حلیمه سعدیه مادر رضاعی پیامبر (صلی اللّه علیه و آله و سلم) گوید:
ما در بادیه (اطراف مکّه) زندگی میکردیم. قحطی و خشکسالی ما را بر آن داشت که به مکّه برویم و نوزادی را از مردم مکّه بگیریم و شیر بدهیم و در نتیجه، معاش زندگی ما تامین گردد. وارد مکّه شدم. دیدم بانوان بسیاری جلوتر از من برای همین موضوع به مکّه رفتهاند. از یک بانوی شیرده، تقاضا کردم مرا راهنمایی کند تا من نیز نوزادی را بیابم و شیر بدهم. او به من گفت: به خانه عبدالمطلب (رئیس مکّه) برو. نوزادی در خانه او هست که نیاز به دایه دارد. به منزل عبدالمطلب رفتم و آمادگی خود را برای شیر دادن اعلام کردم. عبدالمطلب گفت: «ای زن! من فرزند یتیمی دارم که نامش احمد(صلی اللّه علیه و آله و سلم) است».
سرانجام نوزاد را به من داد. او را به آغوش گرفتم که به محل سکونت خود برای شیر دادن ببرم. اولین بار دو چشمش را گشود و به من نگریست. من دیدم از دو دیدهاش، نور درخشندهای به طرف آسمان تابید. (جالب این که) او همیشه از پستان راست من شیر میخورد و اصلاً از پستان چپ من شیر نخورد و شیر آن را برای (برادر رضاعی خود) کودک خودم، میگذاشت و عدالت را رعایت میکرد. کودک من (با این که کودک بود) به او احترام میکرد و تا او شیر نمیخورد، کودک من نیز نمیخورد و در شیر خوردن، از احمد(صلی اللّه علیه و آله و سلم) پیشی نمیگرفت.
منبع: محمد محمدی اشتهاردی؛ داستان دوستان؛ ج۱ ص۱۵۲-۱۵۳ نقل از مناقب ابن شهر آشوب(بحارالانوار طبع قدیم؛ ج۶ ص۷۸)