معناى لغوى و اصطلاحى واژه تناسخ
«تناسخ» از ریشه «نسخ» گرفته شده و کاربرد لغوى آن با دو ویژگى همراه است:
۱. تحول و انتقال.
۲. تعاقب دو پدیده که یکى جانشین دیگرى گردد.(۱)
از اینرو، واژه «نسخ» در اصطلاح فقه و اصول فقه عبارت است از اینکه حکمى در شریعت به وسیله حکم دیگر برطرف شود، که هر دو ویژگى معناى لغوى به روشنى در آن موجود است: ولى هرگاه این واژه در مسایل کلامى مانند «تناسخ» به کار مىرود، تنها ویژگى اول مورد نظر است، زیرا چنانکه خواهیم گفت: «تناسخ» عبارت است از اینکه: روح از بدنى به بدن دیگر منتقل شود، که در اینجا تحول و انتقال هست، ولى حالت تعاقب، که یکى پشت سر دیگرى درآید، وجود ندارد.
در هر حال، انتقال و تحول درباره نفس انسان، گونههایى دارد که عبارتند از:
۱. انتقال نفس انسانى از این جهان به سراى دیگر.
۲. انتقال نفس در سایه حرکت جوهرى، از مرتبه قوه به مرتبه کمال، مانند نفس نوزاد که کمالات در آن، کاملاً به صورت بالقوه و زمینه است، به تدریج به حد کمال مىرسد.
۳. انتقال نفس پس از مرگ به جسمى از اجسام مانند سلول نباتى و یا نطفه حیوان و یا جنین انسان؛ و به دیگر سخن: قایلین به تناسخ به این معنا معتقدند که آنگاه که انسان مىمیرد، روح او به جاى انتقال به نشأه دیگر، باز به این جهان باز مىگردد در این بازگشت، نفس براى خود بدنى لازم دارد، که با آن بدن به زندگى مادى خود ادامه دهد و این بدن که ما از آن به جسم تعبیر آوردیم، گاهى نبات است، و گاهى حیوان است، و گاهى انسان. این همان تناسخ است که در فلسفه اسلامى و قبلاً در فلسفه یونان، بلکه در مجامع فکرى بشر مطرح بوده است و غالباً کسانى که تجزیه و تحلیل درستى از معاد نداشتند به این اصل پناه بردند، با این توجیه که گویى اصل تناسخ اصل عدالت در باب کیفر و پاداش را تأمین مىکند. مثلاً کسانى که در زندگى دیرینه خود درستکار و پاکدامن بودهاند، بار دیگر به این جهان باز مىگردند، و از زندگى بسیار مرفه و دور از غم و ناراحتى (به عنوان پاداش) برخوردار مىشوند، برعکس، آن گروه که در زندگى پیشین خود تجاوزکار و ستمگر بودهاند، براى کیفر، به زندگى پستتر باز مىگردند. و در نتیجه، اگر امروز گروهى را مرفه، و گروه دیگر را گرسنه و برهنه مىبینیم، این به خاطر نتیجه اعمال پیشین آنها است که به این صورت تجلى کرده است، و هرگز تقصیرى متوجه فرد یا جامعه نیست.
اعتقاد به تناسخ به این شکل، گذشته از اینکه از نظر فلسفى نادرست است، از نظر اجتماعى نیز پىآمدهاى ناشایستى دارد. زیرا مىتواند اهرمى محکم در دست جهانخواران باشد که عزت و رفاه خود را معلول پارسایى دوران دیرینه، و بدبختى بیچارگان را نتیجه زشتکارىهاى آنان در زندگىهاى قبلى قلمداد کنند، از این طریق، بر دیگ خشم فروزان و جوشان تودهها که پیوسته خواستار انقلاب و پرخاشگرى بر ضد مرفهان و مستکبران مىباشند، آب سرد بریزند و همه را خاموش نمایند.
شاید به خاطر همین انگیزه بوده است که اندیشه تناسخ در سرزمینهاى مانند «هند» رشد نموده که از نظر بدبختى، و گسترش فاصله طبقاتى وحشتزا و هولناک مىباشد. به طور مسلم، صاحبان زر و زور براى توجیه کارهاى خود، و براى فرونشاندن خشم ملتهاى گرسنه و برهنه به چنین اصلى پناه مىبردند، و رفاه خود و تهىدستى مرگبار مستمندان و تهیدستان را از این طریق توجیه مىنمودند، تا آن هندى بیچاره به جاى فکر انقلاب، بر زندگى قبلى خود تأسف ورزد، و با خود بگوید: من هزاران سال پیش که در این جهان زندگى مىکردم، چنین و چنان کردم، و اینک همان دامنگیرم شده است، ولى خوشا به حال آن خواجگان که هم اکنون میوه نیکوکارى خود را مىچینند، بدون آن که ستمى به کسى بنمایند!
اقسام تناسخ
تناسخ فلسفى گونههایى دارد که عبارتند از:
۱. تناسخ نامحدود.
۲. تناسخ محدود به صورت نزولى
۳. تناسخ محدود به صورت صعودى
هر چند هر سه نظریه، از نظر اشکال تصادم با معاد یکسان نمىباشند؛ زیرا قسم نخست از نظر بحثهاى فلسفى کاملاً در تضاد با معاد مىباشد، در حالى که قسم سوم فقط یک نظریه فلسفى غیر صحیح است، هر چند اعتقاد به آن، مستلزم مخالفت با اندیشه معاد نیست، همانگونه که قسم دوم نیز مخالفت همه جانبه با اندیشه معاد ندارد، ولى چون همگى در یک اصل اشتراک دارند، و آن انتقال نفس از جسمى به جسم دیگر مىباشد، به همین دلیل قسم سوم را نیز در شمار اقسام تناسخ آوردیم.
۱. تناسخ نامحدود یا مطلق
مقصود از آن این است که نفس همه انسانها، در همه زمانها پیوسته از بدنى به بدن دیگر منتقل مىشوند، و براى این انتقال، از نظر افراد، و نیز از نظر زمان محدودیتى وجود ندارد: یعنى نفوس تمام انسانها در تمام زمانها به هنگام مرگ، دستخوش انتقال، از بدنى به بدن دیگر مىباشند، و اگر معادى هست جز بازگشت به این دنیا آن هم به این صورت، چیز دیگرى نیست. و چون این انتقال از نظر افراد و از نظر زمان، گسترش کامل دارد، از آن به تناسخ نامحدود یا مطلق تعبیر نمودیم.
قطب الدین شیرازى(ره) در تشریح این قسم از تناسخ چنین مىگوید:
«گروهى که از نظر تحصیل و آگاهى فلسفى در درجه نازل مىباشند به یک چنین تناسخ معتقدند، یعنى پیوسته نفوس از طریق مرگ و از طریق بدنهاى گوناگون، خود را نشان مىدهند و فساد و نابودى یک بدن مانع از عود ارواح به این جهان نمىباشد.»(۲)
۲. تناسخ محدود به شکل نزولى
قایلان به چنین تناسخى معتقدند انسانهایى که از نظر علم و عمل، و حکمت نظرى و عملى، در سطح بالاترى قرار گرفتهاند، به هنگام مرگ بار دیگر به این جهان باز نمىگردند، بلکه به جهان مجردات و مفارقات (از ماده و آثار آن) مىپیوندند، و براى بازگشت آنان به این جهان، وجهى نیست.
ولى آن گروه که از نظر حکمت علمى و عملى در درجه پایین قرار دارند، و نفس آنان آیینه معقولات نبوده و در مرتبه «تخلیه نفس» از رذایل، توفیق کامل به دست نیاوردهاند، براى تکمیل در هر دو قلمرو (نظرى و عملى)، بار دیگر به این جهان باز مىگردند، تا آنجا که از هر دو جنبه به کمال برسند، و پس از کمال به عالم نور بپیوندند.
در این نوع تناسخ دو نوع محدودیت وجود دارد:
یکى، محدودیت از نظر افراد، زیرا تمام افراد به چنین سرنوشتى دچار نمىگردند، و افراد کامل بعد از مرگ به جاى بازگشت به دنیا، به عالم نور و ابدیت ملحق مىشوند.
دیگرى، محدودیت از نظر زمان، یعنى حتى آن افرادى که براى تکمیل به این جهان باز گردانده مىشوند، هرگز در این مسیر پیوسته نمىمانند، بلکه روزى که نقصانهاى علمى و عملى خود را برطرف کردند بسان انسانهاى کامل قفس را شکسته و به عالم نور مىپیوندند.
۳. تناسخ صعودى
این نظریه بر دو پایه استوار است:
۱. از میان تمام اجسام، نبات آمادگى و استعداد بیشترى براى دریافت فیض حیات دارد.
۲. مزاج انسانى براى دریافت حیات برتر، بیش از نبات شایستگى دارد. او شایسته دریافت حیاتى است که مراتب نباتى و حیوانى را پشت سر گذاشته باشد.
به خاطر حفظ این دواصل (آمادگى بیشتر در نبات، و شایستگى بیشتر در انسان)، فیض الهى که همان حیات و نفس است، نخست به نبات تعلق مىگیرد و پس از سیر تکاملى خود به مرتبه نزدیک به حیوان، در «نخل» ظاهر مىشود، آنگاه به عالم جانوران گام مىنهد، و پس از تکامل و وصول به مرتبه میمون، با یک جهش به انسان تعلق مىگیرد و به حرکت استکمالى خود ادامه مىدهد، تا از نازلترین درجه به مرتبه کمال نایل گردد.(۳)
تناسخ مطلق وعنایت الهى
درباره تناسخ مطلق دو مطلب را یادآور مىشویم:
۱. هرگاه نفوس به صورت همگانى و همیشگى راه تناسخ را بپیمایند، دیگر مجالى براى معاد نخواهد بود، در حالى که با توجه به دلایل عقلى ـ که پیش از این بیان گردید ـ معاد امرى ضرورى و حتمى است.
شاید قایلان به این نظریه، چون به حقیقت (معاد) پى نبردهاند «ره افسانه زدهاند»، و تناسخ را جایگزین معاد ساختهاند: و این در حالى است که دلایل ضرورت معاد چنین بازگشت را غایت معاد نمىداند، زیرا انگیزه معاد منحصر به پاداش و کیفر نیست، تا تناسخى هم آهنگ با زندگى پیشین انسان، تأمین کننده عدل الهى باشد، بلکه ضرورت معاد دلایل متعدد دارد که جز با اعتقاد به انتقال انسان به نشأهاى دیگر تأمین نمىشود.
۲. نفس که از بدنى به بدن دیگر منتقل مىشود، از دو حالت بیرون نیست، یا موجودى است منطبع و نهفته در ماده، و یا موجودى است مجرد و پیراسته از جسم و جسمانیت.
در فرض نخست، نفس انسانى حالت عرض یا صور منطبع و منقوش در ماده به خود مىگیرد، که انتقال آن از موضوعى به موضوع دیگر محال است، زیرا واقعیت عرض و صورت منطبع، قیام به غیر است، و لازمه انتقال این است که نفس منطبع، در حال انتقال بدون موضوع بوده و حالت استقلال داشته باشد.
به عبارت دیگر: باید نفس منطبع در بدن نخست و پس از انتقال، داراى موضوع بوده، و در حال انتقال فاقد موضوع باشد، یعنى از نظر موضوع مستقل و بىنیاز باشد. و این فرض، مستلزم تناقض است؛ زیرا واقعیت این صورت، قیام به غیر است. بنابراین، اگر با این واقعیت وابسته، وجود مستقلى داشته باشد، این همان جمع میان دو نقیض در آن واحد است.
فرض دوم مستلزم آن است که موجودى که شایستگى تکامل و تعالى را دارد، هیچگاه به کمال مطلوب نرسد، زیرا مقصود از کمال، مطلوب کمال علمى و عملى است، و اگر انسان پیوسته از بدنى به بدن دیگر منتقل گردد، هرگز از نظر علم و عمل و انعکاس حقایق بر نفس، و تخلیه از رذایل و آراسته شدن به فضایل، به حد کمال نمىرسد.
آرى، نفس در این جهان ممکن است به مراتب چهارگانه عقلى (یعنى از هیولایى به عقل بالملکه، و از آن به عقل بالفعل، و سرانجام از آن به عقل مستفاد) برسد، ولى وقتى تجرد کامل پیدا کرد و بىنیاز از بدن شد، از نظر معرفت و درک حقایق، کاملتر خواهد بود. به همین دلیل، از این تعلق نفس به بدن مادى به صورت پیوسته، با عنایت حق سازگار نیست.(۴)
یادآور مىشویم تعلق نفس با بدن اگر با انگیزه تدبیر بدن و استکمال باشد، با فرض وصول نفس به کمال مطلوب منافات دارد، نه با انگیزه دریافت پاداش و کیفر، چنانکه در معاد جسمانى تحقق مىیابد.
تناسخ نزولى و واپسگرایى
تناسخ نزولى، شامل افراد کامل در علم و عمل نیست، بلکه فقط افراد ناقص در علم و عمل به حیات دنیوى بر مىگردند، آن هم از طریق تعلق به جنین انسان، یا سلول گیاه، و یا نطفه حیوان.
در نقد این نظریه کافى است به واقعیت نفس آنگاه که از بدن جدا مىشود، توجه کنیم. نفس به هنگام جدایى از بدن انسان به کمالى مخصوصى مىرسد، و بخشى از قوهها در آن به فعلیت درمىآید، و هیچ کس نمىتواند انکار کند که نفس یک انسان ـ مثلاً چهل ساله ـ قابل قیاس با نفس کودک ـ یک ساله و دو ساله ـ نیست.
در تناسخ نزولى که روح انسان چهل ساله پس از مرگ، به جنین انسان دیگر تعلق مىگیرد، از دو حالت بیرون نیست:
۱. نفس انسانى با داشتن آن کمالات و آن فعلیتها، به جنین انسان یا جنین حیوان یا به بدن حیوان کاملى تعلق مىگیرد.
۲. نفس انسان با حذف فعلیات و کمالات، به جنین انسان یا حیوان دیگر منتقل مىگردد.
صورت نخست، امتناع ذاتى دارد؛ زیرا نفس با بدن یک نوع تکامل همآهنگ دارند و هر چه بدن پیش رود نفس نیز به موازات آن گام به پیش مىگذارد. با این وجود، چگونه مىتوان تصور کرد که نفس به تدبیر بدنى بپردازد، که کاملاً با آن ناهماهنگ است؟
به عبارت دیگر: تعلق نفس به چنین بدنى، جمع میان دو ضد است؛ زیرا نفس از آن نظر که مدتها با بدن پیش بوده داراى کمالات و فعلیتهایى مىباشد، و از آن نظرها که به جنین تعلق مىگیرد باید فاقد این کمالات باشد، از این جهت چنین تصویرى از تعلق نفس، مستلزم جمع میان ضدین و یا نقضین است.
در فرض دوم که نفس با سلب کمالات و فعلیتها، به جنین تعلق مىگیرد، این سؤال مطرح مىشود که: چنین سلب، یا خصیصه ذاتى خود نفس است، و یا از عامل خارجى ناشى مىشود. صورت نخست امکان پذیر نیست؛ زیرا حرکت از کمال به نقص نمىتواند، ذاتى یک شیء باشد. خصیصه و صورت دوم با عنایت الهى سازگارى ندارد؛ زیرا مقتضاى حکمت این است که خداوند هر موجودى را به کمال ممکن خود برساند.(۵)
تناسخ صعودى
در تناسخ صعودى مسیر تکامل انسان، گذر از نبات به حیوان، و از حیوان به انسان است. بنابراین، و از آنجا که نبات براى دریافت حیات آمادهتر از انسان، و انسان شایستهتر از دیگر انواع است، باید حیات (نفس روحى) نخست به نبات تعلق گیرد، سپس از طریق مدارج معین به بدن انسان منتقل گردد.
از قایلان به این نظریه سؤال مىشود: این نفس (نفسى که منتقل از نبات به حیوان و سپس به انسان منتقل مىگردد) از نظر واقعیت چگونه است: آیا موقعیت انطباعى در متعلق دارد، آنچنانکه نقوش در سنگ و عرض در موضوع خود منطبع مىباشد، یا موجود مجردى است که در ذات خود، نیاز به بدن مادى ندارد هر چند در مقام کار و فعالیت، از آن به عنوان ابزار استفاده مىکند.
در صورت نخست، سه حالت خواهیم داشت:
۱. حالت پیشین: نفس در همان موضوع پیشین منطبع مىشود.
۲. حالت بعد: نفس پس از انتقال از بدن اول، در بدن دوم منطبع مىشود.
۳. حالت انتقال: نفس از بدن اول گسسته و هنوز به دومى نپیوسته است.
در این صورت، این اشکال پیش مىآید که نفس در حالت سوم چگونه مىتواند هستى و تحقق خود را حفظ کند، در حالى که واقعیت آن انطباع در غیر و حال در محل است. و فرض این است که در این حالت (حالت سوم) هنوز موضوعى به دست نیاورده است.
در صورت دوم مشکل به گونهاى دیگر جلوه مىکند، و آن اینکه مثلاً اگر نفس متعلق به حیوان در حد حیوان تعین پیدا کند، نمىتواند به بدن انسان تعلق بگیرد، زیرا نفس حیوانى از آن نظر که در درجه حیوانى محدود و متعین گشته است کمال آن در دو قوه معروف شهوت و غضب است، و این دو قوه، براى نفس در این حد کمال شمرده مىشود، و اگر نفس حیوانى در این حد فاقد این دو نیرو باشد، در حقیقت حیوان نبوده و بالاترین کمال خود را فاقد مىباشد.
در حالى که این دو قوه براى نفس انسانى نه مایه کمال نیست، بلکه مانع از تعالى آن به درجات رفیع انسانى است؛ زیرا نفس انسانى در صورتى تکامل مىیابد که این دو نیرو را مهار کند.
اکنون سؤال مىشود که: نفس حیوانى چگونه مىتواند پایه تکامل انسان باشد، در حالى که کمالات متصور در این دو، با یکدیگر تضاد و تباین دارند. اگر نفس حیوانى با چنین ویژگىها به بدن انسان تعلق گیرد نه تنها مایه کمال او نمىباشد، بلکه او را از درجه انسانى پایین آورده و در حد حیوانى قرار خواهد داد که با چنین سجایا و غرایز هم گامند.
البته قایلان به این نوع تناسخ به جاى تصویر تکامل به صورت متصل و پیوسته، آن را به صورت منفصل و گسسته اندیشیدهاند؛ و تفاوت تناسخ به این معنا، با حرکت جوهرى در این است که در تناسخ به این معنا تکامل نفس به صورت گسسته و با موضوعات مختلف (نبات، حیوان، انسان) صورت مىپذیرد، در حالى که تکامل نفس درحرکت جوهرى به صورت پیوسته و با بدن واحد تحقق مىیابد.
به تعبیر روشنتر: در این نظریه نفس نباتى تعین پیدا کرده و با این خصوصیات به بدن حیوانى تعلق مىگیرد، و نفس حیوانى به تعینات حیوانى که خشم و شهوت از صفات بارز آن است ـ به بدن انسان تعلق مىگیرد، آنگاه مسیر کمال را مىپیماید، لیکن باید توجه کرد که این نوع سیر، موجب تکامل نمىگردد، بلکه موجب انحطاط انسان به درجه پایینتر مىباشد، زیرا اگر نفس انسانى که با خشم و شهوت اشباع شده به بدن انسان تعلق گیرد او را به صورت انسان درنده در خواهد آورد که جز شهوت و غضب چیزى نخواهد فهمید. در حالى که در حرکت جوهرى، جماد در مسیر تکاملى خود به انسان مىرسد ولى هیچگاه در مرتبهاى تعین نیافته و ویژگىهاى هر مرتبه را به صورت مشخص واجد نمىباشد.
اینجاست که سیر جماد از این طریق مایه تکامل است، در حالى که سیر پیشین مایه جمع بین اضداد و انحطاط به درجات نازلتر مىباشد.(۶)
نقد تناسخ به صورت مطلق
تا اینجا با اقسام تناسخ و نادرستى هر یک،آشنا شدیم، اکنون به نقد مطلق تناسخ مىپردازیم. ما از میان دلایل بسیارى که براى ابطال تناسخ گفته شده است، به دو دلیل اشاره مىکنیم:
۱. تعلق دو نفس به یک بدن
لازمه قول به تناسخ، تعلق دو نفس به یک بدن و اجتماع دو روح در یک تن مىباشد. این برهان مبتنى بر دو اصل است:
۱. هر جسمى ـ اعم از نباتى و حیوانى و انسانى ـ آنگاه که آمادگى و شایستگى براى تعلق نفس را داشته باشد، از جانب خداوند به او افاصه نفس مىشود؛ زیرا مشیت خدا بر این تعلق گرفته است که هر ممکن را به کمال مطلوب خود برساند. در این صورت، سلول نباتى خواهان نفس نباتى، نطفه حیوانى خواهان نفس حیوانى، و جنین انسانى خواهان نفس انسانى مىباشد، و نفس مناسب هر یک، به وى اعطا مىگردد.
۲. اگر با مرگ انسانى، نفس وى به جسم نباتى یا حیوانى یا جنین انسانى تعلق گیرد، در این صورت جسم و بدن مورد تعلق این نفس، داراى نوعى تشخص و تعین و حیات متناسب با آن خواهد بود.
لازمه این دو مقدمه آن است که به یک بدن، دو نفس تعلق بگیرد: یکى، نفس خود آن جسم که بر اثر شایستگى از جانب آفریدگار اعطا مىشود؛ و دیگرى، نفس مستنسخ از بدن پیشین و این در حالى است که اجتماع دو نفس در یک بدن از دو نظر باطل است:
اولاً: برخلاف وجدان هر انسان مدرکى است، و تاکنون تاریخ از چنین انسانى گزارش نکرده است که مدعى دو روح و دو نفس بوده باشد.
ثانیاً: لازم است از نظر صفات و یافتههاى نفسانى پیوسته دو وصف را در خود بیابد مثلاً آنجا که از طلوع آفتاب آگاه مىشود و یا به کسى عشق مىورزد باید در خود این حالات را به طور مکرر در یک آن بیابد.(۷)
به عبارت دیگر: نتیجه تعلق دو نفس به یک بدن، داشتن دو شخصیت و دو تعین و دو ذات، در یک انسان است، و در حقیقت لازمه آن این است که واحد، متکثر؛ و متکثر، واحد گردد؛ زیرا فرد خارجى یک فرد از انسان کلى است و لازمه وحدت، داشتن نفس واحد است، ولى بنابر نظریه تناسخ، داراى دو نفس است، و در نتیجه باید دو فرد از انسان کلى باشد و این همان واحد بودن متکثر و یا متکثر بودن واحد است.(۸)
پاسخ به یک سؤال:
ممکن است به نظر برسد سلول نباتى آنگاه که آماده تعلق نفس است، و یا نطفه حیوانى و یا جنین انسانى که شایستگى تعلق نفس را دارد، تعلق نفس تناسخى مانع از تعلق نفس دیگر مىباشد، و در این صورت دو شخصیت و دو نفس وجود نخواهد داشت.
پاسخ این پرسش روشن است، زیرا مانع بودن نفس تناسخى از تعلق نفس جدید، بر این سلول و یا نطفه و یا جنین انسان، اولى از عکس آن نیست و آن اینکه تعلق نفس مربوط به هر سلول و جنین، مانع از تعلق نفس تناسخى باشد. و تجویز یکى از این دو صورت بر دیگرى، ترجیح بدون مرجح است.
و به دیگر سخن: هر یک از این بدنها آمادگى نفس واحدى را دارد، و تعلق هر یک مانع از تعلق دیگرى است، با این وجود چرا باید مانعیت یکى را پذیرفت و از دیگرى صرف نظر کرد؟
۲. عدم هماهنگى میان نفس و بدن
ترکیب بدن و نفس یک ترکیب واقعى و حقیقى است، و به هیچ وجه مشابه ترکیب صندلى و میز از چوب و میخ (ترکیب صناعى) و نیز مانند ترکیبات شیمیایى نیست، بلکه ترکیب آن دو، بالاتر از آنها است و یک نوع وحدت میان آن دو حاکم است. به خاطر همین وحدت است که نفس انسانى هماهنگ با تکامل بدن پیش مىرود، و در هر مرحله از مراحل زندگى (نوزادى، کودکى، نوجوانى، جوانى، پیرى و فرتوتى) براى خود شأن و خصوصیتى دارد که قوهها به تدریج به مرحله فعلیت مىرسد و «توان»ها حالت «شدن» پیدا مىکنند.
در این صورت، نفس با کمالات فعلىاى که کسب کرده است، چگونه مىتواند با سلول نباتى و یا نطفه حیوانى و جنین انسانى متحد و همآهنگ گردد، در حالى که نفس از نظر کمالات به حد فعلیت رسیده، و بدن در نخستین مرحله از کمالات است و تنها قوه و توان آن را دارد.
البته باید توجه داشت که این برهان مربوط به موردى است که نفس انسانى به بدن پایینتر از خود و به بدنى که کمالات آن به حد فعلیت نرسیده، تعلق بگیرد، ولى در صورتى که فرضاً نفس به بدن هماهنگ تعلق بگیرد این برهان در آنجا جارى نخواهد بود.(۹)
پى نوشت:
(۱) . در اقرب الموارد مىنویسد: النسخ فى الاصل النقل النقل: نیز راغب در مفردات خود مىگوید: النسخ ازاله شیء بشیء یتعاقبه کنسخ الشمس الظل، و الظل الشمس، و الشیب الشباب؛ نسخ از بین بردن یک چیز است، چیز دیگر را به صورت متعاقب؛ مانند خورشید که سایه را، یا سایه که خورشید را محو مىکند، و پیرى که جوانى را فرسود مىسازد؛ و در همه این موارد نسخ به کار مىرود.
(۲) . شرح حکمه الاشراق، ص ۴۷۶.
(۳) . اسرار الحکم، ص ۲۹۳ـ۲۹۴.
(۴) . شرح حکمه الاشراق، ص ۴۷۶، اسفار، ج ۹، ص ۷.
(۵) . اسفار، ج ۹، ص ۱۶.
(۶) . اسفار، ج ۹، ص ۲۳ـ۲۲.
(۷) . کشف المراد، ص ۱۱۳.
(۸) . اسفار، ج ۹، ص ۱۰ـ۹.
(۹) . اسفار، ج ۹، ص ۳ـ۲.