- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : < 1 دقیقه دقیقه
- 0 نظر

رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) شبى در خانه همسرشان ام سلمه بود. نیمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاریکى مشغول دعا و گریهزارى شد. ام سلمه که جاى رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را در رختخوابش خالى دید، کنجکاو شد و به جستجو پرداخت تا ایشان را بیابد. سرانجام آن حضرت را در گوشهای و جاى تاریکى از خانه دید که ایستاده و دست به سوى آسمان بلند کرده است و در حال گریه، چنین با پروردگار راز و نیاز میکند:
خدایا! آن نعمتهایى که به من مرحمت نمودهاى از من نگیر!
مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان!
خدایا! مرا به سوى آن بدیها و مکروههایى که از آنها نجاتم دادهاى برنگردان!
خدایا! مرا هیچ وقت و هیچ آنى به خودم وامگذار و خودت مرا از همه چیز و از هر گونه آفتى نگهدار!
در این هنگام، ام سلمه در حالى که به شدت مىگریست به جاى خود برگشت. پیامبر(صلى الله علیه و آله و سلم) که صداى گریه ایشان را شنیدند به طرف وى رفتند و علت گریه را جویا شدند.
ام سلمه گفت: یا رسول الله! گریه شما مرا گریان نموده است، چرا مىگریید؟ وقتى شما با آن مقام و منزلت که نزد خدا دارید، این گونه از خدا مىترسید و از خدا مىخواهید لحظهاى حتى به اندازه یک چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد، پس واى بر احوال ما!
رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) فرمودند: چگونه نترسم و چطور گریه نکنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم، در حالى که حضرت یونس(علیه السلام) را خداوند لحظهاى به خود واگذاشت و آمد بر سرش آنچه نمىبایست!
منبع: علی بن ابراهیم قمی؛ التفسیر(تفسیر قمی)؛ ج۲ ص۷۵