شمّه اى از اخلاق، صفات و کرامات امام على بن موسى الرضا (ع)

شمّه اى از اخلاق، صفات و کرامات امام على بن موسى الرضا (ع)

۱۳۹۳-۰۳-۲۸

377 بازدید

ابن طلحه مى گوید:[۱] سخن درباره امیرالمؤ منین على و زین العابدین على گذشت و اینک سخن درباره سومین على یعنى على الرضا (علیه السلام) است و هر که به دقت بنگرد براستى او را وارث ایشان مى یابد و حکم مى کند که وى سومین على[۲] است . ایمان و مقام و منزلتش والا و توانمندى وى گسترده و یارانش فراوان و برهانش هویدا و آشکار است تا آن جا که مأمون خلیفه عباسى او را از خواص خود قرار داد و در مملکت خویش شریک ساخت و امر جانشینى خویش را به او واگذارد و دخترش را به همسرى او درآورد.

مناقبش والا و صفات شریفش برجسته و بخشندگى اش چون حاتم و طبیعتش چون اخزم (جد حاتم ) و اخلاقش ‍ عربى و نفس شریفش هاشمى و خصلت بزرگوارى اش چون پیامبر (صلى اللّه علیه و آله) بود، چنان که هر چه از فضایلش بشمارند او از آن برتر و هر مقدار از مناقبش یاد کنند، وى از آن بلند مرتبه تر است . مى گوید: امّا القاب آن حضرت: رضا، صابر، رضى، وفى، و مشهورتر از همه رضاست . امّا مناقب و صفاتش ؛ خداوند برخى از آنها را به او اختصاص داده تا به علوّ مقام و ارجمندى اش گواهى دهند.

ابن طلحه بخشى از کرامات آن حضرت را بیان کرده که «ان شأ اللّه» ما بعضى از آنها را نقل خواهیم کرد.

شیخ مفید – رحمه اللّه – از یزید بن سلیط ضمن حدیثى طولانى از ابوابراهیم امام کاظم (علیه السلام) نقل کرده است که در همان سال رحلتش ‍ فرمود: «من امسال از دنیا مى روم و امر ولایت به پسرم على همنام دو على مى رسد؛ امّا على اول، على بن ابى طالب (علیه السلام) و على دیگر، على بن حسین (علیه السلام) است، علم و حلم، نصرت و محبت، ورع و دیانت اولى و محنت پذیرى وصبر بر شداید دومى را به او داده اند.[۳]

على بن عیسى اربلى – رحمه اللّه – در فصلى که بخشى از خصایص و مناقب و اخلاق کریمه امام رضا (علیه السلام) را نقل کرده،[۴] به نقل از ابراهیم بن عباس مى گوید: من هرگز ندیدم که چیزى را از امام رضا (علیه السلام) بپرسند و او نداند و در روزگاران تا زمان او کسى را داناتر از او سراغ ندارم، مأمون درباره هر چیزى به عنوان آزمون از او مى پرسید و او پاسخ مى داد در حالى که تمام سخن و پاسخ و استشهاد وى برگرفته از قرآن مجید بود.

هر سه روز یک مرتبه قرآن را ختم مى کرد و مى فرمود: «اگر بخواهم کمتر از سه روز ختم کنم . مى توانم ولى من هرگز بر آیه اى نمى گذرم مگر اینکه درباره آن مى اندیشم و درباره شأن نزولش فکر مى کنم .»

از جمله مى گوید: کسى را برتر از ابوالحسن الرضا (علیه السلام) ندیدم (وصف کسى را برتر از او) نشنیده ام، از او چیزها دیده ام که از هیچ کس ندیده ام ؛ هرگز ندیدم در سخن گفتن کلمه اى رنجش آور به کسى بگوید یا سخن کسى را پیش از آنکه از گفتار خویش فارغ شود قطع کند و یا حاجت کسى را در صورت توانایى بر اجابت آن، رد کند و هرگز ندیدم پاهایش را نزد همنشینى دراز کند و در حضور کسى تکیه دهد، و ندیدم کسى از خادمان و غلامانش ‍ را دشنام گوید و ندیدم که آب دهان بیندازد و ندیدم که با صداى بلند بخندد بلکه همواره خنده اش به صورت بلند بود و چون خلوت مى کرد و سفره گسترده مى شد، نوکران و غلامانش را حتى دربانان و پرده دار را بر سر سفره مى نشاند.

شب هنگام، کم خواب و بیشتر روزها روزه دار بود. در هر ماه سه روز، روزه اش ترک نمى شد. کار خیر بسیار مى کرد و صدقه نهانى بسیار مى داد که بیشتر آن در شبهاى تاریک بود. بنابراین هر که گمان کند نظیر او در فضیلت دیده است، باور نکن.[۵]

از محمّد بن عباد نقل کرده، مى گوید: حضرت رضا (علیه السلام) تابستان روى حصیر و زمستان روى پلاس مى نشست، تن پوشش جامه اى خشن بود امّا در حضور مردم با لباس آراسته ظاهر مى شد.[۶]

از اباصلت، عبدالسلام بن صالح هروى نقل کرده که مى گوید: من داناتر از على بن موسى الرضا (علیه السلام) را ندیدم و هیچ عالمى هم او را ندیده مگر این که مانند من درباره او گواهى داده است .

مأمون گروهى از دانشمندان ادیان و فقهاى شریعت و متکلمان را در چندین مجلس با آن حضرت رو به رو کرد و آن حضرت سرانجام بر همه غالب شد تا آنجا که کسى از ایشان نماند مگر آن که به فضل آن وجود گرامى اقرار کرد و به ناچیزى خویش ‍ اعتراف نمود. من از آن حضرت شنیدم که مى گفت: «در روضه پیامبر (صلى اللّه علیه و آله) مى نشستم در حالى که بسیارى از علماى مدینه در آن جا بودند. وقتى که یکى از آنها از حل مسأله اى فرو مى ماند همگى به من اشاره مى کردند و مسائل را نزد من مى فرستادند و من جواب مى دادم .»[۷]

ابوالصلت مى گوید: محمّد بن اسحاق بن موسى از قول پدرش نقل مى کند که موسى بن جعفر (علیه السلام) به پسرش مى گفت: «این برادر شما على بن موسى عالم آل محمّد (صلى اللّه علیه و آله) است، مسائل دینتان را از او بپرسید و آنچه را که مى گوید حفظ کنید زیرا من از پدرم جعفر بن محمّد (علیه السلام) شنیدم که به من فرمود: عالم آل محمّد (صلى اللّه علیه و آله) در صلب تو است، کاش من او را درک مى کردم که او همنام امیرالمؤ منین (علیه السلام) است».[۸]

از محمّد بن یحیى فارسى نقل شده که: روزى ابونواس امام رضا (علیه السلام) را دید که سوار بر استر از نزد مأمون مى آمد، به آن حضرت نزدیک شد و سلام داد و گفت: یابن رسول اللّه، من اشعارى درباره شما گفته ام، مایلم که شما آنها را از زبان من بشنوید. فرمود: بخوان ! ابونواس شروع به خواندن کرد.

امام رضا (علیه السلام) فرمود: تو اشعارى گفته اى که پیش از تو کسى نظیر آنها را نگفته است، غلامش را صد زد و فرمود: «آیا چیزى از مخارجمان موجود است ؟ عرض کرد: سیصد دینار موجود است . فرمود: آنها را به ابونواس بده . سپس فرمود: شاید این مبلغ کم باشد این استر را هم به او بده .»[۹]

از ابوالصلت هروى نقل است که امام رضا (علیه السلام) با همه مردم به زبان خودشان سخن مى گفت و به خدا سوگند که فصیحترین و داناترین مردم به تمام زبانها و لهجه ها بود.

روزى به آن حضرت گفتم: یابن رسول اللّه من از این که شما این همه زبانهاى مختلف را مى دانید در شگفتم، فرمود: «اى اباصلت من حجت خدایم بر خلق و نمى شود که خداوند حجتى را بر قومى بفرستد و او زبان آن قوم را نداند. آیا این سخن امیرالمؤ منین على (علیه السلام) را نشنیده اى که فرمود: «ما را فصل الخطاب داده اند» و آیا فصل الخطاب چیزى جز دانستن زبانهاى مختلف است .»[۱۰]

و از امام رضا (علیه السلام) نقل شده است که مردى از اهل خراسان به آن حضرت گفت: یابن رسول اللّه، رسول خدا را در خواب دیدم، به من فرمود: چگونه خواهید بود وقتى که در سرزمین شما پاره تن من دفن شود و امانت من به شما سپرده شده تا آن را حفظ کنید و قطعه اى از جسم من در خاک شما پنهان شود؟

امام رضا (علیه السلام) فرمود: «منم آن مدفون در سرزمین شما و منم پاره تن پیامبرتان و منم آن امانت و آن قطعه بدن، بدانید که هرکس مرا زیارت کند در حالى که به آنچه خداى تعالى از حقوق و طاعت من واجب کرده است معرفت داشته باشد، من و پدرانم روز قیامت شفیع او خواهیم بود و هرکه را ما شفاعت کنیم نجات یافته است هر چند که بمانند گناه جن و انس داشته باشد، پدرم به نقل از جدم و او از قول پدرش نقل کرده که رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) فرمود: هر که مرا در خواب ببیند، به حق مرا دیده است زیرا که شیطان نمى تواند به صورت من و کسى از اوصیاى من و احدى از شیعیان ایشان در آید و براستى که رؤ یاى صادقه یک جزء از هفتاد جزء نبوت است».[۱۱]

امّا روایاتى که از آن حضرت در علوم مختلف و انواع حکمت نقل شده و اخبار جمع شده و پراکنده و احسان آن حضرت با اهل ملل و مناظرات مشهورش، بیش از حد شمار است .

على بن عیسى اربلى – رحمه اللّه – گوید:[۱۲] این کتاب «(عیون اخبار الرضا (علیه السلام) )» مشتمل بر مطالب کمیاب و برجسته، بهتر از رشته هاى گلوبند آویخته بر گردن دوشیزگان بکر، هرکه مى خواهد چشمش ‍ در باغستان آن کتاب سیر کند و تشنگیش را از زلال آبگیرهایش سیرآب نماید و از شگفتیها و فنون و بوستانها و چشمه سارانش بهره گیرد من او را راهنمایى کردم و اندیشه اش را بدان سمت هدایت نمودم، چیزى افزون بر محتواى آن نتوان یافت که سخن جامع را بخوبى بیان کرده است.

    امّا کرامات آن حضرت، از جمله مواردى که ابن طلحه[۱۳] نقل کرده، این است که چون مأمون امام را به ولیعهدى خود برگزید و خلافت پس از خود را به آن حضرت واگذارد، اطرافیان مأمون از این عمل ناخشنود گشتند و ترسیدند که خلافت از خاندان عباس بیرون شود و به بنى فاطمه اعاده گردد از این رو نسبت به امام رضا (علیه السلام) بسیار بدبین گشتند.

در آن هنگام عادت چنان بود که هرگاه حضرت رضا (علیه السلام) بر مأمون وارد مى شد از اطرافیان مأمون، هر که داخل تالار بود به حضرت سلام مى دادند و پرده بر مى گرفتند تا امام (علیه السلام) وارد شود، امّا چون نفرت آنان نسبت به آن حضرت بالا گرفت، به یکدیگر سفارش کردند و گفتند: هر وقت امام رضا (علیه السلام) آمد و خواست بر خلیفه وارد شود، رو برگردانید و پرده را برنگیرید.

همگان در این باره هم پیمان شدند. در آن اوان روزى که همه نشسته بودند، ناگهان امام رضا (علیه السلام) مطابق معمول به مجلس خلیفه وارد شد، آنان خوددارى نتوانستند و بى اختیار سلام دادند و پرده را بر گرفتند. پس از آن آنها یکدیگر را ملامت کردند که چرا بر خلاف توافقى که کرده بودند، عمل کردند. گفتند: نوبت آینده وقتى که آمد، پرده را بر نمى داریم، چون نوبت دیگر فرا رسید و امام (علیه السلام) به مجلس آمد، از جا بلند شدند، سلام دادند ولى همچنان ایستادند و پرده را بر نداشتند.

از این رو خداوند تند بادى را فرستاد که به پرده وزید و بیشتر از هر روز آن را بلند کرد و پس از ورود امام (علیه السلام) از وزیدن ایستاد و پرده به حال اول برگشت و چون امام خواست بیرون شد دوباره وزیدن گرفت و پرده را بلند کرد، امام (علیه السلام) که بیرون شد، باز ایستاد دوباره پرده به جاى خود برگشت . پس از رجعت امام (علیه السلام)، مخالفان رو به یکدیگر کردند و گفتند: دیدید چه شد؟ گفتند: آرى.

آنگاه به یکدیگر گفتند: دوستان ! این مرد در نزد خدا مقامى والا دارد و خداوند را به او عنایتى است . مگر ندیدید که چون شما پرده را بر نگرفتید خداوند باد را فرستاد و براى برگرفتن پرده، باد را مسخّر او کرد، همچنان که براى سلیمان (علیه السلام) مسخر کرده بود. بنابراین در خدمت او باشید که به نفع شماست . این بود که به حال اول برگشتند و بر حسن عقیده شان نسبت به آن حضرت افزوده شد.

از جمله وقتى که امام رضا (علیه السلام) در خراسان بود زنى به نام زینب مدعى شد که علیه و از دودمان فاطمه (علیهاالسلام) است و به مردم خراسان به خاطر نسبش فخر فروشى مى کرد. امام رضا (علیه السلام) جریان را شنید و چون نسبت ادعایى او را قبول نداشت .

آن زن را به نزد خود طلبید و نسبت او را رد کرد و فرمود: این زن دروغ مى گوید. آن زن (جسارت ورزید) و نسبت سفاهت به حضرت داد و گفت: همان طور که نسب مرا رد کردى من هم در نسبت شما ایراد دارم، امام (علیه السلام) را غیرت علوى تکان داد و موضوع را به حاکم خراسان ارجاع فرمود – حاکم خراسان جاى وسیعى داشت به نام ««برکه السباع»» که در آن جا درندگان را به زنجیر بسته بودند براى مجازات مفسدان نگهدارى مى کردند.

امام رضا (علیه السلام) آن زن را نزد حاکم خراسان آورد و فرمود: این زن بر على و فاطمه (علیهاالسلام) دروغ بسته است، از نسل ایشان نیست (لیکن خود را به ایشان منسوب مى دارد)، اگر کسى براستى پاره تن فاطمه و على (علیه السلام) باشد گوشتش بر درندگان حرام است، این زن را به «برکه السباع بیندازید، اگر راست گفته باشد درندگان به او نزدیک نخواهند شد و اگر دروغ گفته باشد او را مى درند.

وقتى زن این سخن را از امام (علیه السلام) شنید، گفت: تو خود اگر راست مى گویى که به تو نزدیک نمى شوند و تو را نمى درند به آن جا وارد شو! امام (علیه السلام) بى آنکه چیزى در پاسخ آن زن بگوید از جاى خود برخاست حاکم گفت: به کجا مى روید؟ فرمود به «برکه السّباع» به خدا سوگند که باید وارد آنجا شوم، حاکم و مردم و اطرافیان حاکم برخاستند و آمدند و در «برکه السّباع» را باز کردند.

امام رضا (علیه السلام) به آن جایگاه وارد شد در حالى که مردم از بالاى برکه، نگاه مى کردند، همین که امام میان درندگان قرار گرفت همگى روى دمها بر زمین نشستند، امام (علیه السلام) به سمت یکى یکى آنها مى آمد و به سر و صورت و پشت آنها دست مى کشید و آن درنده کرنش مى کرد تا همگى را دست کشید، سپس در مقابل چشم ناظران بیرون آمد. بعد به حاکم گفت: اکنون این زن را که بر على و فاطمه (علیهاالسلام) دروغ بسته است، وارد «برکه السّباع» کن تا مطلب روشن شود.

آن زن خوددارى کرد ولى حاکم او را مجبور کرد و به مأمورانش دستور داد تا او را در برکه انداختند. به مجرد این که درندگان او را دیدند به سمت او جستند و او را دریدند. نام آن زن در خراسان به زینب دروغگو مشهور شد و داستانش در آن دیار بر سر زبانها افتاد.[۱۴]

از جمله داستان دعبل بن على خزاعى شاعر بود. دعبل مى گوید: چون قصیده «مدارس آیات» را سرودم، آهنگ ابوالحسن على بن موسى الرضا (علیه السلام) را کردم که در خراسان ولیعهد مأمون در امر خلافت بود.

وقتى که وارد آن دیار شدم و به خدمت آن حضرت رسیدم و قصیده را خواندم . آن را مورد تحسین قرار داده به من فرمود: این اشعار را تا من دستور نداده ام بر کسى نخوان . خبر من به خلیفه مأمون رسید، مرا احضار کرد و از من پرسید سپس گفت: دعبل ! قصیده ««مدارس آیات خلت من تلاوه»» را برایم بخوان .

گفتم: به خاطر ندارم یا امیرالمؤ منین گفت: اى غلام، ابوالحسن على بن موسى الرضا (علیه السلام) را حاضر کن ! مى گوید: ساعتى نگذشته بود که امام (علیه السلام) حضور یافت .

مأمون گفت: یا اباالحسن ! من از دعبل خواستم تا «مدارس آیات» را برایم بخواند، گفت: به خاطر ندارم، امام رضا (علیه السلام) رو به من کرد و فرمود: دعبل براى امیرالمؤ منین بخوان . شروع به خواندن کردم و مأمون تحسین کرد و دستور داد پنجاه هزار درهم به من دادند و حدود این مبلغ را نیز امام رضا (علیه السلام) فرمان داد.

عرض کردم: مولاى من چه خوب بود که مقدارى از جامه تان را به من مى دادید تا کفنم باشد! فرمود: بسیار خوب، آنگاه پیراهنى به من لطف کرد که کهنه بود با یک حوله نازک و فرمود: این را نگه دار که باعث حفظ تو مى شود.

سپس ذوالریاستین ابوالعباس فضل بن سهل وزیر مأمون به من جایزه اى داد و مرا بر اسبى زرد رنگ و خراسانى سوار کرد. و در یک روز بارانى که بر آن اسب را مى سپردم بالاپوش بارانى و کلاه خزى را که پوشیده بود به من بخشید و براى خود بارانى جدیدى خواست و پوشید و گفت: از این جهت شما را مقدم داشتم و جامه تنم را به تو بخشیدم که این بهترین بارانى بود. دعبل مى گوید: آن را به هشتاد دینار فروختم با وجود آن دلم از فروش آن ناراضى بود.

پس از چندى دوباره به عراق برگشتم، در بین راه گروهى از راهزنان سر راه بر ما گرفتند در حالى که آن روز هم باران مى بارید. من ماندم با یک پیراهن کهنه و از خسارتى که بر من وارد شده بود متأسف بودم و بیش ‍ از هر چیزى براى آن پیراهن و حوله تأسف مى خوردم و به سخن مولایم امام رضا (علیه السلام) مى اندیشیدم که ناگهان یکى از راهزنان را دیدم، سوار بر اسب زردى که ذوالریاستین به من داده بود نزدیک من ایستاده و در حالى که آن بارانى را به تن داشت منتظر بود تا افرادش جمع شوند و در آن حال ابیاتى از قصیده ««مدارس آیات خلت من تلاوه»» را مى خواند و گریه مى کرد.

چون من این حال را دیدم از این که دزدى از مردم بیابانى اظهار تشیع مى کند متعجب شدم، آنگاه طمع در آن پیراهن و حوله بستم و گفتم: سرورم، این قصیده اى که مى خوانید، از کیست ؟

گفت: واى بر تو، به تو چه مربوط که مال کیست ؟ گفتم: علتى دارد که خواهم گفت . گفت: این قصیده مشهورتر از آن است که صاحب آن را نشناسى . گفتم: صاحب آن کیست ؟ گفت: دعبل بن على خزاعى شاعر آل محمّد که خداوند او را جزاى خیر دهد! گفتم: سرورم من دعبل ام و این قصیده از من است .

گفت: واى بر تو چه مى گویى ؟! گفتم: قضیه روشن تر از اینهاست . کسى را نزد اهل کاروان فرستاد و گروهى را احضار و راجع به من از آنها پرس و جو کرد. همگى گفتند: این دعبل بن على خزاعى است . گفت: از تمام اموالى که از کاروان گرفته ایم، از یک سیخ تا ارزشمندترین مالها، از همه به احترام تو دست برداشتم . سپس یارانش را صدا زد و به آنها دستور داد، هر کس چیزى گرفته است باز پس دهد.

تمام اموال مردم را پس دادند و اموال من نیز، همه به من برگشت . آنگاه تا جاى امنى ما را بدرقه کرد و به این ترتیب به برکت آن پیراهن و حوله من و کاروان محفوظ ماندیم . ببین این منقبت چقدر ارزنده و والاست .[۱۵]

از جمله داستانى است که از هرثمه بن اعین (وى در خدمت خلیفه به سر مى برد با وجود این، دوستدار اهل بیت علیهم السلام بود امّا تا آخر هم خوددارى مى کرد و نمى گفت که من از شیعیان ایشان هستم و به مصالح امام رضا (علیه السلام) عمل مى نمود و در اختیار آن حضرت بود و براى تقرب به خدا خدمت مى کرد)

نقل شده که مى گوید روزى مولایم امام رضا (علیه السلام) مرا طلبید و فرمود: هرثمه ! من جریانى را به عنوان یک راز به تو مى گویم مبادا تا من زنده ام به کسى اظهار کنى . اگر زمان حیات من به کسى اظهار کنى، در پیشگاه خدا من خصم تو خواهم بود.

عهد بستم تا وقتى که اجازه ندهد به کسى نگویم . آنگاه فرمود: بدان که پس از چند روز، مقدارى انگور و انار دانه شده خواهم خورد و بعد از دنیا مى روم و خلیفه مى خواهد که قبر و آرامگاه مرا پایین قبر پدرش هارون قرار دهد ولى خداوند به او توان انجام این کار را نخواهد داد، زیرا زمین به قدرى سخت خواهد شد که کسى نخواهد توانست چیزى از آن بکند و قبر من در فلان بقعه است که آن جا را تعیین کرد، و چون من از دنیا رفتم و تجهیزم کردند تمام گفته هاى مرا به مأمون بگو و به او بگو که نماز گزاردن بر جنازه مرا به تأخیر اندازد؛ زیرا مرد عربى نقاب زده، سوار بر شتر چابکى، با وجود خستگى سفر از راه مى رسد و از شترش پیاده مى شود و بر جنازه من نماز مى خواند، پس چون بر من نماز گزارد و جنازه ام را برداشتند، برو به آن جایى که برایت معین کردم، اندکى از روى زمین را بکن، قبرى در حد معمول خواهى یافت که در زیر آن آب سفیدى است و چون دیدى آب خشکید آن جا محل دفن من است، مرا در آن جا دفن کنید.

خدا را خدا را مبادا پیش از مردنم این راز را به کسى بگویى . هرثمه مى گوید: به خدا سوگند چند روزى نگذشت که امام (علیه السلام) انگور و انار زیادى تناول کرد و از دنیا رفت.[۱۶]

بر خلیفه وارد شدم، دیدم بر آن حضرت مى گوید، گفتم: یا امیرالمؤ منین، حضرت رضا (علیه السلام) از من عهد گرفت که جریانى را به شما بگویم .

و آنچه را فرموده بود از اول تا آخر گفتم در حالى که او از گفته هاى من تعجب مى کرد. پس ‍ دستور داد جنازه را تجهیز کردند و چون تجهیز کردند، براى نماز صبر کردند ناگهان مردى سوار بر شترى شتابان از طرف بیابان رسید. بدون این که با کسى حرفى بزند رفت کنار جنازه، ایستاد و نماز خواند و بیرون شد.

آنگاه مردم نماز گزاردند، خلیفه دستور داد آن مرد را پیدا کنند او را نیافتند و کسى از او مطلع نشد سپس خلیفه دستور داد پایین قبر پدرش هارون قبرى بکنند، گورکنان نتوانستند بکنند تا این که به محل ضریح فعلى رفتند و مقدارى از روى زمین خاک برداشتند قبر کنده اى با آجرهاى بزرگش نمودار شد و در ته قبر مقدارى آب سفید – مطابق گفته آن حضرت – بود، به خلیفه اطلاع دادند، حضور یافت و به همان صورتى که امام (علیه السلام) فرموده بود به چشم خود دید که آب خشکید و بدن آن حضرت را در آن جا دفن کردند. همیشه مأمون از گفته آن حضرت در شگفت بود و حتى یک کلمه از سخن امام کم نشده از این رو تأسف مأمون افزون گشت و هر وقت در خدمتش ‍ تنها بودیم، مى گفت: هرثمه ابوالحسن چگونه آن مطالب را به تو گفت ؟ من داستان را بازگو مى کردم، و او تأسف مى خورد.[۱۷]

به این منقبت بزرگ و کرامت ارزنده نگاه کن که حکایت از توجه خاص ‍ خداوندى و بلندى مرتبه آن حضرت در پیشگاه خدا دارد.[۱۸]

«عیون اخبار الرضا (علیه السلام)» صدوق – رحمه اللّه – به نقل از على بن میثم از قول پدرش روایت کرده، مى گوید: شنیدم مادرم مى گفت: من از نجمه مادر حضرت رضا (علیه السلام) شنیدم که مى فرمود: وقتى که به فرزندم حامله بودم احساس سنگینى حمل را نمى کردم و در خواب صداى تسبیح، تهلیل و تحمید را از شکمم مى شنیدم که باعث ترس و بیم من مى شد. وقتى که از خواب بیدار مى شدم چیزى نمى شنیدم .

هنگامى که وضع حمل کردم نوزاد دست بر زمین و سر به طرف آسمان بلند کرد و چنان لبهایش را حرکت مى داد که گویا حرف مى زد. در این بین پدرش موسى بن جعفر (علیه السلام) وارد شد، فرمود: اى نجمه گوارا باد بر تو کرامت پروردگارت ! نوزاد را پیچیده در پارچه اى سفید، به آن حضرت دادم، به گوش راستش اذان بو به گوش چپش اقامه گفت و آب فرات خواست با آب فرات کام نوزاد را برداشت . سپس به من باز گردانید و فرمود: او را بگیر که او بقیه اللّه در روى زمین است.[۱۹]

از دلایل حمیرى به نقل از جعفر بن محمّد بن یونس نقل کرده مى گوید: مردى نامه اى خدمت امام رضا (علیه السلام) نوشت و از آن حضرت مسائلى را پرسید لیکن فراموش کرد مسأله پوشیدن لباس نیمه ابریشمى توسط محرم و موضوع اسلحه رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) را که قصد پرسیدنشان را داشت در نامه بنویسد از این رو افسوس مى خورد که چرا ننوشتم ! وقتى که پاسخ مسائل آمد آن حضرت، نوشته بود: اشکالى بر احرام در جامه نیمه ابریشمى نیست و بدان که اسلحه رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) در نزد ما نظیر تابوت در نزد بنى اسرائیل است هر امامى، هر جا که باشد آن اسلحه همراه اوست.[۲۰]

از جمله، به نقل از معمر بن خلاد آمده است که مى گوید: ریان بن صلت هنگامى – که فضل بن سهل او را به یکى از نواحى خراسان مأمورت داده بود – در مرو به من گفت: مایلم از ابوالحسن (علیه السلام) اجازه شرفیابى بگیرم، سلامى به حضرتش بدهم و خداحافظى کنم و دوست دارم از جامه هایش بر من بپوشاند و از سکه هایى که به اسم آن حضرت زده اند به من مرحمت کند. معمر گفت: خدمت ابوالحسن (علیه السلام) شرفیاب شدم، قبل از هر چیزى رو به من کرد و فرمود: ریان، مایل است پیش ما بیاید تا از جامه هاى خود بر او بپوشانم و درهمى چند به او بدهم .

گفتم: «سبحان اللّه،» به خدا سوگند که او همین درخواست را از من کرد تا من استدعاى او را به شما برسانم . فرمود: معمر! مؤ من، البته که موفق است، به او بگو بیاید. معمر مى گوید: رفتم به او گفتم . خدمت امام (علیه السلام) رسید و سلام داد. امام (علیه السلام) چیزى میان دستش گذاشت . وقتى بیرون آمد از او پرسیدم چه قدر مرحمت کرد؟ دستش را باز کرد دیدم، سى درهم است.[۲۱]

از جمله به نقل از سلیمان جعفرى مى گوید: امام رضا به من فرمود: کنیزى با این خصوصیات براى من بخر. کنیزى را با آن اوصاف نزد مردى یافتم او را خریدم و بهاى وى را به مولایش پرداختم و آن کنیز را خدمت آن حضرت آوردم . گرچه امام (علیه السلام) را از او خوش آمد امّا با وى نیامیخت .

چند روزى که نزد آن حضرت ماند، مولاى وى مرا دید زارى کرد و گفت: خدا را خدا را درباره من فکرى بکنید. زندگى بر من ناگوار گشته و قرار و خواب از من رفته است، یا ابوالحسن (علیه السلام) صحبت کن و از وى بخواه آن کنیز را به من برگرداند و پولش را بگیرد. گفتم: تو دیوانه اى، من چگونه چنین گستاخیى را بکنم و بگویم کنیز را به تو برگرداند! پس از آن بر امام رضا (علیه السلام) وارد شدم، بدون مقدمه رو به من کرد و فرمود: سلیمان، آیا صاحب کنیز مایل است که کنیز را به او برگردانم ؟ عرض کردم، آرى واللّه او از من خواست که از شما چنین کارى را بخواهم . فرمود: کنیز را به او برگردانید و بهایش را بگیرید. من به همین نحو عمل کردم . چند روزى کنیز نزد مولایش ماند، آنگاه آن مرد مرا ملاقات کرد و گفت: فدایت شوم از ابوالحسن بخواهید تا کنیز را قبول کند که من از او سودى نمى برم و نمى توانم به او نزدیک شوم .

گفتم: من نمى توانم بى مقدمه این مطلب را به امام بگویم . سلیمان مى گوید: خدمت امام (علیه السلام) شرفیاب شدم، فرمود: سلیمان صاحب کنیز مایل است کنیز را از او بگیرم و پول را به او برگردانم ؟ عرض کردم: آرى او از من چنین درخواستى را کرده است . فرمود: کنیز را برگردان و پول را بگیر و به او بده .[۲۲]

از جمله به نقل از حسن بن ابى الحسن روایت است که مى گوید: عمویم محمّد بن جعفر به بیمارى سختى مبتلا شد به طورى که بیم مردن او را داشتم . روزى ابوالحسن الرضا (علیه السلام) به عیادت وى آمد در حالى که ما و پسران و برادرانش در اطراف او بودیم و عمویم اسحاق با دیدن بد حالى بیمار، بالاى سرش گریه مى کرد. امام (علیه السلام) آمد و در کنارى نشست و در ما نظاره کرد، وقتى که از منزل بیرون شد من به دنبالش رفتم و عرض ‍ کردم: فدایت شوم، شما بر عمویتان وارد شدید و او را در چنان حالى دیدید، ما گریه مى کردیم و عمویت اسحاق گریه مى کرد ولى از شما چیزى مشاهده نشد.

فرمود: این شخص را که بالاى سر مریض گریه مى کنید مى بینید! بزودى بیمار شفا مى یابد، و از بستر بر مى خیزد امّا آن که گریه مى کند مى میرد. فاصله اى نشد که محمّد بن جعفر از بستر بیمارى برخاست و اسحاق دردمند شد و از دنیا رفت و محمّد بر او گریست.[۲۳]

وقتى که محمّد بن جعفر در مکه خروج کرد و مردم را به سوى خود دعوت کرد و خود را امیرالمؤ منین خواند و مردم با او به عنوان خلیفه بیعت کردند، امام رضا (علیه السلام) بر او وارد شد و فرمود: اى عموى من، پدر و برادرت را تکذیب نکن، این امر سرانجامى نخواهد داشت .

راوى مى گوید: محمّد از مکه بیرون شد و من هم همراه او به سمت مدینه حرکت کردم . طولى نکشید که جلودى به مقابله با او آمد و او را شکست داد. محمّد بن جعفر امان خواست، جامه سیاه پوشید و بر منبر رفت و خودش را عزل کرد و ادعاى خویش را تکذیب نمود و گفت: خلافت از آن مأمون است و من با آن حقى ندارم . سپس راهى خراسان شد و در مرو از دنیا رفت.[۲۴]

از آن جمله، از حسن بن وشأ نقل کرده، مى گوید: من در خراسان بودم روزى امام رضا (علیه السلام) کسى را فرستاده بود که آن برد مخصوص را نزد ما بفرست و چنان بردى نزد من نبود به قاصد آن حضرت گفتم: نزد من بردى وجود ندارد. دوباره قاصد برگشت و گفت: فرمودند: برد را بده بیاورند.

میان جامه ها گشتم چیزى نیافتم به فرستاده امام (علیه السلام) گفتم: من جست و جو کردم ولى آن را نیافتم . براى نوبت سوم قاصد برگشت و گفت: برد را نزد ما بفرست . بلند شدم و همه جا را جستم، هیچ جا نماند جز یک صندوق، به سراغ آن رفتم، دیدم برد میان صندوق است . آن را برداشتم و دادم و گفتم: گواهى مى دهم که تو امام واجب الا طاعه هستى و همین مطلب باعث ورود من به جمع پیروان امام (علیه السلام) شد.[۲۵]

از جمله، عبداللّه بن مغیره مى گوید: واقفى بودم و با این عقیده به مکه رفتم وقتى که به مکه رسیدم، چیزى در دلم گذشت به پرده کعبه چنگ زدم و گفتم: خدایا تو از خواست و مقصد من آگاهى، مرا به بهترین ادیان راهنمایى کن ! پس به دلم افتاد که خدمت امام رضا (علیه السلام) بروم .

این بود که به مدینه رفتم و بر در خانه امام (علیه السلام) ایستادم و به غلام گفتم: به مولایت بگو: مردى از اهل عراق بر در منزل ایستاده است . شنیدم صدایش بلند شد و فرمود: عبداللّه بن مغیره وارد شو. وارد شدم، همین که چشم آن حضرت به من افتاد، فرمود: خداوند دعاى تو را اجابت فرمود: و تو را به دین خود هدایت کرد. گفتم: براستى که تو حجت خدا و امین او بر خلقى .[۲۶]

از جمله به نقل از حسن بن على وشّأ آمده است، مى گوید: فلان بن محرز به من گفت: شنیده ایم که امام صادق (علیه السلام) وقتى که مى خواست با اهل بیتش دوباره همبستر شود، همچون وقت نماز، وضو مى گرفت، دوست داشتم که تو از امام رضا (علیه السلام) این مطالب را بپرسى .

وشّأ مى گوید: خدمت امام (علیه السلام) رسیدم بدون این که چیزى بپرسیم رو به من کرد و فرمود: امام صادق (علیه السلام) وقتى که همبستر مى شد و مى خواست که دوباره برگردد وضوى نماز مى گرفت و باز هم اگر اراده مى کرد وضوى نماز مى گرفت . از خدمت امام (علیه السلام) بیرون شدم، نزد آن مرد رفتم و گفتم: بدون اینکه من چیزى بپرسم امام مسأله تو را جواب داد.[۲۷]

از جمله، به نقل از على بن محمّد کاشانى، مى گوید: یکى از شیعیان گفت: مال زیادى خدمت امام رضا (علیه السلام) بردم لیکن ندیدم که از وصول آن مال خوشحال شده باشد. از این رو غمگین شدم، با خود گفتم: این قدر مال براى آن حضرت بردم، خوشحال نشد. فرمود: غلام ! طشت و آب بیاور! و خود روى مسندى نشست و با دست به غلام اشاره کرد: آب روى دستم بریز، دیدم از میان انگشتانش طلا داخل طشت مى ریزد. سپس به من نگاهى کرد و گفت: کسى که چنین است اعتنا به مالى که نزد او آورده اند ندارد.[۲۸]

از جمله بن نقل از محمّد بن فضل، مى گوید: چون سال یورش هارون به برامکه فرا رسید و جعفر بن یحیى را کشت و یحیى بن خالد را زندانى کرد و بر سر آنها آورد آنچه آورد، امام رضا (علیه السلام) در عرفه بود و دعا کرد و سپس سر به زیر افکند. پرسیدند چه دعایى مى کردید؟ فرمود: از خداوند مى خواستم به برامکه سزاى آنچه را که نسبت به پدرم کردند برساند و خداوند همین امروز درباره آنها خواسته مرا اجابت کرد. سپس بازگشت و چیزى نگذشت که جعفر به هلاکت رسید و یحیى زندانى شد و حال برامکه دگرگون گشت .[۲۹]

از جمله به نقل از موسى بن عمران، مى گوید: على بن موسى (علیه السلام) را در مسجد مدینه دیدم در حالى که هارون خطبه مى خواند، فرمود: خواهى دید که من و او را در یک خانه دفن مى کنند.[۳۰]

از جمله از حسن بن موسى نقل شده، مى گوید: روزى که هیچ ابرى در آسمان دیده نمى شد همراه امام رضا (علیه السلام) به قصد یکى از املاک آن حضرت بیرون رفتیم . وقتى که از شهر درآمدیم، فرمود: آیا با خودتان لباس ‍ بارانى همراه دارید؟ گفتیم: خیر، نیاز به لباس بارانى نداریم، ابرى در کار نیست و بیمى از باران نداریم، فرمود: ولى من لباس بارانى برداشته ام، باران بر شما خواهد بارید. هنوز راه زیادى نرفته بودیم که ابرى بالا آمد و باران بر ما باریدن گرفت . به طورى که ما بر خود بیمناک شدیم و آنچه توشه و خوردنى با خود داشتیم همه تر شد.[۳۱]

از جمله حسن بن منصور از برادرش نقل کرده، مى گوید: شب هنگام، خدمت امام رضا (علیه السلام) در حجره اى در اندرون خانه رسیدم، دیدم دست مبارک خود را به طرف آسمان بلند کرده و گویى که ده چراغ در آن حجره روشن است، مردى اجازه ورود خواست، امام (علیه السلام) دست از دعا برداشت و بعد به او اجازه ورود داد.[۳۲]

از جمله به نقل از موسى بن مهران مى گوید: ابوالحسن على بن موسى (علیه السلام) را دیدم که نگاهى به هرثمه انداخت و فرمود: «گویا مى بینم که او را به مرو مى برند و گردنش را مى زنند» و همان طور شد که فرموده بود.[۳۳]

از کتاب راوندى به نقل از اسماعیل بن ابى الحسن روایت کرده، مى گوید: خدمت امام رضا (علیه السلام) بودم با دست مبارکش به زمین اشاره مى کرد، گویى چیزى را طلب مى کند، در آن بین شمشهاى طلا پیدا شد، سپس ‍ دستى به آنها کشید همه ناپدید شدند. عرض کردم: خوب بود یکى از آنها را به من مى دادید؟ فرمود: خیر، هنوز وقت آن نرسیده است .[۳۴]

از جمله ابواسماعیل سندى مى گوید: در سند شنیدم که خداوند حجتى در میان عرب دارد، از آن جا به قصد دیدن وى در آمدم، مرا به امام رضا (علیه السلام) راهنمایى کرد. آهنگ ایشان را کردم و به خدمتش رسیدم در حالى که یک کلمه عربى نمى دانستم . به زبان سندى سلام دادم، آن حضرت به زبان خودم جواب داد، شروع کردم به زبان سندى سخن گفتن و ایشان به همان زبان پاسخ مى داد.

عرض کردم: من در سند شنیدم که خدا را در میان عرب، حجتى است به قصد دیدنش از سند بیرون شده ام . فرمود: آرى من مطلعم، آن حجت منم . سپس فرمود: هر چه مى خواهى بپرس ! آنچه خواستم پرسیدم . وقتى قصد کردم که از حضورش مرخص شوم، عرض ‍ کردم: من از زبان عربى چیزى نمى دانم، از خدا بخواهید به قلبم بیندازد تا بتوانم با مردم عرب صحبت کنم . امام (علیه السلام) دست مبارکش را بر لبم کشید، من از آن لحظه به زبان عربى تکلم کردم .[۳۵]

از جمله سلیمان جعفرى مى گوید: خدمت امام رضا (علیه السلام) در میان باغى بودیم که متعلق به آن حضرت بود. من با او صحبت مى کردم، ناگهان گنجشکى آمد و در حضور امام (علیه السلام) به زمین افتاد، و شروع کرد به بانگ زدن و صدا در آوردن، همچنان با نگرانى بانگ و فریاد مى زد، امام (علیه السلام) رو به من کرد و فرمود: آیا مى دانى چه مى گوید؟ عرض کردم: خدا و پیامبر و پیامبر زاده اش بهتر مى دانند. فرمود: این گنجشگ به من مى گوید: مارى مى خواهد بچه مرا در آن خانه بخورد، بلند شو، آن تنگ چهار پا را بردار و ما را بکش .

مى گوید: وارد خانه شدم مارى را دیدم که در وسط خانه دور مى زند، او را کشتم.[۳۶]

از جمله به نقل از بکر بن صالح، مى گوید: خدمت امام رضا (علیه السلام) رسیدم، عرض کردم: همسرم خواهر محمّد بن سنان، باردار است . از خدا بخواهید فرزندش پسر باشد. فرمود: آنها دو قلویند. با خود گفتم: پس از این که برگردم آنها را محمّد و على مى نامم . امام (علیه السلام) سپس مرا طلبید و فرمود: یکى را على و دیگرى را ام عمر نام بگذار. به کوفه رفتم دیدم برایم یک پسر و یک دختر به دنیا آمده است . مطابق دستور امام (علیه السلام) آنها را نامگذارى و به مادرم گفتم: امّ عمر چه معنى دارد؟ گفت: اسم مادر من امّ عمر بود.[۳۷]

از جمله به نقل از وشأ آورده است که حضرت رضا (علیه السلام) در خراسان فرمود: وقتى خواستند مرا از مدینه بیرون کنند، خاندانم را جمع کردم و دستور دادم بر من چنان بگریند که من صداى گریه آنها را بشنوم سپس ‍ دوازده هزار درهم بین آنها تقسیم کردم . آنگاه فرمود: من هرگز به نزد خانواده ام بر نمى گردم.[۳۸]

در ارشاد مفید بسیارى از علائم و آثار امام رضا (علیه السلام) در حیات و پس ‍ از وفاتش از عامه و خاصه نقل شده است.[۳۹]

از جمله داستانى است که على بن احمد وشّأ کوفى نقل کرده مى گوید: از کوفه به قصد خراسان بیرون شدم، دخترم به من گفت: این پارچه را بگیر و بفروش و با بهایش برایم فیروزه اى خریدارى کن . مى گوید: آن را گرفتم و میان برخى از کالاها بستم، وقتى که به خراسان رسیدم و در یکى از کاروانسراها فرود آمدم، ناگهان غلامان على بن موسى (علیه السلام) نزد من آمدند و گفتند: پارچه اى مى خواهیم که یکى از غلامان را با آن کفن کنیم .

گفتم: من چیزى ندارم، رفتند و دوباره برگشتند و گفتند: مولایمان به تو سلام مى رساند و مى گوید: نزد تو پارچه اى داخل فلان صندوق است که دخترت آن را داده و گفته است با پول آن فیروزه بخرى و این هم پولش . من پارچه را به ایشان دادم و گفتم، از على بن موسى (علیه السلام) مسائلى را مى پرسم اگر پاسخ داد به خدا سوگند که وى همان امام است .

پس مسائل را نوشتم و فردا رفتم در خانه اش، به دلیل ازدحام جمعیت خدمتش نرسیدم ولى در آن بین که نشسته بودم ناگاه خدمتگزارى از خانه بیرون شد و به سمت من آمد و گفت: اى على بن احمد اینها پاسخ مسائلى است که همراه دارى . آنها را گرفتم، دیدم پاسخ همان مسائل من است .

از جمله روایتى است که حاکم ابوعبداللّه حافظ به اسناد خود از محمّد بن عیسى به نقل از ابى حبیب نباجى آورده، مى گوید: رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) را در خواب دیدم که به[۴۰] نباج آمده است و در مسجدى که همه ساله حاجیان در آن جا فرود مى آیند، فرود آمده، گویا من خدمت ایشان شرفیاب شده ام، سلام دادم و در مقابلش ایستادم، طبقى از شاخه هاى نخل مدینه را پر از خرماى صیحانى در جلوش دیدم، گویا یک مشت از آنها را برداشت و به من مرحمت کرد، من آنها را شمردم هیجده خرما بود، وقتى که بیدار شدم چنین تعبیر کردم که به تعداد هر خرما یک سال زندگى خواهم کرد.

ولى بعد از بیست روز در زمینى مشغول کشاورزى بودم که کسى خبر آورد ابوالحسن الرضا (علیه السلام) از مدینه تشریف آورده و به آن مسجد وارد شده و دیدم که مردم بدانجا مى شتابند، من هم به آنجا رفتم ناگاه دریافتم آن حضرت همان جایى نشسته است که پیامبر (صلى اللّه علیه و آله) را در خواب دیده بودم و زیر اندازشان حصیرى است نظیر زیر انداز پیامبر (صلى اللّه علیه و آله) و در مقابلش طبقى از شاخه هاى نخل قرار دارد که خرماى صیحانى دارد.

سلام دادم، جواب سلام مرا داد و مرا به نزدیک خود طلبید و یک مشت از آن خرماها را مرحمت کرد. آنها را شمردم درست به شمار خرماهایى بود که رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) در خواب به من مرحمت کرده بود. عرض کردم: یابن رسول اللّه بیشتر مرحمت کنید. فرمود: اگر رسول خدا بیشتر داده بود، من هم به همان تعداد مى دادم.[۴۱]

از جمله روایتى است که آن را نیز حاکم به اسناد خود از سعد بن سعد از امام رضا (علیه السلام) نقل کرده است که آن حضرت به مردى نگاه کرد و فرمود: بنده خدا هر وصیتى دارى بکن و خود را براى سفرى که از آن گریزى نیست آماده ساز، بعد از سه روز آن مرد از دنیا رفت.[۴۲]

از حسین بن موسى بن جعفر (علیه السلام) نقل شده که فرمود: ما تعدادى از جوانهاى بنى هاشم اطراف امام رضا (علیه السلام) بودیم، ناگاه جعفر بن عمر علوى از کنار ما گذشت، او مردى لاغر اندام و بد منظر بود، ما به یکدیگر نگاه کردیم بر هیأت او خندیدیم . امام رضا (علیه السلام) رو به ما کرد و فرمود: به همین زودى او را خواهید دید که اموال و یاران زیادى دارد! چند ماهى نگذشته بود که حاکم مدینه شد و حالش بهبود یافت . از آن پس با خواجه ها و خدمتکارانش از کنار ما عبور مى کرد.[۴۳]

و نیز به اسناد خود از حسین بن بشار نقل کرده، مى گوید: امام رضا (علیه السلام) به من فرمود:

عبداللّه، محمّد را مى کشد! پرسیدم: عبداللّه بن هارون، محمّد بن هارون را مى کشد؟! فرمود: آرى عبداللّه که در خراسان است محمّد بن زبیده را که در بغداد است مى کشد. مدتى بعد وى را کشت.[۴۴]

شیخ مفید[۴۵] چیزهاى دیگر را از این قبیل نقل کرده است.[۴۶]

مى گوید: امّا آنچه پس از وفات آن حضرت به برکت مشهد مقدسش براى مردم ظاهر شد و علامات و عجایبى که مردم در آن جا مشاهده کرده و خاص و عام به آن معترفند و مخالف و موافق آن را اقرار دارند تا به امروز فراوان و بیش از حد شمارش است . در آن جا کوران مادرزاد و مبتلایان به پیسى شفا یافته و دعاها مستجاب گردیده و به برکت آن حاجتها برآورده و گرفتاریها بر طرف شده است .

و ما خود شاهد بسیارى از اینها بودیم و یقین و علم، بدون کمترین شک و ریب پیدا کردیم که اگر به بیان آنها بپردازیم از هدف این کتاب بیرون مى شویم .

پاورقى ها:

[۱] . مطالب السؤ ول ص ۸۴.

[۲] . على بزرگ و عالیقدر و شریف .

[۳] . ارشاد، ص ۲۸۵.

[۴] . کشف الغمه، ص ۲۷۴.

[۵] . همان ماءخذ، ص ۲۷۳.

[۶] . همان ماءخذ، همان ص .

[۷] . همان ماءخذ، همان ص .

[۸] . همان ماءخذ، همان ص .

[۹] . همان ماءخذ، ص ۲۷۳ و ۲۷۷.

[۱۰] . همان ماءخذ، ص ۲۷۳ و ۲۷۷.

[۱۱] . همان ماءخذ، ص ۲۷۳.

[۱۲] . همان ماءخذ، ص ۲۶۸.

[۱۳] . مطالب السؤ ول، ص ۸۵.

[۱۴] . همان ماءخذ، همان ص .

[۱۵] . همان ماءخذ، ص ۸۵ و ۸۶.

[۱۶] . علاوه بر این که اصل داستان مخدوش است قول به خوردن انگور یا انار زیاد را بعضى از مورخان عامه نوشته اند و مردود است – م .

[۱۷] . این داستان مخدوش است ، زیرا که هرثمه دو سال پیش از امام رضا علیه السلام از دنیا رفته بود.

[۱۸] . کشف الغمه، ص ۲۵۸.

[۱۹] . کشف الغمه، ص ۲۵۸.

[۲۰] . کشف الغمه، ص ۲۶۹.

[۲۱] . همان ماءخذ، همان ص .

[۲۲] . همان ماءخذ، همان ص .

[۲۳] . همان ماءخذ، همان ص .

[۲۴] . همان ماءخذ، همان ص .

[۲۵] . همان ماءخذ، همان ص .

[۲۶] . همان ماءخذ، همان ص .

[۲۷] . همان ماءخذ، همان ص .

[۲۸] . همان ماءخذ، ص ۲۷۰.

[۲۹] . همان ماءخذ، همان ص .

[۳۰] . همان ماءخذ، همان ص .

[۳۱] . همان ماءخذ، همان ص .

[۳۲] . همان ماءخذ، همان ص .

[۳۳] . همان ماءخذ، همان ص .

[۳۴] . همان ماءخذ، همان ص .

[۳۵] . همان ماءخذ، همان ص .

[۳۶] . همان ماءخذ، همان ص .

[۳۷] . کشف الغمه، ص ۲۷۰.

[۳۸] . کشف الغمه، ص ۲۷۰.

[۳۹] . در تمام نسخه هاى موجود همین طور است ولى این اشتباهاى است که از مؤ لف سر زده زیرا هیچ یک از این مطالب در ارشاد نیامده است بلکه تمام اینها در «اعلام الورى» آمده و اربلى در «کشف الغمه» از «اعلام الورى» طبرسى ص ۳۰۹ و مؤ لف از «کشف الغمه» نقل کرده است و امر بر او مشتبه شده است . توضیح این که اربلى پس از نقل بخشى از کرامات على بن موسى علیه السلام از راوندى ، ابن جوزى ، مفید و دیگران مى گوید: تا این جا که رسیدم در کتاب «اعلام الورى» از قلم افتاده بود و من یک نسخه داشتم و آن را منحصر به فرد دیدم ، سپس این مطالب را از آن نقل کرده است .

[۴۰] . نباج به کسر اول و جیم آخر به قولى در بلاد عرب نام دو محل است ؛ یکى بین راه بصره به نام نباج بنى عامر که در مقابل فید قرار دارد و دیگرى نباج بنى سعد که در محل قریتین واقع است .

[۴۱] . اعلام الورى، ص ۳۱۰ و ۳۱۱.

[۴۲] . همان ماءخذ، همان ص .

[۴۳] . همان ماءخذ، همان ص .

[۴۴] . همان ماءخذ، همان ص .

[۴۵] . سخن در این باره گذشت ، و گفتیم که شیخ مفید اشتباه است و شیخ طبرسى صحیح است .

[۴۶] . اعلام الورى، ص ۳۱۳.