میرزا داراب بیگ (جویا) تبریزى (متوفاى ۱۱۱۸ هـ . ق) فرزند ملاّسامرى از غزل سرایان بنام سبک اصفهانى (هندى) در سده یازدهم و اوایل سده دوازدهم هجرى است.
جویا با دو برادر خود به نام هاى: میرزاکامران «گویا» و فتحلى «مسکین» در کشمیر متولد شدند ولى چون پدر و آبا و اجداد او تبریزى بودند، به تبریزى اشتهار یافتند و هر سه برادر، شاعر و اهل ادب۱ بودند.
جویا از پیروان سبک صائب تبریزى بوده ولى آداب سخندانى را از ملامحمّدسعید اشرف مازندرانى و ملاعلى رضا تجلّى آموخته و با شعراى بزرگى همچون: صائب تبریزى، کلیم کاشانى، سالک قزوینى و سالک یزدى معاصر و احیاناً معاشر بوده و شاگردانى مانند: عبدالعلى (طالع)، عبدالعزیز (قبول) و میرزا ساطع داشته است. بنا به نوشته مورخان و تذکره نگاران جویا شاعرى شیعى و ولایى بوده و پس از عبدالغنى کشمیرى عنوان بزرگ ترین شاعر خطّه کشمیر به وى اختصاص داشته و در فن رقعه نگارى نیز استاد بوده است۲.
جویا در زمانه سلطنت اورنگ زیب، مورد عنایت على ابراهیم خان والى کشمیر قرار داشته و به خاطر هم کیشى با وى، از حمایت هاى او برخوردار بوده است۳.
دیوان جویا تبریزى در سال ۱۳۷۸ به اهتمام پرویز عباسى داکانى و سرمایه انتشارات برگ منتشر شد و مورد اقبال اهل ادب قرار گرفت.
از جویاى تبریزى اشعار آیینى فاخرى در مناقب و فضایل ذوات مقدس حضرات معصومین(علیهم السلام) به یادگار مانده، و چکامه هاى نبوى(صلى الله علیه وآله) او ملاحت خاصى دارد و ما به خاطر تنگى مجال و رعایت گنجایى مقال ناگزیر از نقل ابیاتى از این اشعار نمکین و دلنشینیم.
در نعت حضرت رسول(صلى الله علیه وآله)
آه تا کى طاقت آرد درد حرمان تو را؟ *** آسمان: دور و، زمین: سخت و، فغانم: نارسا
محتسب! ناحق چه ریزى خون عشرت را به خاک؟ *** در چنین فصلى که دارد چیدن گل، خونبها!
زلف مشکین از بنا گوشت به پشت پا رسید *** آه چون نازل شود از عالم بالا، بلا!…
چون ندیدم تحفه اى شایسته او، غیر او *** داده ام آیینه دل را از آن رو رونما …
اى بهار جلوه! از بس زرد و زارم کرده اى *** کرده عکس چهره ام برگ خزان آیینه را …
پرده را یکباره زان خورشید عارض بر مگیر *** زورق دل را مکن توفانى موج صفا
در غزل گویى شنیدى آفرین از همگنان *** نعت گو (جویا) و، بشنو از ملایک مرحبا
پاک تر از موج کوثر کن زبان خویشتن *** تا توانى بود زین پس نعتْ سنج مصطفى
افتخار دوده آدم، حبیب ذوالجلال *** سَرور دنیا و عقبى، شافع روز جزا
آن که جبریل امینش مى کشیدى غاشیه *** آن که بُد فرمانبرش شاهنشهى چون مرتضى …
رتبه قربش تماشا کن که مقدار دو قوس *** بلکه هم نزدیک تر بُد با جناب کبریا …
کبریا بنگر که شاه اولیا خود را به فخر *** گفته: عبدى از عَبید سَرور هر دو سرا
از ادب شوید دهن را خضر با هفتاد آب *** تا تواند برد نام نامى آن پیشوا
فتح کونین۴ از چنین شمشیر و بازویى سزد *** او یداللّه است، باید تیغ او شیرخدا
تیغ او بهر محبّان، موجه آب بقاست *** وز براى دشمنان باشد رگ ابر بلا …
در تن اعداى دین، تیغ هنر پیراى او *** چار عنصر را به یک ضربت کند از هم جدا! …
تا تواند جبهه ساى درگه قدرش شود *** مهر انور گشته پیشانى از آن سر تا به پا!
کافرم، گر باشدم چشم حمایت از کسى *** جز نبىّ و شَبَر۵ و شُبَیْر۶ و شاه اولیا
چون تن انسان که بگرفت از عناصر امتزاج *** شد تن ایمان به پا از چار یار باصفا …
جز خدا و مرتضى، کس حقّ مدحت را نداد *** چون تو را نشناخت کس غیر از خدا و مرتضى …
بس رسول اللّه از کردار خود شرمنده ام *** چون توانم در جنابت کرد عرض مدّعا
با وجود روسیاهى از تو مى دارم امید *** عافیت در دین و دنیا اى شه هر دو سرا!۷ …
در ستایش رسول خدا(صلى الله علیه وآله)
ز فیض وسعت مشرب، تفاوتى نبود *** ز پرده هاى دلم تا به دامن صحرا
نیَم چو آینه صورت پرست، از آن که مدام *** مرا به حسن معانى ست چشم دل بینا
ز فیض صافى طینت، مرا ز سینه بود *** چو شمع خلوت فانوس، راز دل پیدا
ز عشق گر چه چو موج ست جیب صبرم چاک *** به پاکدامنى من قسم خورد دریا
منم که بر سر اقبال خویشتن زده ام *** گل اطاعت سلطان یثرب و بطحا
مُطاع خلق، شفیع امم، حبیب خدا *** رسول خالق کونین، خواجه دو سرا
شهنشهى که کمر بسته در متابعتش *** امام مُفتَرضُ الطّاعه۸، شاه قلعه گشا
شهى که سایه دست حمایتش به سرم *** هزار باز نکوتر بود ز بال هما …
وجودِ اوست نخستین گل حدیقه صُنع *** سزاست بلبل آن گل، جهان و مافیها۹
هزار شکر که باشد به خواب و بیدارى *** به درگه تو مرا روى دل چو قبله نما …
گره شده ست مرا عرض مطلبى بر لب *** تو با اَنامل فیض خود این گره بگشا …
ازین قصیده ام اظهار بندگى ست مراد *** وگرنه نعت تو گفتن کرا بود یارا؟!
چو حقِّ نَعت سرایى ز من نمى آید *** کنون به جاست اگر مختصر کنم به دعا
به شرط مهر تو بادا جزاى خلق، بهشت *** به روزگار بود تا که رسم شرط و جزا۱۰
چکامه نبوى(صلى الله علیه وآله)
تن داد هر آن کو ز غمت سوز و الم را *** چون شمع درین راه ز سر ساخت قدم را
هر دم ز خجالت برَد۱۱ از رنگ به رنگى *** رعنایى رفتار تو، طاووس ارم را …
شادم که امیدم، سپر سهم۱۲ مکافات *** کرده ست شفاعتگرى فخر اُمم۱۳ را
سلطان رسالت که به فرموده عدلش *** ناچار بود گرگ، شبانىِّ غَنَم۱۴ را!
مَخلوق نخستین چو بود جوهر ذاتت *** پهلو زده از قرب، حدوث تو قِدَم را …
اعجاز تو، بر خاک ره بندگى افکند *** اَعیان۱۵ عرب را و، صَنادید۱۶ عجم را …
از فیض فرحناکى عهد تو، عجب نیست *** کز موج، اثر چین نبود جبهه۱۷ یَم۱۸ را …
زین نعمت ایمان که به خلق از تو رسیده ست *** دست تو به معراج رسانیده کرم را …
آنى تو که گوش طلب کس نشنیده ست *** هرگز ز زبان کرمت غیر نعم۱۹ را …
در معرکه زرم، خدنگ تو به اعدا *** داده ست به انگشت نشان راه عدم را …
در حضرتت اِستاده به پا خیل ملایک *** از دست ندادند ره و رسم خدَم۲۰ را …
اى سنگدل! آسان نبود طوف حریمش *** در ساحت کعبه نتوان دید صنم۲۱ را
صد شکر که تا پیشه خود ساخته طبعم *** مدّاحى سلطان عرب، شاه عجم را …
اى ختم رسل! لطف تو بس شاهد (جویا) *** کز توبه کشیده ست به سر جام نَدم۲۲ را
آن روزِ مقدّر که ببازند فلک ها *** از باد فنا دیرک۲۳ خرگاه و خِیَم۲۴ را
خواهم ز تو اى فخر اُمم۲۵! باز نگیرى *** زین بنده عاصى نظر لطف و کرم را۲۶
در نعت پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله)
شده ست ـ بس که گزیدم ز زشتى اعمال ـ *** چو شانه در کفَم انگشت ها، خلالْ خلال! …
درین زمانه هنر جز زبانْ درازى نیست *** دهند خلق به طول کلام عرض کلام!
کدورتم شده از حد فزون، چه چاره کنم؟ *** چنین که روى دلم را گرفته گرد ملال
مگر به راه خدیوى کنم جبین سایى *** که هست درگه او آسمان جاه و جلال
محمّد عربى، برگزیده واجب۲۷ *** که با اراده او ممکن ست هر چه مُحال۲۸
چه جوهرست ندانم، همین قدر دانم *** که آفرینش ازو یافت فیض حسن کمال
بود ز سجده درگاه قدر او محروم *** فرشتگان سماوات را جبین خیال
سحر همیشه پىِ روز یا نه دارانش *** ز آفتاب برون آرد از بغل مِکیال
چشیده اند ز خون عطاش شیره جان *** از آن همیشه سرْانگشت مى مکند اطفال
چو سایه افکند ابر شفاعتش در حشر *** به نیمْ قطره بشوید ز خلق لوث وَبال
اگر به طایر خورشید، منع سیر کنى *** به رنگِ غنچه گل جمع مى کند پر و بال …
چنین که گشته خصومت بدَل به مهر امروز *** بود به عهد تو داغ پلنگ، چشم غزال …
لب طمع به زمان سخاش نگشاید *** به دور بخشش او لال شد زبان سؤال …
فروغ بندگى اش بر جبین هر که بود *** سزد چو سایه دود آفتابش از دنبال …
ازین قصیده مگر مصرعى شنیده؟ که چرخ *** به وجد آمده مانند پیرِ صاحبْ حال …
مدام حال من از روز پیش خوشتر باد *** ز فیض نعت نبىّ، یا مُحوِّلَ الاحوال!۲۹
براى اطلاع بیشتر از شرح احوال و آثار جویاى تبریزى از این منابع مى توان بهره برد:
دیوان جویاى تبریزى، به اهتمام پرویز عباسى داکانى، مقدمه; تاریخ کبیر کشمیر، محیى الدین مسکین، چاپ هند، ص ۳۴۵; تاریخ کشمیر اعظمى، خواجه محمّد اعظم شاه، چاپ بمبئى، ص ۲۰۷; صبح گلشن، سیدعلى حسن خان، چاپ هند، ص ۱۱۰ و ۱۱۱; الذریعه شیخ آغابزرگ تهرانى، بخش دیوان ها، شماره ۱۳۰۳٫
* * *
پی نوشت ها :
۱ ـ دیوان جویاى تبریزى به کوشش پرویز عباسى داکانى، تهران، انتشارات برگ، چاپ اول، ۱۳۷۸، ص ۲۳٫
۲ ـ همان، ص ۲۳ ـ ۲۴٫
۳ ـ همان، ص ۲۴٫
۴ ـ کونَین: کنایه از دنیا و آخرت است.
۵ ـ شبَّر: نام عبرى حضرت امام حسن مجتبى(علیه السلام).
۶ ـ شُبَیْر: نام عبرى حضرت امام حسین(علیه السلام).
۷ ـ دیوان جویاى تبریزى، ص ۳۱۳ ـ ۳۱۴٫
۸ ـ مُفتَرضُ الطّاعه: کسى که طاعت او بر مردم واجب باشد.
۹ ـ جهان و مافیها: دنیا و آن چه در اوست.
۱۰ ـ دیوان جویاى تبریزى، ص ۳۱۴ ـ ۳۱۵٫
۱۱ ـ در متن «بوَد» آمده که نادرست به نظر مى رسد، تصحیح قیاسى شد (دیوان، ص ۳۱۶).
۱۲ ـ سَهم: تیر.
۱۳ ـ فخر اُمم: مایه افتخار امت ها، کنایه از وجود نازنین پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله).
۱۴ ـ غَنَم: گوسفندان.
۱۵ ـ اَعیان: بزرگان، سرشناسان.
۱۶ ـ صَنادید: پهلوانان، نام آوران.
۱۷ ـ جبهه: پیشانى، جبین.
۱۸ ـ یَم: دریا.
۱۹ ـ نعم: بلى، آرى، کنایه از پاسخ مثبت.
۲۰ ـ خَدم: خادمان، خدمت گزاران.
۲۱ ـ صَنم: بت.
۲۲ ـ نَدم: پشیمانى، ندامت.
۲۳ ـ دیرک: عمود وسط خیمه.
۲۴ ـ خِیم: خیمه ها.
۲۵ ـ اُمم: امت ها.
۲۶ ـ دیوان جویاى تبریزى، ص ۳۱۶ ـ ۳۱۸٫
۲۷ ـ واجب: واجبُ الوجود، خداوند.
۲۸ ـ در متن چنین آمده: «که با اراده او ممکن است و بوده مُحال» تصحیح قیاسى شد (دیوان ص ۳۵۱).
۲۹ ـ دیوان جویاى تبریزى، ص ۳۵۰ ـ ۳۵۲٫