در یک روز پاییزی، روپوش کم رنگ و کهنهاش را به تن کرد و از منزل خارج شد. نزدیکیهای مسجد که رسید، فضا را عطر آگین یافت، چهرهها را شاد و خندان دید. پرندگان را بیش از روزهای دیگر در پرواز دید. احساس کرد بادی که میوزد، به نسیم بهاران میماند و درختان، طراوت بهار را دارند. باران نرم و آرام بر زمین مینشیند تا گرد و غبار را از زمین و هوا بشوید.
در کنار مسجد، انبوه جمعیت را دید که در برابر خانهای، غریو شادی سر دادهاند. خانه برایش آشنا بود و او دانست که چه حادثه مبارکی دارد اتفاق میافتد. او هم بیدرنگ در این جشن هم آوا با همه گیتی شد و پس از ساعتی که آرامش حاکم شد، رو به خانه کرد و با تردید در خانه را زد. نوعروس، خود، در را باز کرد. زن نیازمند با چهره پر از شرم و حیا درخواست پیراهن کهنه کرد. عروس به اندرون رفت و پیراهنش را برای او آورد. در بین راه بود که ناگهان آیهای از قرآن کریم در خاطرش نقش بست:
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون»؛ (آل عمران/۹۲)؛ «هرگز! به حقیقت (نیکوکاری) نمیرسید مگر این که از آنچه دوست میدارید (در راه خدا) انفاق کنید».
فوراً برگشت، لباس عروسی را از تن در آورد و جامه کهنه را که قرار بود به سائل بدهد به تن کرد و جامه نو را به زن نیازمند بخشید و با خود در حالی که آیه قرآن را زمزمه میکرد میگفت: من که دختر پیامبرم و شوهرم علی است، بیش از همه سزاوار عمل به قرآن هستم.
منبع: ماهنامه بشارت؛ شماره ۲ ص۴۷، به قلم محمد رضا ایروانی