سیّد بن طاووس رحمه الله در کتاب «مهج الدعوات» از اُمّ عیسى دختر مأمون نقل کرده است که گفت:
من زیاد بر شوهر خود یعنى حضرت محمّد بن على علیهما السلام غیرت مىورزیدم و مراقب او بودم، روزى بر پدرم مأمون وارد شدم در حالى که مست بود و نمى توانست درست بیندیشد .
به غلام خود گفت : شمشیر مرا بده، شمشیر را گرفت و سوار شد و گفت: بخدا قسم مى روم و او را مى کشم.
من چون این حالت را از او دیدم گفتم: «انّا للَّه وانّا إلیه راجعون»[۱] چه به روزگار خود و شوهرم آوردم و از ناراحتى سیلى به صورت خود مى زدم و دنبال او به راه افتادم تا اینکه بر امام علیه السلام وارد شد، و دیدم که او را با شمشیرى پیاپى زد بطورى که او را قطعه قطعه کرد سپس از نزد او خارج شد ، من از پشت سرش گریختم، و آن شب را تا به صبح نخوابیدم، چون روز مقدارى بالا آمد به دیدار پدرم آمدم و به او گفتم: آیا مى دانى دیشب چه کردى؟ گفت: چه کردم؟
گفتم: فرزند حضرت رضا علیه السلام را کشتى! ناگاه چشمانش برقى زد و از وحشت زیاد از حال رفت و بیهوش گردید، و پس از مدّتى که به حال آمد به من گفت: واى بر تو ، چه مى گویى؟
گفتم: بلى بخدا قسم اى پدر ، تو دیشب بر او وارد شدى و پیوسته او را با شمشیر زدى تا او را کشتى، دوباره از شنیدن این خبر دچار اضطراب و نگرانى شد و گفت: یاسر خادم را حاضر کنید ، وقتى یاسر آمد به او نگاهى کرد و گفت: واى بر تو این حرفها چیست که دختر من مى گوید؟!
یاسر گفت:
راست مى گوید، قصه همان است که او مى گوید، مأمون به سینه و صورت خود زد و گفت : «انّا للَّه و انّا إلیه راجعون» ، بخدا قسم هلاک و نابود شدیم، و کار ما به رسوایى کشید و تا قیامت ما را سرزنش خواهند کرد، بعد به یاسر گفت: برو راجع به این قضیّه تحقیق کن و فوراً خبر آن را برایم بیاور.
یاسر از نزد مأمون خارج شد و پس از مدّتى کوتاه برگشت و گفت: اى امیرالمؤمنین(!!) برایت بشارت آورده ام! از او پرسید چه خبرى آورده اى؟
گفت: نزد آن حضرت رفتم، دیدم نشسته و پیراهنى پوشیده و دندانهاى خود را مسواک مى کرد، بر او سلام کردم و گفتم: اى فرزند رسول خدا صلى الله علیه وآله وسلم دوست دارم این پیراهن خود را به من ببخشى تا در آن نماز بخوانم و به آن تبرّک بجویم، و من مقصودم این بود که بدن نازنین او را مشاهده کنم که آیا اثرى از شمشیرها بر آن مانده است یا نه؟ بخدا قسم بر بدنش اثرى از زخم شمشیر نبود و سفید بود مثل عاجى که مقدارى زردى به آن رسیده باشد.
مأمون با شنیدن این خبر گریه اى طولانى کرد و گفت: با دیدن این کرامت و شنیدن این معجزه عذرى دیگر براى ما باقى نماند و همانا این براى اوّلین و آخرین عبرت است.[۲]
پی نوشت ها:
[۱] . سوره بقره ، آیه ۱۵۶ ، کلمه استرجاع است که هنگام شنیدن حادثه اى ناگوار یا خبر وفات کسى بر زبان جارى مى کنند و معنایش این است که همه ما از خدا هستیم و به سوى او مراجعت مى کنیم .
[۲] . مهج الدعوات، ص ۳۹ – ۳۶؛ بحار الأنوار ، ج۵۰، ص ۹۵؛ عیون المعجزات، ص ۱۲۹ – ۱۲۴؛ مدینه المعاجز، ج۷، ص۳۵۹، حدیث ۷۱؛ کشف الغمّه، ج۲، ص ۳۶۶؛ با کمى اختلاف. و براى این حدیث تتمّه اى است که از جهت اختصار مؤلّف رحمه الله آن را ذکر نکرده است .
منبع : پایگاه علمی المنجی.