرخاشگر و دشمن استعمار و استثمار و استبداد.
جوان میبیند که قیامها و انقلابها و نبردها و مبارزهها را طرفداران ماتریالیسم اداره میکنند و الهیون غالبا در جناح بیتحرّکها و بیتفاوتها قرار دارند. برای جوان همین قدر کافی است که در قضاوت خود مکتب الهی را محکوم و مکتب مادّی را تأیید نماید.
در حال حاضر قسمت عمده مبارزات قهرمانانه ضدّ استبداد و استثمار را افرادی رهبری میکنند که کم و بیش تمایلات ماتریالیستی دارند. بدون تردید سنگر قهرمانی را تا حدود زیادی آنها اشغال کردهاند. خاصیت تحرّک و انقلابی بودن را آنها نسبتاً به خود اختصاص دادهاند. باید اعتراف کنیم که مفاهیم دینی در عصر ما از هرگونه حماسهای تهی گشته است. و از آن طرف با توجّه به عکس العملی که ظلم و ستمگری در روح طبقه محروم و ستمکش ایجاد میکند و با توجّه به روح قهرمان پرستی که در همه افراد بشر وجود دارد، کافی است که ارزش مثبت این تبلیغ عملی را به نفع ماتریالیسم و ارزش منفی آن روش عملی را که اکنون الهیون ما دارند، علیه خدا و مذهب درک کنیم.
این جریان، عجیب به نظر میرسد؛ قاعدتاً میبایست برعکس باشد، زیرا لازمه خداشناسی و خداپرستی این است که انسان را به هدفهای ما فوق مادّیات وابسته میکند و او را در راه هدفهای عالی خود باگذشت مینماید، برخلاف ماتریالیسم که طبیعتا آدمی را با مادّه و مادّیات و آنچه مربوط به حیات فردی و شخصی- آن هم در حدود شؤون مادّی زندگی- است پای بست میکند.
بعلاوه، تاریخ نشان میدهد که همواره پیامبران و پیروان آنها بودهاند که در مقابل فرعونها و نمرودها و صاحبان قدرت به پا خاستهاند و قدرتهای اهریمنی را در هم کوفتهاند. پیامبران بودند که با نیروی ایمان، از طبقه محروم و استثمار شده قدرتی عظیم علیه «ملأ» و «مترفین» به وجود میآوردند.
سراسر قرآن، حماسه پیکار و جهاد و امر به معروف و نهی از منکر است. با این حال، چگونه است که سنگر انقلاب و پرخاشگری از الهیون گرفته شده و ماتریالیستها این سنگر را تصاحب کردهاند؟ آنچه مایه تعجّب است این است که حتّی پیروان قرآن نیز این سنگر را از دست دادهاند. از کلیسا تعجّبی نیست. کلیسا قرنها قرآن و اسلام و پیامبر گرامی اسلام را مورد طعن و شماتت قرار داد که چرا پا از گلیم رهبانیت و صومعه نشینی درازتر کرده است؟ چرا با ستمگران زمان به نبرد برخاسته است؟ چرا علیه قدرتهای دنیوی به پا خاسته است؟ چرا کار قیصر را به قیصر و کار خدا را به خدا وانگذاشته است؟
امّا الحقّ از مدّعیان پیروی قرآن جای تعجّب است. به عقیده ما خالی کردن این سنگر از طرف خداپرستان و همچنین اشغال این سنگر به وسیله پیروان مکتب مادّی، هر کدام علّت جداگانه دارد.
این سنگر از طرف خداپرستان آنگاه خالی شد که در مدّعیان پیشوایی دینی، روح عافیت طلبی پدید آمد. و به عبارت صحیحتر، این پدیده از آن وقت رخ داد که مردمی عافیت طلب و اهل زندگی روزمرّه و به تعبیر خود دین، مردمی اهل دنیا، به جای پیامبران و پیشوایان دینی نشستند و مردم به غلط، اینها را که روحیهای بر ضدّ روحیه پیامبران و امامان و تربیت شدگان واقعی آنها داشتند- و اگر تشابهی درکار بود اندکی در قیافه و لباس بود- نماینده و مظهر و جانشین آنها دانستند.
بدیهی است که اینها مفاهیم دینی را آنچنان توجیه کرده و میکنند که تکلیفی برای خودشان ایجاد و ایجاب نکند و با عافیت طلبی کوچکترین تضاد و تصادمی نداشته باشد. دانسته و یا ندانسته مفاهیمی از دین را تغییر دادند و علیه خود دین به کار بردند.
امّا چگونه شد که مادّیین این سنگر را اشغال کردند؟ ممکن است گفته شود علّت اینکه مادّیین این سنگر را اشغال کردند، این بود که الهیون تخلیه کردند. ولی این گفته صحیح نیست؛ علّت دیگری درکار است.
در این جهت کلیسا بیش از همه مسؤول است. در غرب- همچنانکه قبلًا اشاره شد- از یک طرف مفاهیم نامعقولی درباره خدا و جهان دیگر و عیسی مسیح عرضه شد که افکار حرّ و آزاد و روشن نمیتوانستند بپذیرند. آنچه هم به عنوان حکمت الهی عرضه میشد که وابسته به کلیسا بود نیز همین طور؛ به اضافه اینکه نوعی ارتباط مصنوعی میان ایمان به خدا و مشروع شمردن استبدادها و اختناقها از یک طرف و میان بیخدایی و حقّ حاکمیت ملّی و پیکار در راه کسب حقوق، از طرف دیگر برقرار شد.
اینها موجب شد که برخی مصلحان اجتماعی و داعیه داران، برای اینکه خود را در راه مبارزات اجتماعی یکسره از این قیود آزاد کنند، از اساس منکر خدا و هر معنی و مفهومی که از فکر خدا منشعب شود گشتند و به سوی ماتریالیسم رو آوردند.
پیروان آنها که از نظر اجتماعی شیفته و فریفته آنها بودند، تدریجاً چنین فکر کردند که شاید اندیشه ماتریالیسم چنین معجزهای دارد و چنین افراد مبارز و پرخاشگری به وجود میآورد، و حال آنکه آن افراد از ماتریالیسم نیرو نگرفته بودند، بلکه این ماتریالیسم بود که از این افراد نیرو گرفت و اعتبار و حیثیت کسب کرد. علّت گرایش آن افراد به ماتریالیسم محاسن ماتریالیسم نبود، بلکه مفاسدی بود که در دستگاههای به اصطلاح مذهبی از جنبههای فکری، اخلاقی، علمی و اجتماعی پدید آمده بود.
الان میبینیم که نوعی ارتباط تصنّعی میان سوسیالیسم- که مربوط است به وضع اقتصادی و اجتماعی و سیاسی اجتماع- و میان ماتریالیسم در نظر برخی کوته نظران موجود است و حال اینکه هیچ ارتباطی نیست. در حقیقت، به مقدار زیادی در عصر حاضر ماتریالیسم به واسطه پیوند دروغینی که با سوسیالیسم پیدا کرده است، حیثیت و اعتبار یافته است.
البتّه نمیخواهیم مبالغه کرده باشیم؛ نمیخواهیم ادّعا کنیم که در حال حاضر ماتریالیسم توانسته است تمام سنگرهای انقلاب و نوجویی و نوسازی و پرخاشگری را از دست الهیون بگیرد. مخصوصاً در جهان اسلام این کلّیت به هیچ وجه صادق نیست. تاریخ نیم قرن اخیر مبارزات ضدّ استعماری در سرزمینهای اسلامی بهترین شاهد مدّعاست و پیش بینی میشود که مسلمانان بیدار دل تدریجا این سنگر را که بحقّ مال خودشان است تصاحب کنند. حتّی گفته میشود آنچه در جنوب شرقی آسیا میگذرد که اعجاب جهانیان را برانگیخته است، برخلاف برخی تبلیغات، با نوعی معنویت و جنبههای ضدّ ماتریالیستی توأم است. ولی انکار هم نباید بکنیم که در گذشته نزدیک، چنین بوده است و هنوز هم صاحب اصلی این سنگرها همان بیخداها قلمداد می شوند.
منبع: بنیاد علمی و فرهنگی استاد شهید مرتضی مطهری