اشعار آیت الله صافی گلپایگانی درباره امام مهدی (عج) بخش پنجم

اشعار آیت الله صافی گلپایگانی درباره امام مهدی (عج) بخش پنجم

۱۴۰۳-۰۹-۰۵

37 بازدید

مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ علی صافی گلپایگانی (ره) مجموعه اشعار زیبایی را در مورد امام مهدی (عج) سروده اند که بخش اول، بخش دوم ، بخش سوم و بخش چهارم این مجموعه به شما تقدیم شد. اکنون بخش پنجم این مجموعه به عموم شیعیان و دوستداران اهل بیت (علیهم السلام) تقدیم می گردد:

عدل الهی

چون دلبر ما دلبری از سر بگیرد

می آید و عالم به زیر پر بگیرد

می آید و حق می نشیند جای ناحق

می آید و او جای پیغمبر بگیرد

بر مسند حق و ولایت می نشیند

از غاصبین محراب و هم منبر بگیرد

او رایت عدل الهی بر فرازد

نور عدالت خاک سرتاسر بگیرد

رایج کند اسلام و دین راستین را

بنیان ظلم از روی عالم بر بگیرد

بر خاک مالد بینی مستکبرین را

از زورگویان دغل کیفر بگیرد

مردم به راه حق دلالت می نماید

با دست قدرت هستی از کافر بگیرد

عالم به زیر پرچم اسلام آرد

ملک جهان با قدرت داور بگیرد

روی زمین در وحدتی دینی در آرد

افراط و تفریط از جهان یکسر بگیرد

در سایه توحید این خلق جدا را

با یک هدف یکسو و یک سنگر بگیرد

آخر (علی) آید همایون فیض سرمد

از باختر این ملک تا خاور بگیرد[۱]

فصل جدید

تو را یافتم از قریب و بعید      نمودم ز غیر تو قطع امید

بیاد تو هستم دگر روز و شب      مرا زندگی یافت فصلی جدید

چه فصلی که نومیدیم شد تمام      سراسر شده شور و شوق و نوید

به امید روزی که ظاهر شوی      کشم رنج هجر ار چه باشد مدید

به دست تو آرام گردد جهان      به روی زمین عدل گردد پدید

رسد روز خوشبختی اهل حق      بود بهر مستعضفین روز عید

«علی» دارد این روز را انتظار

که این روز فیروز خواهد رسید

چشم احسان

من تو را جستم و هستم پابند      تا قیامت نبرم این پیوند

دست از دامن لطفت نبرم      ور شود قطع مرا بند از بند

صابرم هر چه رسد دور از تو      نیست با کم نه ز چون و نه ز چند

غیر وصل تو مرا چیز دگر      جان شیرین ننماید خرسند

من ز هجر تو همه روز دراز      من به دوری ز تو این شام بلند

به امیدی که رسد روز وصال      که زنی بر من مسکین لبخند

پس بده کام (علی) را ز وفا

چشم احسان ز من زار نبند

جز تو هوائی نبود

اگر ایدوست تو را قصد جدائی نبود

پس چرا با منت از لطف وفائی نبود

من که از نرگس بیمار تو بیمار شدم

غیر دیدار رخت هیچ دوائی نبود

رفت از هجر توام تاب و تحمل ز چه رو

پادشاها نظرت سوی گدایی نبود

آفتاب رخ تو بر سر هرکس تابید

شمس را در نظرش قدر و بهائی نبود

فخرم این بس که بدام تو گرفتارم چون

عشق تو در سر هر بی سر و پایی نبود

لطف یا قهر به من هر چه پسندی نیکوست

چون مرا غیر رضای تو رضائی نبود

ور (علی) را ندهی بار و برانی ز درت

نزنم دم که مرا جز تو هوائی نبود

شیفته دل

دست قدرت که تو را قافله سالارت کرد

باعث هستی این گنبد دوارت کرد

روزی خلق به یمن تو مقرر فرمود

دل ما شیفته آن دل بیدارت کرد

هر گلی را که ببینی بر او خاری هست

زین میان خواست تو راوگل بی خارت کرد

راه ما را به خودش از ره تو باز نمود

با همین بر همگان سرور و سالارت کرد

آن چنان نقد وجود تو عیارش بالا است

هر که بینم ز سر شوق خریدارت کرد

روی نادیده سر زلف نیاورده به دست

همه را بسته آن ابروی بیمارت کرد

آرزوی (علی) ای دوست بود دیدن تو

وصف روی تو مرا عاشق دیدارت کرد

افتخار

من به عشقت مینمایم افتخار      کاین برای من بس است از اعتبار

این بود بس بهرم از درک و شعور      تا نمودم راه عشقت اختیار

راه یک راه است و بیراهه زیاد      تا که جوید راه و باشد مردکار

من رهت بگرفتم و ثابت قدم      یافتم مقصود و بگرفتم قرار

زین سبب غافل نمیباشم ز تو      در شب تاریک و اطراف نهار

غیبت تو هر چه طولانی شود      بنده هستم همچو عبد جان نثار

لیک می خواهد (علی) زین بیشتر

مخلصت مگذاری اندر انتظار

سر کردگار

دردا که یار دوری ما کرده اختیار

ما مانده ایم با غم و اندوه روزگار

دانم خطا زماست که غایب ز ما شده است

چون بی سبب نمی زند او دوستان کنار

بنگر که باز ما به طفیل وجود او

داریم چون زمین و زمان جمله برقرار

از یمن حضرتش همه روزی خوریم پس

از ماست آنچه می رسد از ضعف و انکسار

محروم گشته ایم ز توفیق خدمتش

دور از جناب او به بلاییم ما دچار

باری خدا کند که ببخشد خطای ما

با امر حق ظهور کند سر کردگار

روشن شود دو دیده ما از جمال او

بردارد از دل (علی) خسته جان غبار

شرح فراق

نیستی با دیده دل لحظه ای از من چو دور

می نشینم با تو اندر گفتگو مثل حضور

با تو گاهی می دهم من شرح ایام فراق

بر زبان می آورم من یا به دل سازم خطور

گاه از روز وصالت میزنم دم دم بدم

از تو می پرسم که آخر کی رسد روز ظهور

گاه می گویم چه آید بر سرم دور از شما

نیست راهی باز بهرم از عبور و از مرور

فتنه و شر کرده پر این عالم امروز ما

کار چون افتاده اندر دست یک مشتی شرور

یاد می آرم دمی را کز قیام حضرتت

می نمایی عالمی را از قدومت پر ز نور

از تو میخواهد (علی صافی) افسرده حال

زودتر باز آیی و دلها نمایی پر سرور

روی بنما

روی بنما ای امام منتظر      تا کنی حق و حقیقت جلوه گر

روی بنما ای عزیز فاطمه      سبط حیدر حجت ثانی عشر

روی بنما و بده امن و امان      تا بیفتد دین زنو اندر مقر

گوشه چشمی به عالم گر کنی      میکنی ظاهر به آن شق القمر

گر همه رو را بر آری پیش خلق      میکنی با آن تو اعجازی دگر

روی بنما و ببر ظلم از میان      عدل را اندر جهان کن مستقر

تیغ بردار و به بر این کفرو کین      پاک عالم ساز زانان سر به سر

پرچم توحید بر بام جهان      کن بپا و محو کن شرک و شرر

عالمی آسوده کن از ابتلا      تا رها گردند زین خوف و خطر

بر (علی صافی) افسرده حال

کن نظر ای حجت ثانی عشر

چشم اشکبار

رفت از کف طاقت و صبر و قرار

جان من تاکی کشم من انتظار

صبر از صبرم دگر عاجز شداست

چند باشم من از این غم داغدار

باز آ تا خاک راهت را کشم

هم چو سرمه بر دو چشم اشکبار

جان من بر لب رسیده زودتر

بر سرم آی و ببین حال فکار

خود تو دانی غیر یادت مونسی

من ندارم اندر این لیل و نهار

صبح کن ای صبح امید و سحر

تانیایی هست روزم شام تار

این همه گفتم به هر نوعی سخن

درد دل گفتم به شعر آبدار

باز آی و کن بزرگی را تمام

چند باشی زیر ابر استتار

بر (علی صافی) پژمرده دل

با ظهورت از کرم منت گذار

کرم

بیا و از کرم دست مرا گیر      که من افتاده و گردیده ام پیر

دگر تاب فراقت را ندارم      که از این زندگی گردیده ام سیر

شتابی کن شتابی کن شتابی      بیا زود و مکن زین بیش تأخیر

که هر چه زود آیی خود تو دانی      که بهر مبتلا باشد همان دیر

بیا و رایت حق را بپا کن      به دستت ذوالفقار حیدری گیر

شغالان را نما از صحنه بیرون      نما دفع اعادی را تو چون شیر

(علی) را از غم هجرت رها کن

اگر چه باشد از ما نقص و تقصیر

عاشق خسته جان

عمریست دور از روی تو رفته است این لیل و نهار

آخر بیا بهر خدا، ما را در آر از انتظار

برعاشقان خسته جان کز هجر گشته ناتوان

آخر تو ای جان جهان کن روی خود را آشکار

گرچه گنه از سوی ماست پنهان رخت از دیده هاست

اما ز تو بخشش سزاست بر مخلصین شرمسار

بینی که ما در مانده ایم درمانده و وامانده ایم

اما از فیضت زنده ایم ، ما را در آر از انکسار

گر تو نمایی رو عیان آرام گیرد این جهان

در سایه تـو دوستان ، یابند بی حد افتخار

دیگر ز کفر و کید و کین نامی نماند در زمین

اسلام ناب راستین سازی به عالم برقرار

زودی بیا زودی بیا با چهر پر نور و ضیا

دیگر (علی) را از وفا، آرام کن آسوده دار

هوای دلدار

متقی مزین کن لب به ذکر و یاد یار

شور و ناله را سر ده در هوای آن دلدار

گر به سر تو را باشد جذبه ای ز عشق او

دل دهی به او یک جا یاد او کنی تکرار

بگذری زما و من وا رهی ز این و آن

سر نهی به عشق او ره بری به آن اسرار

کام گیری از یادش روز و شب شوی با او

غیبت و حضور آندم بنگری ندارد کار

گر ز غیر او چون من صادقانه دل کندی

درک میکنی آنگاه آنچه میدهم تذکار

آنکه بهر او عالم میکند خدا ایجاد

آنکه از طفیل او روزیت رسد هر بار

گر شناختی او را رو کنی به سوی او

کی به این در و آن در میزنی به اصرار

با ولاء او دیگر می رسی به دلخواهت

پیش کس سر ذلت خم نمیکنی یکبار

من از اول عمرم رو به سوی او بردم

هر چه می رسد بر من می رسد از آن دربار

نه مرا بود گنجی نی وسیله ای در دست

باب لطف او باز است فیض او رسد سرشار

زندگی نمودم من زیر سایه اش امروز

از عنایتش گردم روز حشر برخوردار

این چکامه را گفتم فی البدیهه بی زحمت

می رسد عنایاتش روز و شب به من بسیار

پس چرا (علی) زین در روی خود بگرداند

بر من ضعیف اینسان میرسد کرم پربار

از جناب او خواهم خیر هر دو عالم را

تا شفیع من گردد پیش قادر مختار[۲]

باز آی

ای رحمت پروردگار ای رحمت پروردگار

ما را از این محنت در آر، ما را از این محنت درآر

تا چند چشم ما به راه تا چند چشم ما به راه

دیگر بس است این انتظار دیگر بس است این انتظار

باز آی جانا زودتر باز آی جانا زودتر

این پرده را زن برکنار این پرده را زن برکنار

شام فراقت کن سحر، شام فراقت کن سحر

صبح وصالت را بیار صبح وصالت را بیار

تا دور می باشم ز تو تا دور می باشم ز تو

روزم بود چون شام تار روزم بود چون شام تار

دست خدایی باز کن دست خدایی باز کن

با ذوالفقار آبدار با ذوالفقار آبدار

ظلم و ستم نابود کن ظلم و ستم نابود کن

بنما عدالت بر قرار بنما عدالت برقرار

لطفت اگر شامل کنی، لطفت اگر شامل کنی

سازی (علی) را کامکار سازی (علی) را کامکار

او را مینداز از نظر او را مینداز از نظر

چون هست عبد جان نثار چون هست عبد جان نثار

بهار

کاشکی در اولین روز بهار      روی خود را مینمودی آشکار

روز نیکویی نیاید خوبتر      از برایم بهتر از آن روزگار

زین سبب نوروز آن روزی بود      کاین دل محزون درآید ز انتظار

این شب هجران دگر گردد تمام      جمله گردیم از حضورت کامکار

عید ما آن دم بود کز مقدمت      جان و دل از فیض تو گیرد قرار

عید ما وقتی بود کز عدل تو      محو گردد ظلم و جور از هر دیار

عید از بهر (علی) آن دم بود

جان خود را در رهت سازد نثار

اذن ظهور

ای خدا کی می رسد آن جان جانان ای سفر

عمر من طی شد بگو بگشا تو رو را زودتر

فتنه ها پر کرده است روی عالم ما را سیاه

گو جمال آفتابش را نماید جلوه گر

تا به کی گیرم به دوش خویش بار انتظار

چند مانم در شب تاریک من دور از قمر

هر کجا رو میکنم پنهان کند خود را ز من

هست در هر جا و من هستم ز حالش بی خبر

هر چه می بینم ز هجرش گر چه تقصیر من است

با وجود این از او هست انتظارم بیشتر

مرحمت کن ای خدا اذن ظهورش را بده

تا کنم از یک نگاه حضرتش روشن بصر

تا (علی صافی) دلخسته خاک پای او

بوسد و گردد به این فیض و سعادت مفتخر

ای خوش دمی

ای خوش دمی که پرده غیبت زنی کنار

ای خوش دمی که روی تو ببینم من آشکار

ای خوش دمی که دست عنایت سرم زنی

بر دامنت شود بزنم دست افتقار

ای خوش دمی که پرچم دین را کنی بلند

دائر کنی به روی زمین عدل کردگار

ای خوش دمی که دشمن دین را کنی ذلیل

ارباب دین به لطف بیابند افتخار

ای خوش دمی که کفر براندازی از میان

گیرند جمله خلق جهان راه کردگار

ای خوش دمی که از برکات ظهور تو

جلوه گر نمائی و باطل رود کنار

ای خوش دمی که باخوشی و خرمی (علی)

گردد به روزگار ز لطف تو کامکار

جان نثار

عمر من بگذشت اندر انتظار

روی ماهت را ندیدم آشکار

دانمت هستی تو مولای کریم

هم مرا دانی غلامی جان نثار

چون مقام تو بزرگی کردن است

بس به دیدارت به من ده افتخار

بر رضایت هر چه باشد راضیم

لیک این حرمان بود بس ناگوار

من به زیر سایه لطف توام

میرسد بهر تو فیض کردگار

لیک دیدار تو فیض دیگر است

بنده را زین فیض برخوردار دار

از (علی صافی) افتاده پا

دست گیری کن که گردد کامکار

صدق دل

تا من ارادت تو به جان کردم اختیار

چیزی برای من به از این نیست افتخار

تا روی دل ز صدق به سوی تو کرده ام

دل خانه تو گشته و من گشته خانه دار

تا روز وصل آید و بینم جمال تو

هستم به لطف و مرحمت تو امیدوار

تا روز و شب به یاد تو ایام بگذرد

فکر و خیال غیر تو بگذاشتم کنار

تا رخ بمن نمایی و بینم جمال تو

صبح و پسین نشسته و هستم در انتظار

ید معجزنما

کی می شود که دوست نگاهی بما کند

تا این دل شکسته ز هجران دوا کند

مارا که نیست دسترسی سوی کو تو

غیر از تو کیست راه به سوی تو وا کند

دست گدا اگر نتواند رسد به شاه

شه را چه می شود نظری بر گدا کند

در دوری تو روز به ما گشته شام تار

نور تو صبح این شب تاریک ما کند

بهر خدا نگاه به این مبتلا نما

چون دست لطف توست که رفع بلا کند

با یک عنایتش بشوم سرفراز من

گر باز از کرم ید معجز نما کند

کمال مصوّر

چرا دل ببندم به غیر از تو دلبر

که در ماسوی هستی از جمله بهتر

تو را نیست تنها همین حسن ظاهر

اگر چه در آن هم توئی بر همه سر

تو داری همه حسن باطن چو ظاهر

که حق کرده خلقت کمال مصوّر

تو داری هر آنچه طلب کرده سالک

به مقصد رسد هرکسی جست این در

گرفتم از این راه و من هر چه دارم

برو همچو من نه بر این آستان سر

کسی که به او دل ببندد به اخلاص

چگونه از این ره رود راه دیگر

اگر چه (علی) ذره ای بیشتر نیست

چه غم هست آقای او ذره پرور

در خانه و لطف او باز باشد

دهد راه او را چه مهتر چه کهتر

دل پاک را اندر آنجا پذیرند

چو شاه و گدا هست اینجا برابر

هجر و وصل

ای دوست باز آی و در آرم از انتظار

مپسند بیش از این تو مرا زار و بی قرار

تا جان ز تن نرفته ز هجرت برون بیا

تا در ره تو جان خودم را کنم نثار

من راضیم به هر چه تو خواهی ز هجر و وصل

من می پسندم آنچه نمائی تو اختیار

اما اگر که گوشه چشمی به من کنی

سر بر فلک کشم که به من دادی افتخار

من بار هجر میکشم و دم نمیزنم

اما توهم نظر زمن خسته بر مدار

شادم از آنکه مایه امید من توئی

دانم که نا امید نسازی امیدوار

روزم ز دوری تو شب تار گشته است

بهر خدا بیا ونما صبح شام تار

دریاب مخلصان خودت را که مانده اند

در چنگ دشمنان بداندیش خوار و زار

اى حجه خدا به خدا مضطریم ما

بهر نجات ما قدمی در میان گذار

دست (علی صافی) دل خسته را بگیر

او را به زیر سایه لطفت نگاه دار

تاب و قرار

چرا جان شیرین از این جان نثار

جدائی نمودی چنین اختیار

نبینی که از در هجران تو

نمانده مرا صبر و تاب و قرار

همه عمر در شام هجران گذشت

دگر صبح کن آخر این شام تار

نبینی جدا از تو چونیم چون

به ما تنگ بگرفته این روزگار

توئی صبح امید ما بی کسان

به یک جلوه ای جمله از غم در آر

جمال دل آرا عیان کن عیان

درآر عاشقان را از این انتظار

بزرگی نما و بنه منتى

به این عاشق خسته دل فکار

اگر چه کنون لطف تو شامل است

به خلق خدا از یمین و یسار

ولیکن (علی) را بود آرزو

ز فیض حضورت شود کامکار[۳]

داغدار

ز انتظارت، ز انتظارت انتظار

بی قرارم بی قرارم بی قرار

از فراقت از فراقت از فراغ

داغدارم داغدارم داغدار

خون دلم من خون دلم من خون دلم

اشک بارم اشک بارم اشک بار

رو بما کن رو بـمـا کن رو بما

آشکارا آشکارا آشکار

من غلامم من غلامم من غلام

جان نثارم جان نثارم جان نثار

روز کن تو روز کن تو روز کن

شام تارم شام تارم شام تار

با صفا کن با صفا کن با صفا

روزگارم روزگارم روزگار

از قصورم از قصورم از قصور

شرمسارم شرمسارم شرمسار

دیدن تو دیدن تو دیدنت

خواستارم خواستارم خواستار

کن ز مهرت کن ز مهرت کن ز مهر

کامکارم کامکارم کامکار

من به عشقت من به عشقت من به عشق

پایدارم پایدارم پایدار

ای امامم ای امامم ای امام

گلعذارم گلعذارم گلعذار

این (علی) را این (علی) را این (علی)

شو تو یارش شو تو یارش شـو تـو یـار[۴]

پرواز

نصیبم گشت عشق تو از آغاز      بدین قسمت سرافرازم سرافراز

نگیرم دست از دامان لطفت مرا هم از نظر جانا مینداز

رها کردم همه ما و منی را      بیاد تو شدم پیوسته دمساز

به راه عشق بینی ثابتم من      مدد کن تا کنم سوی تو پرواز

مرا هم راه ده در محفل انس      مرا هم از کرم کن محرم راز

بگو تاکی نشینم در فراقت      نما روی مبارک را به من باز

(على صافی گلپایگانی)      به لطفی تو به احسانش بپرداز

به تو روی نیاز آورده با شوق      که از بهر تو نبود مثل و انباز

به دیدارت دلم را ساز روشن

مرا با این کرامت ساز ممتاز[۵]

پی نوشت ها

[۱] . تاریخ : ۱۰ شعبان ۱۴۱۲

[۲] . تاریخ : ۱۲ شعبان ۱۴۱۲

[۳] . تاریخ : ۲۷ ذیعقده ۱۴۱۶

[۴] . تاریخ : ۲۰ شعبان ۱۴۰۱

[۵] . تاریخ : ۲۲ رجب

منبع: صافی گلپایگانی، علی؛ راز دل؛ ص ۹۳۸-۹۵۸؛ انتشارات ابتکار دانش؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۵ ش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *