مقدمه
جان مک موری، از جامعهشناسان دینی، در تأکید بر جنبههای اجتماعی دین مینویسد: «دین زنده با ماهیتی که دارد، باید رابطه اجتماعی را خلق کرده و از آن نگهداری کند. بنابراین، دین منحصرا یک امر فردی نیست، بلکه وجوه اجتماعی آن در انجام اعمال و مناسک مذهبی کاملاً پدیدار است».
دین اسلام در میان دیگر ادیان آسمانی، تفسیر ویژهای از آفرینش جهان و تجربه امور مقدس دارد و هدف آن، رشد و تعالی آنسانها تا سرحد کمال و قرار دادن آنها در جایگاه واقعی خود تا حد قرب به خداوند است.
بر همین اساس، اسلام در همه جنبههای فردی و اجتماعی، به تربیت انسانها و تغییر نفوس نظر دارد و هر نهاد و سازمانی را نیز بر چنان مبنایی استوار میکند. در این ساختار، هدف، ایجاد اجتماع دینی با حاکمیت اصول و ارزشهای اسلامی است و حقوق و آزادیهای فردی نیز تابعی از ارزشها و اصولی هستند که بیش تر جنبه اجتماعی دارد.
مثال برجسته این رویکرد، اصل رعایت حجاب برای زنان است که بیشک، نقش جنسیتی ایشان را در جامعه در نظر گرفته است. حجاب و احکام مربوط به آن در جنبههای وسیع سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی، تکالیفی را برمیانگیزد که از تأکید ویژه بر نوعی از حضور و حرکت زن در جامعه و تعیین روابط با نیمه دیگر جامعه حکایت دارد.
بنابراین، حفظ حجاب بیش از آن که صرفا امری فردی و مربوط به حوزه خصوصی و امر درونی زن باشد، الزامی برخاسته از ضرورتهای اجتماعی است. نکته ظریف و حساس این جاست که اگر حجاب درونی نشود و مورد پذیرش قلبی و اعتقادی زنان قرار نگیرد، این ضرورت اجتماعی به شکل مطلوب تحقق نخواهد یافت.
در این حال، درونی شدن حجاب نیازمند هویت فردی مستحکم و مستقلی است تا حجاب نه به عنوان عاملی مغلوب کننده اراده فرد، بلکه به عنوان انتخابی منطقی و موضوعی فردی در جهت کسب هویت و خواست زنانه قرار گیرد.
بنابراین، آنچه در این جا باید مورد تأکید یا به عبارت بهتر، پرسش قرار گیرد، این است که آیا بدون دستیابی به یک هویت فردی مستقل و مستحکم میتوان به هویت اجتماعی قابل قبولی رسید؟ آیا بدون به رسمیت شناختن هویت فردی زن و در پی آن، حقوق فردی وی از سوی دولت یا به بیان جامع تر، حکومت، میتوان خواستار انجام درست و کامل مسئولیتها و تکالیف زنان شد؟
بدون تردید، انسان اعم از زن و مرد، پیش از کسب هویت فردی مستقل که صاحب اراده و حق انتخاب است، نمیتواند نقش خود را در ساختار جامعه به خوبی ایفا کند.
تأکید بر مسئولیتها و وظایف اجتماعی پیش از آن که هویت فرد شکل گیرد و مورد احترام و صاحب حقوق اعلام شود، نتیجهای نخواهد داشت، هر چند همه دستگاههای فرهنگی دولتی به پندار خود، برای انجام تکالیف زنان، برنامهریزی و تلاش کنند.
به عبارت دیگر، آیا انسان اصالتا به عنوان موجودی اجتماعی و در قالب قراردادها و مقررات جامعهاش تعریف میشود و هویت مییابد یا این که هویت ذاتی و خودآگاهی فردی وی اگر به صورت کلان و اجتماعی در قالب تعدد افراد جامعه درآید، میتواند به خرد جمعی یا خودآگاهی اجتماعی برای دست یابی به تعالی و سعادت همگانی بدل شود؟
برای فهم بهتر موضوع، اگر به سال های۵۶ و۵۷ بازگردیم، رویکرد قابل توجهی را در زنان کشور نسبت به حجاب مشاهده میکنیم که در مقایسهای تطبیقی میان فضای فرهنگی و اجتماعی موجود در جمهوری اسلامی با رژیم پهلوی، تعجب برانگیز است.
آیا این امر به دلیل آن نیست که زنان ایرانی در آن سالها دریافتند با تکیه بر مبانی اعتقادی اسلامی میتوانند آرمانهای سیاسی و اجتماعی خود را آزادانه بیان کنند و تا پای مبارزه با رژیم مستبد شاهنشاهی پیش بروند؟
آیا این امر بدین معنا نیست که حجاب در آن روزگار، نمادی از هویت مستقل، آزادیخواه و حقجوی زنانی بود که خود را به عنوان انسان در ساختن جامعه شریک مردان میدانستند و میتوانستند خواستههای خود را فریاد کنند؟ آیا حجاب برای زن ایرانی به عنوان نماد و نشانهای از این استقلال فکری و سیاسی و اجتماعی به شمار نمیآمد؟
زنان انقلابی ایران هرگز فتوای حضرت امام خمینی؛ را از یاد نخواهند برد که فرمود برای حضور در تظاهرات علیه رژیم شاه نیازمند مجوز پدر و همسر خود نیستند. بنابراین، آن رویکرد شگرفت و وسیع به واسطه این بود که حجاب، زن را در اجتماع دارای ارزش و صاحب حق میساخت و پس از کسب این جایگاه بود که مسئولیتهایی را نیز بر دوش وی میگذارد.
اگر عکس این وضعیت رخ دهد و زن باحجاب در جایگاهی بدون حق تعیین سرنوشت در حوزه فردی و اجتماعی قرار گیرد و قابلیتهای انسانی وی نادیده گرفته شود یا همیشه مسئولیتهایش به وی گوشزد شود، ولی از تبیین حقوق و آزادیهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی وی خبری نباشد، پیدایش و گسترش انفعال و بیمسئولیتی اجتماعی در جامعه زنان اجتناب ناپذیر است.
این در حالی است که متأسفانه در سالیان اخیر، از لزوم رعایت حقوق و هویت فردی زنان غفلت شده است و ایشان هرگز در مباحث رایج در سطح جامعه، جایگاه و هویتی مستقل از خانواده نداشتهاند.
این در حالی است که میدانیم شخصیت بدون استحکام و استقلال، نمیتواند مادر و همسر خوبی باشد. شاید یکی از ابعاد فرمایش متین مقام معظم رهبری در ترجیح حضور کیفی زن در خانواده به جای حضور کمّی وی همین موضوع باشد.
همچنین اشاره قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران به رعایت حقوق و تکالیف زنان قابل تأمل است که با پذیرش منزلت والای آنها، دولت را موظف ساخته است تا حقوق زن را در تمام جنبهها با رعایت موازین اسلامی تضمین نماید.
این مقاله در نظر دارد با تأکید بر ضرورت به رسمیت شناختن هویت فردی و انسانی زنان، با استفاده از تحلیلهای روانشناسی و جامعهشناسی و تجربههای نسل انقلاب، رابطه احقاق حقوق زن را با انجام تکالیف و مسئولیتهایش که حجاب از آن جمله است، تبیین کند.
دولت و برنامهریزی فرهنگی
بیشک، «برنامهریزی»، اولین اقدام دولتها برای حرکت به سوی جامعهای با مشخصات مطلوب فرهنگی است. یکی از مصداقهای این امر در جمهوری اسلامی ایران، وجود شورای عالی انقلاب فرهنگی است که توجه خاص خود را به حجاب ـ به ویژه با پشتیبانی یکی از شوراهای اقماری خود؛
یعنی شورای فرهنگی اجتماعی زنان ـ همواره معطوف داشته است. با این حال، برنامهریزی فرهنگی دارای مشخصات، بایدها و نبایدها و موانع و راهبردهایی است که باید در ابتدای بحث به آنها توجه شود.
تحقیقات و تجربهها نشان میدهد که برنامهریزی فرهنگی، دو چهره متفاوت دارد. به این معنی که یک بعد آن، فنی و بعد دیگر، محتوایی است. در بعد فنی، برنامهریز با همان موضوعهایی رو به رو میشود که اقتصاددان در برنامهریزی اقتصادی با آن رو به روست، مانند بحث در مورد چگونگی الگوی تخصیص منابع یا انتخاب روشهای مناسب برای سنجش نیازهای فرهنگی.
برنامهریزی فرهنگی در نسبت وسیعی که سیاست و ایدئولوژی برقرار میکند، راهی جدا از اقتصاد را میپیماید. البته این موضوع بدین معنی نیست که برنامهریزی اقتصادی کاملاً در دایره موضوعهای فنی قرار دارد، ولی نسبت آن با سیاست یا ایدئولوژی کمتر از عرصه فرهنگ است.
فرهنگ ـ که از نظر ما بستر رویش حجاب و عفاف است ـ و برنامهریزی فرهنگی ـ که از نظر ما برای تحقق حجاب و عفاف در جامعه ضرورت دارد ـ به دو طریق با سیاست ارتباط پیدا میکند.
نخست از جهت حضور اراده سیاسی برای ایجاد دگرگونی در فرهنگ و سپس به دلیل حضور سیاست برای تعیین آرمانهای فرهنگی در مقام اهداف برنامهریزی.
بر اساس این دیدگاه، نمیتوان گفت فقط در بعضی کشورها، برنامهریزی فرهنگی، ماهیتی سیاسی دارد، بلکه این وضعیت کم و بیش در هر جامعهای حاکم است.
هیچ دولتی در عرصه فرهنگ، بیطرف نیست و هر دولتی آشکار یا پنهان در فرهنگ دخالت میکند. البته نوع و میزان مداخله دولتها با یک دیگر متفاوت است.
در معادله برنامهریزی فرهنگی، متغیر مهم دیگری نیز وجود دارد. این معادله، واقعیت عینی فرهنگ است. بنابراین، اراده سیاسی نمیتواند به تحقق آرمانها فقط از طریق مداخله بیاندیشد.
به بیان دیگر، آنچه حدود عمل برنامه ریز فرهنگی و امکان تحقق اهداف وی را تعیین میکند، واقعیت عینی فرهنگ است که امری واقعی به شمار میآید و دارای ویژگیهایی چون دیرپایی، ثبات نسبی و تاریخی بودن است. بیتردید، پدیدهای با این ویژگیها در برابر اراده سیاسی، نقش «پذیرنده» صرف را ایفا نمیکند.
چنان که مقاومت فرهنگ در برابر نیروهای «تغییردهنده» یکی از ویژگیهایی است که برای فرهنگ ذکر میکنند. وجود مقاومت و ثبات در فرهنگ، حوزه عمل برنامه ریز فرهنگی را محدود میکند و از سوی دیگر، توان اقتصادی دولت در این امر و نیز ساختار اجتماعی، از عوامل مهم تعیین کننده محدوده عمل دولتها خواهد بود.
به همه اینها باید تحولات بخش فرهنگ را افزود که به سوی تفکیک و تخصصی شدن بیشتر پیش میرود.
از سوی دیگر، فرآیند تفکیک اجتماعی و ظهور هویتهای جدید در جامعه، مترادف با خواستها و نیازهای جدید در حیات فرهنگی است. این امر سبب میشود عرصه فرهنگ تحت تأثیر خواستهای متنوع و متعارض قرار گیرد.
هم چنین حضور سبکهای مختلف در زندگی فرهنگی، سیمای چندگانهای به فرهنگ میبخشد و بر اساس این تنوع، هر گروه اجتماعی این انتظار یا هدف را دارد که سبک خود را در سپهر فرهنگی مسلط کند.
به همین جهت، در مطالعات فرهنگی به صراحت میگویند که فرهنگ، عرصه سلطه است و هر گروهی، دیگران را وادار یا ترغیب میکند تا نوع نگاه او را به جهان (یا همان فرهنگ) بپذیرند.
هنگامی که دولتها وارد چنین میدانی میشوند، تنها یکی از بازیگران (البته یکی از مهمترین آن ها) هستند و طبیعی است که با مقاومت گروههایی از جامعه رو به رو شوند.
عرصه فرهنگ مانند دیگر بخشهای زندگی چون اقتصاد یا سیاست نیست که دولتها بتوانند از قوه قاهره استفاده کنند. در این عرصه، برنامهریز ناگزیر از بهره گیری از روشهای اقناعی بوده و همین موضوع نشانه پیچیدگی و لزوم زمانبندی برنامهریزی فرهنگی است.
با توجه به مراتب بالا باید یادآور شد که جامعه ایرانی پیش از رخداد انقلاب اسلامی، جامعهای با دوگانگی فرهنگی بود. عدهای اسلام گرا و گروهی به اصطلاح متجدد بودند.
اگر چه اکثریت هر دو گروه در برپایی انقلاب و سرنگونی رژیم شاه متحد شدند، ولی این دوگانگی در استراتژی فرهنگی پس از انقلاب نزد بعضی به عنوان امری نابهنجار تفسیر شد.
افزون بر نگاههای یک سویه، برخی ساده انگاریها سبب شد تا این وضعیت واکاوی نشود و استراتژی تعامل و برخورد با آن مشخص نگرد. بنابراین، بسیاری از اقدامات فرهنگی پس از انقلاب با واقعیت ساختار فرهنگی موجود تناسب نیافت و کم توجهی به این امر نه تنها دوگانگی را به یگانگی فرهنگی تبدیل نکرد، بلکه به چندپارگی فرهنگی انجامید.
هویت زنانه در دایره چندپارگی فرهنگی و بحران هویت
در این میان، آنچه بر سر زنان آمد، با توجه به شاخصها و مشکلات برشمرده، ابعادی وسیع تر یافت.
دلیل این امر، بیتوجهی به هویت فردی و حق انتخاب زنان بود که دستگاههای مسئول دولتی آن را به رسمیت نشناختند. پیامهایی که همواره به گوش زنان رسید، از این موضوع حکایت میکرد که ایشان منهای خانواده، صاحب هویتی نیستند.
به طور دایم باید به مسئولیتها و تکالیف خود در قبال خانواده و جامعه عمل کنند و زن خوب و مسلمان آن است که برای همه اینها فداکاری کند و دم برنیاورد.
پیش از آن که برای اثبات این فرضیه، مصداقهای مورد نظر را ارایه کنیم، باید به شرح و تعریف هویت فردی بپردازیم تا اهمیت آن در مجموعه زندگی اجتماعی افراد مشخص شود.
بیشتر روانشناسان و جامعهشناسان معتقدند هویت، ساختاری روانی و اجتماعی است که مایه تمایز فرد از دیگران میشود. هویت با شخصیت مترادف است و برای هر فرد، یک هویت متصور است و آن تصوری است که فرد از خویشتن دارد.
هویت، بخش جدایی ناپذیر زندگی همه انسانها درهمه فرهنگ هاست که از زمان تولد تا مرگ ادامه دارد. اساس تشکیل هویت، تلاشها و فعالیتهایی است که فرد علاقه مند به انجام آن هاست و بر اساس این فعالیت هاست که متوجه میشود کیست و چگونه عمل میکند.
برداشتها و نظرهای دیگران در روشن کردن هویت فرد نقش اساسی دارد و ارزش یابیهای ما از خودمان در ارتباط با شرایط زندگی، اوضاع اجتماعی و اقتصادی نیز تعیین کننده هویت ماست. تصور ما در مورد وضع جسمانی و شیوه لباس پوشیدن تیره نوع هویت ما را در مقایسه با دیگران مشخص میکند.
گلاسر از جمله این صاحب نظران است که دو نوع هویت را از یک دیگر متمایز میسازد: هویت موفق و ناموفق. افراد با هویت موفق کسانی هستند که خود را توانا، باکفایت و باارزش میدانند. عقیده آنها در مورد خودشان این است که قدرت مقابله با محیط را دارند و صاحب اعتماد به نفس و توانایی در اداره زندگی خود هستند.
با توجه به این تعریفها، از ناتوانی فرد در تحصیل هویت انسانی، با تعبیرهای مختلفی یاد شده است. برخی صاحب نظران نیز از آن با تعبیر «گم کردن خویش» یا «از خود بیگانگی» یاد میکنند.
روانشناسان از این حالت بیش تر با عنوانهایی چون «آشفتگی هویت»، «اختلال هویت» و «بحران هویت» نام میبرند و در توصیف آن میگویند: «بحران هویت عبارت است از ناتوانی فرد در قبول نقشی که جامعه از او انتظار دارد».
هرگاه فرد در یافتن هویت خود تردید کند، به سردرگمی، بیهدفی و ناامیدی و افسردگی دچار میشود. در عین حال به تصویری منفی از خود خواهد ساخت؛ چیزی که به بحران هویت معروف است.
برخی روان شناسان، مفهوم هویت «من» را در مجموعهای از نوشتههای اریکسون در فهرستی به این شرح جمع آوری کردهاند:
۱- هویت، پاسخ آشکار و ضمنی به این پرسش است که من که هستم؟
۲- هویت بر تلفیق بین گذشته و آینده جهت تقویت حس یک پارچگی دلالت دارد.
۳- پاسخ به پرسش هویت با ارزیابی منطقی از خود داده میشود که این ارزیابی با ملاحظه فرهنگ به ویژه ایدئولوژی و انتظاری که جامعه از فرد دارد، صورت میگیرد.
۴- هویت، فرآیند یکپارچهسازی و مورد پرسش قراردادن حوزههای اساسی ویژهای مانند حرفه، جنسیت، عقاید سیاسی و مذهبی است که در نتیجه آن، تعهدی انعطافپذیر، ولی دیرپا در حوزههای یاد شده به وجود میآید.
نبود یا اختلال هویت نیز آثار و نشانههایی دارد. اریکسون در این باره مینویسد: فردی که قادر به یافتن ارزشهای مثبت پایدار در فرهنگ، مذهب یا ایدئولوژی خود نیست، ایده آل هایش به هم میریزد.
چنین فردی که از فروپاشی هویت رنج میبرد، نه میتواند ارزشهای گذشته خود را ارزیابی کند و نه صاحب ارزشهایی میشود که به کمک آنها بتواند آزادانه برای آینده برنامهریزی کند.
به اعتراف همه صاحب نظران، جدیترین بحران در طول زندگی انسان در خلال شکل گیری هویت او رخ میدهد. زیرا شخصی که هویت متشکل قابل قبول ندارد، در طول زندگی با مشکلات بسیار زیادی رو به رو خواهد شد.
چنین شخصی در درجه اول از حقیقت وجودی خود و استعداد و توان مندیهایی که دارد، آگاهی لازم را ندارد و در درجه دوم، از هدف خلقت و نقشی که در نظام هستی بر عهده اوست، بیخبر است.
در نتیجه، از تشخیص شیوه درست ارتباط با دیگران و برخورد با پیش آمدها و نیز پاسخ گویی به اصلیترین پرسشهای زندگی ناتوان است. مجموعه این امور، در نهایت، او را در موضع گیریهایش دچار سردرگمی میکند.
برخورداری از هویت انسانی کامل، نشانههای مشخصی چون خودباوری، احساس ارزشمندی و توانایی حل مشکلات، موضعگیری مناسب در برخورد با پیش آمدها و برخورداری از اراده و استقلال لازم دارد.