- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 9 دقیقه
- 0 نظر

نشاط و سرور بخشى از سرشت انسان است. بدین جهت قوانین روح بخش اسلام به پیروان خود نشاط و شادمانى مى بخشد. پیامبر خاتم نیز همیشه شادمان بود و بر این امر تاکید می ورزید. افزون بر این، بعضى از روایات نشان می دهد معصومان (علیهم السلام) در کجا و در پى چه مسایلى شاد می شدند و براى شاد بودن چه برنامه هایی ارائه می کردند.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) با یارانش مزاح می کرد، اجازه می داد یاران با وى مزاح کنند و گاه به شوخى یاران با یکدیگر، گوش می سپرد و تبسم می فرمود. او هرگز شادی هاى یارانش را بر هم نمى زد مگر وقتی سخن یا عملى خارج از محدوده شرع از آنها مشاهده می کرد.
آیا ظاهر شدن آثار آن همه خوشحالى بر چهره شریف پیامبر و یا دیگر رهبران امت در اثر عملکرد خوب برخى از پیروان و علاقمندان دلیل سرور و شادمانى اهلبیت (علیهم السلام) نیست؟
البته این شادمانی ها با عربده کشى ها و خنده هاى غیر مجازى که گاه به سلامت و امنیت و نشاط و حتى حیثیت یک ملت و مذهب زیان مى رساند، تفاوت دارد. آن گونه شادی ها را نه دین تایید مى کند نه عقل سالم.
چهره همیشه شاداب پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و على (علیه السلام)
چهره مقدس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هرگز در هم کشیده و گرفته نبود مگر هنگام نزول آیات موعظه یا نزول آیات قیامت که هر شنونده را دچار افسردگى و دگرگونى غیر قابل وصف می کرد.
فیض کاشانى مى نویسد: پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هنگام ملاقات یارانش چهره اش بیش از دیگران شاداب و خندان بود. گاه چنان مى خندید که دندان هاى مبارکش نمایان مى شد.
گشاده رویى و خوش طبعى على (علیه السلام)
مرحوم قمى مى نویسد: حسن خلق و شکفته رویى آن حضرت چنان بود که دشمنانش بدین سبب بر وى خرده مى گرفتند. عمرو بن عاص مى گفت: او بسیار خوش طبعى مى کند. البته عمرو این سخن را از عمر آموخت.
او براى اینکه خلافت را به آن حضرت نسپارد، خوش طبعى را عیب على (علیه السلام) شمرد. روزى معاویه به قیس بن سعد گفت: خدا رحمت کند ابوالحسن را که بسیار خندان و شکفته و خوش طبع بود.
قیس گفت: آرى چنین بود؛ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز با یارانش خوش طبعى می کرد و خندان بود. اى معاویه! تو به ظاهر او را مدح مى کنى اما هدفت بدگویى و خرده گیرى است. اما بدان به خدا سوگند، آن حضرت با آن شکفتگى و خندانى، هیبتش از همه فزونتر بود؛ و آن هیبت به سبب تقوایش بود….
شوخى و مزاح پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با یاران
گاه پیامبر با یارانش مزاح کرده، آنها را شادمان مى ساخت و می فرمود: «انى لامزح و لا اقول الا الحق.» من مزاح مى کنم و جز حق چیزى نمى گویم.
طریحى هم مى نویسد: «کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یداعب الرجل یرید ان یسره»؛ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با انسان به قصد آن که شادمانش سازد شوخى می کرد.
نکته قابل دقت این است که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) خود مزاح را مى آغازید و بر آن بود بدین وسیله سرور و نشاط را در یارانش زنده نگه دارد. این کار پیامبر بزرگوار اسلام در رفع خستگی ها و فشارهاى ناشى از مشکلات زندگى یارانش موثر بود.
۱- مزاح با انس بن مالک
انس مى گوید: پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از نظر خلق و خوى بهترین مردم بود. روزى مرا براى انجام کارى فراخواند. گفتم نمى روم. در حالى که در اندیشه اجراى فرمان حضرت بودم. بیرون رفتم تا بر کودکانى که در بازار به بازى مشغول بودند، بگذرم و لحظاتى بازى آنها را تماشا کنم. وقتى سرگرم تماشاى بازى بودم، پیامبر از پشت سر گردن مرا گرفت و در حالى که مى خندید، فرمود: انس! به آنجا که دستور دادم، رفتى و آنچه گفتم، انجام دادى؟ عرض کردم: آرى، مى روم یا رسول الله…
۲- چه کسى این بنده را مى خرد؟!
روزى حضرت بازوى یکى از یارانش را از پشت سر گرفته و فرمود: چه کسى این بنده را مى خرد؟ (یعنى بنده خدا را) مراد پیامبر مزاح بود.
۳- پیران داخل بهشت نمى شوند.
روزى پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به پیرزنى از طایفه اشجع فرمود: اى اشجعیه! بدان هرگز پیرزن داخل بهشت نمى گردد. پیرزن سخت منقلب شد و به شدت گریست. بلال از راه رسید و با مشاهده آن صحنه، وضعیت زن را براى پیامبر نقل کرد. حضرت به بلال فرمود: سیاه چهرگان هم به بهشت نمى روند. بلال نیز کنار زن به گریستن پرداخت. عباس، عموى پیامبر، بر آنها گذشت و پس از آگاهى از حالشان، ماجرا را براى پیامبر بازگفت. پیامبر فرمود: پیرمرد هم نمى تواند به بهشت گام نهد.
آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هر سه را طلبید و فرمود: خداوند اینان را با بهترین شکل ظاهرى داخل بهشت مى گرداند. سپس فرمود: خداوند آنها را در قالب جوانانى نورانى وارد بهشت مى سازد.
۴- او همان نیست که در چشمانش سفیدى هست؟!
ابن شهرآشوب مى نویسد: روزى آن حضرت به زنى که از همسرش سخن مى گفت، فرمود: آیا او همان نیست که در چشمانش سفیدى است؟ زن بلافاصله گفت: نه. آنگاه زن به خانه رفته، ماجرا را براى شوهرش بازگفت. او که دریافته بود پیامبر مزاح کرده است، به همسرش گفت: آیا نمى بینى سفیدى چشمم از سیاهى اش زیادتر است؟!
۵- شوخى و مزاح با امیرمومنان (علیه السلام)
روزى پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و على (علیه السلام) کنار یکدیگر خرما مى خوردند. حضرت هسته خرمایى که مى خورد، نزد على (علیه السلام) مى گذارد. هنگامى که از تناول خرما دست کشیدند، تمام هسته هاى خرما نزد على (علیه السلام) جمع شده بود.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به على (علیه السلام) فرمود: «یا على! انک لاکول.»؛ اى على! بسیار مى خورى! على (علیه السلام) گفت: «یا رسول الله! الاکول من یاکل الرطب و النواه»؛ اى رسول خدا! بسیارخور کسى است که خرماها را با هسته اش خورده است.
۶- دست گذاردن بر چشم برخى یاران
حضرت برخى یاران را از پشت سر بغل مى گرفت و دو دستانش را بر چشمانشان مى گذارد تا آنها را بیازماید آیا مى توانند با چشم بسته طرف مقابل را تشخیص دهند؟
۷- آرامتر برو که ظرف ها خرد نشود!
در یکى از مسافرت ها، غلام سیاه و خوش صدایى به نام «انجشه» همراه حضرت بود که به دستور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آواز ویژه تند رفتن شتران مى خواند و در آن کاروان برخى از زنان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و ام سلیم نیز حضور داشتند. انس مى گوید: حضرت گاهى با انجشه شوخى می کرد و می فرمود: «رویدا یا انجشه لا تکسر القواریر (یعنى ضعفه النساء)»؛ ای انجشه! قدرى آرامتر بران بلورها خرد نشود.(زنان آزار نبینند).
شوخى یاران با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به دیگران اجازه می داد با او مزاح کنند. نعیمان بدرى یکى از یاران همیشه شاد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گاه با آن حضرت شوخى می کرد و حضرت را مى خنداند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نه تنها موضع منفى نمى گرفت بلکه تبسم می فرمود.
روزى نعیمان به مرد عربى که عسل مى فروخت، رسید. ظرفى عسل خرید و به خانه عایشه که تصادفا آن روز نوبتش بود آورد و اظهار داشت: این را از من تحویل بگیر. و مرد عرب را بر در خانه پیامبر نگه داشت و خود رفت. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چنان اندیشید که نعیمان عسل را به رسم هدیه آورده است. بدین جهت آن را قبول کرد و به درون خانه رفت.
نعیمان بار دیگر از جلوى خانه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) عبورکرده ملاحظه کرد که مرد عرب هنوز بر در خانه ایستاده است. مدتى بعد، مرد عرب اهل خانه را مخاطب قرار داد و گفت: اگر پولش را نمى دهید، عسل را برگردانید.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از ماجرا با خبر شده، بى درنگ قیمت آن را به مرد عرب پرداخت. آنگاه به نعیمان فرمود: چه چیز تو را واداشت چنین کنى؟ نعیمان گفت: دیدم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) عسل دوست دارد. فرصت را غنیمت شمرده، چنین کردم.
شوخى مرد عرب در یکى از حالات سخت
روزى عربى بر آن حضرت که بسیار اندوهگین مى نمود. وارد شد. مرد عرب خواست چیزى بپرسد، اصحاب گفتند: نپرس؛ چهره پیامبر چنان گرفته است که جرات پرسیدن نداریم.
او گفت: مرا به حال خود واگذارید، سوگند به خدایى که او را به پیامبرى برانگیخت، هرگز رهایش نمى کنم تا خنده بر لبانش ظاهرشود. آنگاه به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: ای رسول خدا! شنیده ایم دجال با نان و غذا نزد مردم گرسنه مى آید. پدر و مادرم به فدایت، آیا باید از غذا خوددارى کرده، نخورم تا از لاغرى بمیرم یا بهتر است نزد دجال غذاى کامل بخورم و چون سیر شدم به خدا ایمان آورم.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آن قدر خندید که دندان هاى مبارکش نمایان شد. سپس فرمود: خیر، خداوند تو را به وسیله آنچه دیگر مومنان را بى نیاز مى کند، بى نیاز مى سازد.
شوخى صهیب با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
روزى حضرت به صهیب بن سنان فرمود: در حالى که از چشم درد رنج مى برى، خرما مى خورى؟ صهیب گفت: این چشم من درد مى کند و من خرما را با طرف دیگر مى خورم.
شنیدن شوخی هاى یاران با یکدیگر
گاه یاران در محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با یکدیگر مزاح می کردند و مى خندیدند. پیامبر نیز تبسم می فرمود و جز در موارد خلاف شرع تذکر نمی داد.
سماک بن حرب مى گوید: به جابر بن سمره گفتم: آیا با پیامبر نشست و برخاست هم می کردى؟ گفت: آرى، بسیار. برنامه پیامبر پس از نماز صبح این بود که تا آفتاب بیرون نمى آمد، محل نمازش را ترک نمی کرد. پس از بیرون آمدن آفتاب، محل نماز را ترک مى گفت. در این بین، یاران درباره دوران جاهلیت و برخى از کارهاى جاهلانه شان سخن مى گفتند و مى خندیدند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) صداى آنها را مى شنید و تبسم می فرمود.
گروهى از یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از جمله سویبط مهاجرى و نعیمان بدرى در سفر گاه با هم مزاح می کردند. روزى سویبط به شوخى همسفرانش را گفت: غلامى فروشى دارم، مى خرید؟ گفتند: آرى.
سویبط گفت: ضمنا بدانید او ادعایى هم دارد و به شما خواهد گفت من آزادم. پس اگر سخنش را گوش کنید، غلامم را از دست مى دهید و ضایع خواهید کرد. پس نعیمان را غلام معرفى کرد. مسافران او را به ده قلایص خریدند و سپس نزد نعیمان آمده، طنابى بر گردنش افکندند. نعیمان گفت: این مرد با شما شوخى کرده، من آزادم. خریداران اظهار داشتند: از پیش با خبر بودیم چنین سخن خواهى گفت.
آنگاه او را کشان کشان با خود مى برند. در این لحظه، دوستان همسفرش که از این جریان سخت مى خندیدند. دنبال خریداران رفته، آزادش کردند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با شنیدن این ماجرا تا مدتى مى خندید.
توصیه و تشویق به مزاح و شوخى
پیامبر و معصومان (علیهم السلام) علاوه بر این که خود چهره شادابى داشتند به دیگران نیز سفارش می فرمودند که هرگز با چهره هاى عبوس و گرفته رو به رو نشوید. یونس شیبانى مى گوید: به محضر امام صادق (علیه السلام) رسیدم. آن حضرت پرسید: مزاح شما با یکدیگر چگونه است؟ جواب دادم کمتر با یکدیگر مزاح مى کنیم.
حضرت فرمود: چنین نباشید؛ زیرا شوخى و مزاح بخشى از حسن خلق است و شما با این شوخى برادرت را خوشحال مى کنى. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) همواره شوخى می کرد و مى خواست مردم را شادمان کند.
شخصى از محضر امام موسى بن جعفر (علیه السلام) پرسید: فدایت گردم، گاه در میان گروهى هستم که مى گویند و مى خندند، چه کنم؟ حضرت فرمود: اشکالى ندارد به شرطى که فحش نباشد.
سپس فرمود: بیابانگردى به محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مى آمد و براى آن حضرت هدیه می آورد؛ ولى چون قصد بازگشت داشت، مى گفت: رسول الله! بهاى هدیه ما را بدهید که مى خواهم برگردم. پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از شوخى این مرد مى خندید و چون غمگین مى شد، می فرمود: مرد بیابانى کجاست؟ کاش مى آمد!
نگاهى به برخى از شادی هاى معصومان (علیهم السلام)
افزون بر این، در بسیارى موارد معصومان (علیهم السلام) شاد بودند. پس از فتح خیبر و آمدن جعفر، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بسیار خوشحال به نظر مى رسید و می فرمود: نمى دانم از کدامیک خوشحال تر باشم فتح خیبر یا آمدن جعفر از حبشه؟!
على (علیه السلام) در پایان یک ماموریت سخت با پیروزى بازگشت و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و یاران به استقبالش شتافتند. چون چشمان على (علیه السلام) به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) افتاد، خود را از اسب به زیر افکنده، خدمت حضرت شتافت و زانوى وى را بوسید. رسول گرامى (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: یا على! سوار شو که خدا و رسولش از تو راضى اند. حضرت امیر (علیه السلام) از شادى این بشارت، گریان شد و به خانه برگشت.
افزون بر این، وقتى به حضرت على (علیه السلام) ابوتراب مى گفتند، بسیار خوشحال مى شد. سهل بن سعد مى گوید: «و ان کان لیفرح اذا دعى بها».
محمد بن عذافر مى گوید: «پدرم، عذافر گفت: امام صادق (علیه السلام) هزار و هفتصد دینار به من داد و فرمود: با این پول برایم تجارت کن؛ سپس فرمود: به سود آن علاقه ندارم. سود تجارت شایسته است، ولى من مى خواهم خداوند مرا در معرض تحصیل سودهایش بنگرد.
عذافر گفت: با آن پول تجارت کردم و صد دینار سود بردم. آن را به حضور امام صادق (علیه السلام) آوردم؛ امام بسیار خوشحال شد و فرمود: آن صد دینار را روى اصل سرمایه بگذار…»
چون معصومان (علیهم السلام) مى شنیدند که شخصى صله رحم کرده، یا مومنى را خوشحال ساخته و یا گروهى از زندگى برادرى باز کرده، بسیار خرسند و شادمان مى شدند و پیروان خود را از این شادمانى با خبر مى ساختند تا مردم بدان کار روى آورند. در همین راستا، حضرت فرمود: «من سر مومنا فقد سرنى و من سرنى فقد سر الله.»؛ کسى که مومنى را شاد کند، مرا شاد کرده و کسى که مرا شاد کند خدا را شاد کرده است.
منبع : ماهنامه کوثر؛ شماره ۳۷؛ محمد جواد طبسى