روزی حسن آقا از منطقه آمد و گفت: واقعا پیش بچهها شرمندهام و میترسم یک روز شهید بشوم و آرزوی بردن پارک در دلشان بماند! آن روز به قدری خسته بود که حد نداشت. به اتفاق دخترم به پارک رفتیم و دخترمان در حال بازی با تاب بود اما حسن آقا از فرط خستگی روی نیمکت به خواب رفته بود. در همین حال دخترم او را صدا زد و از او خواست تا تابش دهد و او سراسیمه از خواب بیدار شد و به طرف تاب دوید و دوتایی مشغول بازی شدند.
از این گونه مثالها در فراز و نشیب تاریخ جنگ بسیار به چشم میآید. اما جالب است بدانیم شهدا حتی در اوج نبرد نیز از یاد همسر خود غافل نبودند و یاد و خاطرهشان را به عنوان پشتگرمی و تقویت روحیه تلقی مینمودند.
منبع: فاطمه هاشمی؛ عشق و آتش؛ ص۲۱؛ کنگره شهدای مازندران