- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 10 دقیقه
- توسط : ناظر محتوایی شماره یک
- 0 نظر
تعلیم و تربیت، پیش از آن که متکفل آبادانى جهان باشد، خانه دل و کاشانه نگاه آدمى را ویران مىسازد و دیگر بار بر خرابههاى آن بنایى نو برمىکشد. بنایى که ساختار آن با معمارى پیشین متفاوت است. از این رو نمىتوان جایگاه آن را در راستاى دیگر سازمانهاى اجتماعى، مدنى و حتى سیاسى قرار داد؛ زیرا اینها خود تحت تاثیر نظام تعلیم و تربیت دگرگون مىشوند.
جا دارد که سؤال شود که چگونه طى سیصد، چهارصد سال اخیر این همه جهان و ملتهاى ساکن بر پهنه آن دگرگون شدهاند؟ چرا دیگر بویى از تاریخ گذشته، فرهنگ گذشته و انسان گذشته به مشام نمىرسد؟ چه چیز باعث این همه تغییر در رفتار آدمى، شهر او، خانه او، پوشاک او و بالاخره خورد و خوراک او شده است؟ همه آنچه که ذکر آن رفت، تابعى از رفتار و خواست انسانند و انسان خود تنها در کارگاه تعلیم و تربیت شکل مىگیرد.
به ویژه که تربیت دوران خردسالى، به تدریج قلب و ذهن کودکان را به شکل دلخواه مربیان و معلمان درمىآورد و از آن پس هیچ کس را یاراى رهایى از آموختههاى پیشین که چونان نقشى بر پهنه سنگ حک شدهاند نیست.
تربیتیافتگان نظامهاى آموزش و پرورش، خود بازتابى از همه دریافتهاى رسمى و غیررسمى کارگزاران آن نظامند، خواه این دریافتها به وسیله مربیان و معلمان آموزش داده شود و خواه در کتابها مضبوط باشد.
از این رو، براى دگرگون ساختن یک ملت، هیچ راهى سریعتر، سادهتر و هموارتر از دگرگون ساختن نظام تعلیمى و تربیتى آن ملت نیست، و به این ترتیب، نسلها شکل مىگیرند و بسان مربیان خود و متاثر از تعلیماتشان، به عالم و آدم مىنگرند. بر پهنه شهرها جارى مىشوند و جهان خاکى را مطابق آرمانها، الگوها و دریافتهاى پذیرفته شدهشان دگرگون مىسازند.
به همین دلیل است که عرض کردهام جایگاه تعلیم و تربیت، بسی رفیعتر از جایگاه همه مناسبات و معاملات مدنى و فرهنگى به حساب مىآید. متغیرى که آرام آرام همه امور را تابع خود مىسازد. از همین رو همواره نظام اجتماعى، نظام اقتصادى، شهرسازى، معمارى، نظام سیاسى و دیگر مناسبات جمعى اقوام، تابع نظام تعلیمى و تربیتى ویژهاى است که در میان قومى پذیرفته شده است.
هیهات، اگر بدون تبیین اهداف غایى امر تعلیم و تربیت، اقدام به تعلیم آدمى شود و یا این که یک نظام فرهنگى و تربیتى، نادانسته مجموعهاى از اهداف متناقض را بر نظام تعلیمى و تربیتى ملتى تحمیل نماید، نتیجه و محصول کار جز خلق گروههایى از مردان و زنان سرگشته، بىهدف و منفعل در برابر حوادث و وقایع زندگى نخواهد بود. مردمانى که زیست منفعل و حیات بىسرانجام، آنها را در دره پوچى خواهد برد.
بىتردید بعد از روشن شدن اهداف تربیت انسان بر مبناى دریافتهاى کلى و معنى زندگى تبیین شده به وسیله بزرگان اهل نظر و برنامهریزى صحیح، امکان لازم براى تحقق آن اهداف را فراهم مىآورد و شکى در این نیست که برنامهریز و طراح نیز، خود نیازمند باورى قلبى درباره آن تفکر و نظام نظرى است و به عبارتى مىبایست خود تربیت شدهاى باشد که با همه وقوف و آگاهى براى تحقق اهداف و آرمان مکتب تربیتى، اقدام به برنامهریزى کند تا از این مجرا، دسترسى به آن اهداف سهلتر و سریعتر صورت گیرد.
پر واضح است که یک برنامهریز در برنامهریزى، همواره، حفظ اصول اعتقادى مکتب و نظام ارزشى، فرهنگى را سرلوحه کار خویش قرار مىدهد. ضمن آن که پیشبینى لازم براى دفع جریانهاى اخلالگر مزاحم و یا عامل انحراف را به عمل مىآورد.
باید پرسید: آیا برنامهریزى براى اهداف تعلیمى و تربیتى در کشور ما از صدر مشروطیت بر مبناى درستى استوار بوده یا خیر؟
بیش از یکصد سال از عمر تحول بزرگ فرهنگى صدر مشروطیت مىگذرد. در واقع این مقطع تاریخى را میتوان نقطه عطف بزرگى در حیات فرهنگى و مدنى ایران اسلامى به حساب آورد. زمانى که فرهنگ و تمدن مغرب زمین، در بستر مناسب و فراهم خود دویستمین سالگرد خود را پشت سر مىنهاد، امکان تلاقى و نزدیکى غرب و ایران فراهم شد.
انسان غربى، در میان همه مناسبات مدنى خود، الگویى از نظام اخلاقى و اعتقادى پیروان مکتب اومانیسم (اصالت انسان) را جلوهگر مىساخت و با رویگردانى از همه وجوه نظام اعتقادى و باورهاى مذهبى مسیحیت، همه صحنهها را درمىنوردید. این آشنایى به سرعت جمعى از ایرانیان را مشتاق دیدار از غرب کرد، بىآن که هیچ شناختى از اصول، مرام و باورهاى آن سامان داشته باشد.
آنها تنها دستاوردهاى مادى تمدن غرب و پارهاى از اخلاقیات آن را دیده و واله و شیدا شده بودند، چنان که گردانندگان نظام سیاسى وقت نیز، بىآن که کمترین شناختى از غرب و ماهیت آن داشته باشند، درباره امرى تصمیم گرفتند که به هیچ وجه صلاحیت لازم را دربارهاش نداشتند؛ زیرا چنان که ذکر آن رفت، همواره، نظام اجتماعى سیاسى، تابعى از نظام تعلیمى و تربیتى و به تبع آن نظام فکرى و نظرى است.
اما این بار قاعده عکس شده بود. پیش از آن که «نظام نظرى و یا مردان اهل نظر» درباره تربیت انسان و نظام اجتماعى و مدنى موردنیازش اعلام راى کنند، سردمداران دستگاه اجرایى، تصمیم خویش را گرفته بودند. از این رو مىبینیم که نابخردانه سطح ارزش نظام اجرایى و مادى فراتر از سطح نظام فرهنگى و اعتقادى قرار گرفت. نتیجه این امر معلوم بود:
«در پى این غفلت، بنا به انفعالى که در برابر فرهنگ و مدنیت غرب به آنها دست داده بود، شاگردان برگزیده نظام سیاسى وقت، براى فراگرفتن علوم به فرنگ رفتند و با خود نظام تعلیم و تربیتى مدون غربى را وارد ساختند. نظامى که پیشاپیش اهداف و مقاصدش در دستگاه فکرى علماء مغرب زمین تعریف شده بود.»
روشن بود که از میان این نظام، «انسان دینى» بیرون نمىآمد؛ چرا که آن نظام را هیچ نسبتى با دین نبود بلکه در ذات خود، ناقض دین به شمار مىآمد. غرب اساس نظر خود را بر امانیسم استوار ساخته بود تا خود را خلاص کند. اما سردمداران نظام سیاسى و اجتماعى ایران، بر آن بودند که با مسلمان کردن این دیو، زین بر گرده آن نهاده و سوارى گیرند.
باید دانست که بسط تاریخى باورها و اخلاق غربى در میان جامعه مسلمان ایرانى، از همین جا نشأت مىگرفت. البته سهلانگارى علماى دینى و غفلت آنان را در این میان نباید نادیده انگاشت. این امر در سیر تکوینى خود، همه حوزههاى مدنى و فرهنگى را درنوردید تا جایى که موفق شد باقیمانده علوم دینى و درسهاى اخلاق مذهبى را در خود مستحیل ساخته و جزیى از خود کند.
بدین گونه بود که میراثدار انسانهایى شدیم که بسان غربیان، به عالم مىنگریستند. بسان آنان، امور معیشتى و مدنى خود را سامان مىدادند و چونان موجودى دوزیست پارهاى از اعمال و تکالیف مذهبى را هم به امید رسیدن به رستگارى به جا مىآوردند.
این عوامل باعث شد که آنان هیچ گاه نتوانند معضلات فرهنگى و مدنى خود را حل کنند.
این روند تا دهههاى پنجاه و شصت خورشیدى ادامه یافت اگرچه هر از چندى در میان آثار قلمى، خود را سرزنش کردیم که چرا صاحب خرد غربى نیستیم و یا چرا صاحب مردان و زنان اهل دیانت نشدیم و یا چرا در امور مدنى و معیشتى، چنان تاب غرب شدهایم که از هویت حقیقى پیشینیان دور افتادهایم؟
طى همین دوران، نویسندگان و منتقدان بسیارى، به مطالعه اوضاع و احوال حیات فرهنگى ملتهاى مسلمان و از جمله ایرانیان پرداختند و با دیدى نقدگونه وضعیت انفعالى عارض شده بر حیات اخلاقى و مادى د و حتى نسخههایى را نیز براى اصلاح اوضاع و بهبود اندام بیمارى که مرض، بسیارى از نسوج او را در خود گرفته بود عرضه داشتند.
نویسندگانى چون جلال آل احمد در «غربزدگى» و دکتر على شریعتى در آثار خود، رگههایى از واماندگى فرهنگى را آشکار ساختند و حتى توصیههایى براى خروج از این وضعیت عرضه داشتند اما، هر یک از آنان، وجهى از مدنیت حاکم غربى و یا وجوهى از بافت فرهنگى آن را مورد مؤاخذه و بازپرسى قرار دادند و با ادغام مجموعهاى از دریافتها و راهحلها (که بسیارى از آن طرق، خود برگرفته از نظام مدنى و فرهنگى مغرب زمین نیز بودند)، طریقى را براى خروج از آشفتگى مدنى و فرهنگى ملت خود اعلام داشتند غافل از آن که، خانه از پاىبست ویران بود و اصلاح پارهاى از امور مدنى (مانند ماشینزدگى مورد بحث جلال آل احمد)، نمىتوانست ملتى را که در سه وجه «عقیدتى، فرهنگى و مدنى» دچار بیمارى شده بود و همه ساختار نظرى و اخلاقى و عملى حیات خود را از نظام غربى اخذ مىکرد، روى به صلاح آورد.
انقلاب اسلامى نیز با همه عظمتش نمىتوانست پیش از تحقق «انقلاب فرهنگى» و در انداختن طرحى نو در نظام تعلیم و تربیت، موفق به نجات مسلمین از بند واماندگى و انفعال فرهنگى شود. این انقلاب فرهنگى نیز چنان که پیش از این در مقالات مختلف اعلام داشتهام، نیازمند مطالعه فرهنگى جامع بود. به اختصار عرض خواهم کرد که: انقلاب فرهنگى چیست و اگر رخ دهد چه تغییراتى در امور حاصل مىشود؟
انقلاب فرهنگى، همه امور فرهنگى، مدنى مبتلا به یک ملت را تحت تاثیر خود دچار دگرگونى بنیادین مىکند و اساس تعاریف را در هم مىریزد؛ و از آنجا که این مباحث ویژه انسان، همواره از پرسش درباره انسان آغاز مىشود و از خلقتش، فلسفه بودنش و غایتى که انتظار او را مىکشد و نوع نسبتى که با طبیعت پیرامونش برقرار مىکند. همه چیز پس از این تعریف، جایگاه و نقش خویش را پیدا مىکند.
تنها کافى است که انسان را داراى «شانى» این جهانى و مادى بدانید، تا بتوانید مناسب با شانش درباره نحوه بودن او در زمین و زندگیش تعریف عرضه کنید و برایش موازین ارزشى وضع کنید. بر عکس اگر به او شان «الهى» بدهید و حیاتش را در عرصه زمین موقتى و کوتاه اعلام کنید از آن پس همه مناسبات او در صحنههاى اجتماعى، اقتصادى، تربیتى، سیاسى و … رنگ دیگرى به خود مىگیرد.
پر واضح است که همه نظامنامههاى اخلاقى و باید و نبایدها نیز از لابلاى همین تعاریف خارج مىشوند. چه، واضعان آن نظامهاى اخلاقى و ارزشى، مبتنى بر نوع شناخت و تعریفى که از آدم، مبدا و غایت او عرضه داشتهاند قائل به مجموعهاى از دستورالعملها شدند تا نحوه بودن و زیستن او را معلوم سازند.
با این مقدمه مىتوان اعلام داشت که انقلاب فرهنگى، انقلاب در همه تعریفها، انقلاب در همه دیدگاهها، انقلاب در نحوه بودن و زیستن، انقلاب در نحوه سکنى گزیدن، انقلاب در نحوه تعلیم دادن و تعلیم گرفتن، انقلاب در نوع شناسایى پدیدهها و بالاخره، انقلاب در تعریف آدم بود و تنها پس از این همه هست که فرهنگى نوین پاى مىگیرد و پایههاى تمدنى دیگرگون استوار مىشود. مدنیتى مبتنى بر فرهنگ جدید.
عدم تحقق آن، بمنزله رجعت به وضع پیشین، تعاریف پیشین و نحوه بودن پیشین است. به واقع این غفلت در درون خود نفى انقلاب را داراست. چه انقلاب تنها در این امر خطیر تمامیت معنى خویش را بازمىیابد. حضرت امام خمینى(ره) مکررا اعلام مىداشتند: «فرهنگ استعمارى باید جاى خود را به فرهنگ اسلامى بدهد» مفهوم انقلاب فرهنگى در این کلام ایشان کاملا پیداست.
گاه تصور مىشود که دگرگونى صورتها به منزله انقلاب فرهنگى است. غافل از این که دگرگونى در باطن امور و تعاریف خود عامل تغییر صورتها مىشود.
مشهور است که در انقلاب کبیر فرانسه، اصحاب دائرهالمعارف (نخبگان علمى و فرهنگى اروپا) اثرى را خلق کردند و مبتنى بر اصول «اومانیسم» در آن پایههاى همه چیز را معلوم ساختند و حتى از گفتگو درباره روژلب خانمها نیز کوتاهى نکردند.
دائرهالمعارف بزرگ انقلاب فرانسه، نظامنامهاى بود که وضع ملت مغرب زمین را بر اساس مذهب اومانیسم درباره همه امور عالم و آدم معلوم مىکرد. اساس فرهنگ و تمدن غربى نیز بر شالودههاى این دائرهالمعارف و آراء و علماى علوم نظریشان استوار شد.
تذکر این نکته ضرورى است که مراد از دائرهالمعارف، اطلاعات عمومى رایج نیست. چه اولین بحث این مجموعه که به اسم دائرهالمعارف عرضه مىشوند، «اصول نظرى نویسندگان» است.
بنابراین انقلاب فرهنگى، نه تنها تعاریف و مبانى نظرى بلکه شیوه و روشهاى دستیابى به پاسخها و شناسایى منابع نظرى براى مطالعه امور و حتى نوع طبقهبندى را هم دگرگون مىکند. از همین رو بلافاصله نظام مدرسى و تعلیم و تربیتى را تحت تاثیر قرار مىدهد. چه بسا پس از مطالعات قوى و پذیرفته شده و مرسوم، دانسته شود که علوم رایج، نیازمند نقد و بررسى و حتى طرد و نفىاند.
براى مثال باید پرسید:
– علومى چون روانشناسى، جامعهشناسى و… مبتنى بر کدام تعریف از انسان بنا نهاده شدهاند؟
– بر اساس کدام اصول طبقهبندى شدهاند؟
– چه تعریفى از علم، عقل، حکمت و… عرضه مىدارند؟
– چه روشى را برای شناسایى پدیدهها و حتى انسان پیشنهاد مىکنند؟
– آیا مباحثى از این دست کاملا مورد تایید اصول و منابع نظرى دینى هستند؟
– و آیا اگر از طریق دین به مطالعه مىپرداختیم به همین تعاریف، شیوهها و دیدگاهها مىرسیدیم؟
سؤالاتى از این دست در ابتداى حرکت، قطعا براى یک انقلاب فرهنگى مطرحاند و نیازمند پاسخ.
عدم دستیابى به پاسخهایى روشن، مجموعهاى از تناقضات را بر ذهن و زبان عارض مىکند. تناقضاتى که به یک بحران مىانجامد. چرا که همواره «فقدان تکیهگاهى محکم براى پاسخگویى به سؤالات اساسى» عامل بحران در امور فرهنگى و مدنى است و متاسفانه این تناقضات در همین محدوده نمىماند و دیر یا زود جامعه انسانى را دچار بحران دهشتناک فرهنگى و اخلاقى مىکند. پاىبندى انسان بر مجموعهاى از اصول اخلاقى و ارزشى، نیازمند اعتقاد راسخى است که او باید درباره اصول داشته باشد.
به عبارت دیگر: «اعتقاد راسخ است که آدمى را به اصول اخلاقى و نظامنامه فرهنگى پایبند مىکند.» از اینروست که نمىتوان از انسانى که در اصول اعتقادى دچار تزلزل، شک و ارتیاب است انتظار پایبندى به اصول اخلاقى مبتنى بر اعتقادات را داشت. چه او دوست دارد خود را از دست تقیدات اخلاقى، سنتها و فرهنگ برهاند.
تاکید فراوان بر تحقیقى بودن اصول اعتقادى نیز ناشى از همین امر است. باید گفت مردان صاحب نظر و استوارکنندگان پایههاى نظرى اگرچه بىصدا، آرام و نامحسوس عمل مىکنند اما بهترین نقش را در دگرگونى جوامع عهده دارند. آنها به ظاهر اهل عمل نیستند اما، همه مردان اهل عمل توان و نیرومندى خود را از آنان اخذ مىکنند و جوامعى که خود را بىنیاز از مردان اهل نظر بدانند سقوط و انحطاطشان حتمى است.
حال که ارتباط میان اعتقاد و اخلاق و فکر و فرهنگ معلوم شد باید دانست که همه اعمال متکى به اخلاق و ضمانت اخلاقىاند. در واقع نظام فرهنگى و ارزشى، چونان معیار و خطکشى حد و مرز اعمال را معلوم مىسازند. نظام فرهنگى باید و نبایدهاى معاملات اقتصادى و مالى را معلوم مىسازد و مجرى امور مالى عمل خود را بر آن اساس استوار مىکند و پا از محدوده پذیرفته شده خارج نمىکند.
نظام فرهنگى باید و نبایدهاى معمارى و شهرسازى را معلوم مىسازد تا شهر و معمارى حافظ فرهنگ شود و انسانى خو گرفته و مانوس با همان فرهنگ بار آورد. مجرى امور شهرى و شهرسازى هم همه عمل خود را بر اساس آن نظام استوار مىکند و حدودش را پاس مىدارد. نظام فرهنگى و ارزشى باید و نبایدهاى پوشش را معلوم مىسازد و طراح و مجرى امر پوشش عمل خود را بر آن استوار مىکند تا جامعه در هر صورتش، از نظام فرهنگى و ارزشى عدول نکند.
در واقع هر یک از این امور آنگاه که از نظامنامه واحد فرهنگى پیروى کنند خود مجسمه ارزشها الگوى فرهنگ و اخلاق پذیرفته شده و مورد تایید اصول اعتقادى مىشوند و این موضوع درباره همه امورات مربوط به انسان صادق است. در این میان نظام تعلیم و تربیت، وظیفه تبیین و آموزش اصول اعتقادى، نشر و تثبیت نظام فرهنگى و بالاخره سامان دادن به نظام عملى نونهالان را که مردان و زنان آیندهاند عهدهدار مىشود.
حال اگر نظام تعلیم و تربیت، در اصول اعتقادى از چند منبع نظرى تغذیه کند، مثلا در پارهاى از دروس اصول دینى را پذیرا شود و در پارهاى دروس اصول اعتقادى امانیسم غربى و به طور کلى در نظام فرهنگى به مقتضاى حال و مقال، نظام فرهنگى دینى و غربى را در هم آمیزد و بالاخره به همین سیاق امور عملى را سامان دهد، نتیجه معلوم است: «نشر بحران در میان جامعه»، حال مىتوان به این پرسش جواب داد:
علت وجود بحران فرهنگى و مدنى در جامعه مسلمان ایرانى چیست؟
پاسخ روشن است. ما همواره متوجه امور مصداقى، عینى و خارجى مىشویم ولى از امور اصلى غافل مىمانیم. بحران در مسائل فکرى، نظرى ما را در مباحث فرهنگى و عملى دچار بحران مىکند. ما تمایل شدیدى به دوزیستى پیدا کردهایم و در هر کجا به هواى دلمان سازى کوک مىکنیم و این مسالهاى است که باید در جایى بدان پرداخت و از شر بحران خلاص شد. وگرنه، بحران در عمل (که در آخرین مرحله بروز مىکند و حکایت از مزمن بودن بیمارى دارد) جامعه را دچار تشتت، انحراف، سوء اخلاق، ابتذال، پوچى، بىسرانجامى و بالاخره روى کردن به فرهنگ و اخلاق بیگانه مىنماید.
منبع: نشریه موعود؛ آبان ۱۳۷۵؛ پیش شماره ۱؛ اسماعیل شفیعی سروستانی