داستان عشق زلیخا به حضرت یوسف (علیه السلام)

داستان عشق زلیخا به حضرت یوسف (علیه السلام)

۱۴۰۳-۱۱-۱۷

35 بازدید

داستان عشق زلیخا و علاقه او به حضرت یوسف (ع) یکی از داستان های معروف قرآنی و روایی است. در آیاتی از سوره یوسف مانند آیات ۲۳ تا ۳۲، گوشه ای از شعله ور شدن عشق زلیخا به حضرت یوسف (ع) بیان شده است. زلیخا همسر عزیز مصر و یکی از بت پرستان معبد بود که از همسر خود نیز فرزندی نداشت. او پس از آنکه همسرش حضرت یوسف (ع) را در سنین کودکی از بازار بردگان مصر خرید، به او دلبستگی پیدا کرد و سال ها بعد که یوسف (ع) جوانی رعنا و زیبا شده بود، عشق زلیخا به او از حد و مرز معمول عبور کرد و آوازه این عشق و محبت به تمام مصر رسید.

داستان عشق زلیخا به حضرت یوسف (ع)، داستانی شنیدنی و عبرت آموز است که در این مقاله به صورت اجمالی مورد بررسی قرار خواهد گرفت.

آشنایی با شخصیت زلیخا

زلیخا دختر یکی از پادشاهان مغرب زمین بوده و نام اصلی او طیموس بوده و بعضی گفته اند نام اصلی او راعیل است و از جهت صورت و تناسب اندام یگانۀ عصر خود بوده است. زلیخا شبی در خواب صورت یوسف را می بیند که در نزد او ایستاده است. او از زیبایی صورت یوسف تعجب کرده و هوش از سرش می پرد.

عشق زلیخا به یوسفی که در خواب دیده بود، او را رنجور نمود و نیکویی اندام او تغییر پیدا کرد. زلیخا در نه سالگی خود این خواب را دید. پدرش به او گفت که اگر وطن این معشوق را می دانستم، ولو به صرف کردن همه دارایی ام تو را به وصل او می رساندم تا از پریشانی رها شوی.

در سال بعد نیز باز صورت یوسف (ع) بر زلیخا در خواب نمایان شد. زلیخا به یوسف (ع) گفت: «تو را به آن کس قسم می دهم که تو را به این ملاحت آفریده، مرا از شهر و وطن خود آگهی دهی. یوسف (ع) گفت من از جنس آدمیانم بدانکه تو از برای من و من از برای تو خلق شدم و جز من با دیگری ازدواج نخواهی کرد».

زلیخا از خواب برخواست و بسیار گریه کرد تا آنکه پدرش ناچار مجبور به حبس او شد تا عشق زلیخا به یوسف (ع) او را مجنون و آواره نکند.

شعله ور شدن عشق زلیخا

زلیخا یکسال در حبس بود. در سال سوم پس از رویای اول، باز یوسف (ع) را در خواب بدید و دامان او را گرفت و گفت: «شهد عشق روی تو در کام و پای امیدم در دام گرو مانده و دوستی تو مرا به سرحد جنون کشانیده، تو را به مقامات عشق و محبت و آفرینندۀ آن چهره دلربا سوگند می دهم که با من بگوی تا در کجا تو را طلب بنمایم؟ یوسف (ع) فرمود مرا در مصر طلب بنما که سلطنت آن سرزمین با من خواهد بود».

چون از خواب بیدار شد، دیوانگی او رفت و پدر را صدا کرد و گفت: «زنجیر از من برگیر، چه دوست من جای خود را به من نمود، چه کنم که این روح من در کالبد بدن محبوس است وگرنه با دو بال عشق به سوی دوست پرواز می کردم».

ابو حامد غزالی در بحر المحبه از خلف مفسر روایت می کند که یازده تن از پادشاهان جهان برای خواستگاری زلیخا به مغرب زمین آمدند. زلیخا گفت اینها از کدام کشورند؟ گفتند از صقلیه و حبشه و دمیاط و تونس و طرابلس. زلیخا گفت: مرا به آن ها حاجت نیست؛ زیرا عشق زلیخا به یوسف (ع) اجازه دیدن دیگران را به او نمی داد.

خواستگاری از عزیز مصر

عشق زلیخا به معشوق خود، سبب شد که چشم به در بدوزد تا خواستگاری از مصر به او برسد؛ پس پدر را مجاب کرد تا نامه ای به قطیفور عزیز مصر بنویسد و شرح ماجرا کند. قطیفور نیز در پاسخ به پدر زلیخا، خواسته او را اجابت کرد و خواهان زلیخا شد.

با این وصف، پدر زلیخا او را همراه کاروانی به مصر فرستاد تا به محبوب دل برسد، اما زلیخا به محض رویارویی با عزیز مصر فهمید که تیرش به خطا رفته و محبوب خواب های عاشقانه خود را نیافته است و عشق زلیخا همچنان ناپیداست.

در همین حین که زلیخا بی تاب و مضطر بود، ناگاه هاتفی آواز داد که: «ای زلیخا! غمگین مباش و صبر را پیشه کن و امیدوار باش که این مرد سبب وصول تو به آن شوی اصلی است که به خواب او را دیدی».

خریداری یوسف (ع) از بازار

کاروانیانی که یوسف (ع) را به مصر آورده بودند، به بهایی اندک او را به عزیز مصر که از زلیخا فرزندی نیز نداشت فروختند. زلیخا نیز تا آن غلام را دید، دریافت که او همان معشوق رویاهای اوست اما همسر خود را از این موضوع آگاه نکرد.

زلیخا با یوسف (ع) دوستی ورزید و یوسف (ع) را در بهترین جای منزل جای داد و بهترین لباس را در تن او می کرد و دیده از دیدارش برنمی داشت.

زلیخا که همه جا یوسف (ع) را با خود می برد، روزی او را به بت کده آورد و به عبادت بت ها پرداخت تا اینکه یکی از بت ها به زمین افتاده و شکست. یوسف (ع) به او فرمود:«بت مصنوع تو است چون تو به مصنوع خود سجده آوردی و او را خدای خود شناختی، خداوند من با او این معاملت کرد اگر اراده بر کوفتن گردن تو می نمود هرآینه به عمل می آمد. زلیخا گفت مگر پروردگار تو کیست؟

یوسف گفت پروردگار من خدای ابراهیم و اسحق و یعقوب (علیهم السلام) و کسی است که مرا و تو را آفریده. گفت خدای تو از کجا دانست که من این بت را سجده کردم؟ فرمود خدای من از دیده بینندگان نهان است لیکن کوچکترین امری در پیشگاه او معلوم و بر همه چیز نگران و بینا می باشد. زلیخا گفت چون تو آن پروردگار را دوست می داری من نیز به سبب دوستی تو او را دوست می دارم».

توطئه برای وصال یوسف (ع)

زلیخا پس از این محبت ها و رفت و آمدها، در فکر آن بود که خود را به وصال یوسف برساند. از این رو، زلیخا خود را تمام و کمال بیاراست و کنیزش را به دنبال یوسف (ع) فرستاد. یوسف هنگام ظهر رسید و چون زلیخا را دید، عرض کرد: «خداوندا از این زن جز شخص معصوم رهائی نتواند یافت، پس بر من رحم کن و شر او را از من دفع کن چه تو ارحم الراحمینی».

زلیخا گفت: «ای دوست و روشنائی چشم و میوه دل من، این قصر باشکوه از برای تو ساختم. یوسف گفت این قصر بالاخره خراب و فانی می شود و لیکن پروردگار من قصری در بهشت برای من ساخته که هیچ زوال پذیر نیست. زلیخا گفت به آنچه تو را فرمان می دهم اطاعت کن. یوسف فرمود می ترسم پروردگار من تو را و مرا و این کاخ را بر زمین فرو برد.

زلیخا گفت چرا از من کناره می کنی؟ یوسف فرمود من رضای حق می طلبم. گفت من تمام ثروت خود را بخدای تو می بخشم تا از تو راضی شود. فرمود خدای من رشوه نمی گیرد. گفت شنیده ام پروردگار تو در مقابل یک ذره انفاق مزد بزرگ می دهد. فرمود خدای من عمل پرهیزکاران قبول کند.

گفت اگر مرا فرمان دهی از کیش قدیم خود دست برداشته ایمان به خدای تو می آورم. فرمود این منوط به مشیت باری تعالی است. زلیخا بیچاره شد و خیره خیره بر یوسف نگاه می کرد».

بالاخره زلیخا به هر وسیله خواست یوسف را مطیع خود گرداند و دید که فایده ندارد؛ ناگاه سریعا از جای خود بلند شد و درها را محکم بست و زلیخا گفت من آماده هستم برای تو! به سوی من بیا! یوسف (ع) فرمود پناه می برم به خدا! همانا عزیز مصر نسبت به من نیکوئی کرده، چگونه به حرم او خیانت کنم.

زلیخا در آن حال، پرده بر روی بتی که در آن اتاق داشت کشید. یوسف (ع) گفت چه می کنی؟ گفت این معبود من است در محضر او این عمل پسنده نیست، خواستم تا از ما مستور باشد. یوسف گفت واعجبا! تو از بتی شرم می کنی که نه می بیند و نه می شنود و نه دفع ضرری می کند و نه منفعتی می نماید و من شرم نکنم از خالق آسمان و زمین که حاضر و ناظر در همه جا می باشد؟ این را گفت و چون تندباد از نزد زلیخا فرار کرد. به هر دری که می رسید باز می شد. زلیخا سر از پا نشناخته در عقب او دوید تا او را مهار کند.

یوسف چون پا به فرار نهاد، به هر دری که رسید باز شد تا درب آخر که رسید زلیخا خود را رسانید و پیراهن یوسف را از پشت سر با قوت کشید و پاره شد. در این موقع عزیز مصر با آن ها روبرو شد. زلیخا برای رفع تهمت از خود، در کلام سبقت گرفت و گفت: «آنکس که می خواهد به خانواده تو خیانت کند درخور چگونه مجازاتی خواهد بود؟

عزیز مصر خاموش ماند. سپس گفت ای زلیخا آیا شاهدی بر صدق مدعای خود داری؟ گفت نه. پس رو به یوسف کرده گفت آیا پاداش خدمات و اکرام و احسان من به تو این بود که خیانت به خانواده من روا داری»؟

یوسف (ع) گفت: «ساحت قدس من از این گونه معاصی مبراست و از برای برائت خود گواه دارم و از نزدیکان زلیخاست. چنانچه خداوند متعال می فرماید: «وَ شَهِدَ شٰاهِدٌ مِنْ أَهْلِهٰا؛ در همان مکان طفلی در گهواره بود. یوسف (ع) گفت از این طفل سئوال کن.

در همین حال طفل به قدرت خداوند متعال به سخن آمد و گفت: «ای عزیز! نظر کن ببین اگر پیراهن یوسف از پشت دریده بدانکه یوسف راست می گوید و زلیخا دروغ می گوید و اگر از پیش رو دریده است یوسف دروغ می گوید و زلیخا راست می گوید».

عزیز مصر نگاه کرد و دید پیراهن از پشت دریده شده، پس پاک دامنی یوسف (ع) برای عزیز مسلم گشت.

عزیز مصر گفت: «این قضیه از مکر شما زنان است و مکر شما زنان بزرگ است، ای زلیخا استغفار کن. همانا تو از گناهکارانی و به یوسف (ع) هم گفت تو هم این راز را از پرده بیرون نینداز و از ذکر او صرف نظر بنما و آبروی ما را محفوظ بدار».

بالاخره این داستان در شهر منتشر شد و هرکس درباره این کار زلیخا چیزی می گفت. زنانی که آشنا و نزدیک به زلیخا بودند او را در نهان سرزنش می کردند و می گفتند که زن عزیز مصر به غلام کنعانی دلباخته و او را به سوی خود می خواند.

مهمانی زلیخا و بانوان مصری

چون داستان عشق زلیخا بر سر زبان ها افتاد و زنان بزرگان و اکابر شهر از قصه او سخن گفتند و زبان به ملامت و سرزنش گشودند، او تدبیری عاشقانه نمود تا ملامت کنندگان را به درد خود مبتلی نماید.

کنیز خود را فرستاد، آن ها را به مهمانی دعوت کرد و خانه را به انواع آرایش آراسته و فرش های دیبای زربافت گستراند و کرسی های مرصع به زمرد و یاقوت سرخ و زر و سیم در آنجا قرار داد. کنیز زلیخا گفت: «آنان درباره تو سخنان ناهنجار گفته اند و پرده آبروی تو را دریده اند، تو در عوض لوازم پذیرائی آنان را به این شکوه فراهم می سازی؟

زلیخا گفت: «من ایشان را به ضرب چوب و تازیانه ادب نمی کنم، لیکن جمال یوسف را به ایشان نشان خواهم داد تا از فراق او در شکنجه و عذاب دچار شوند.

چهل تن از بانوان مصر به خانه زلیخا آمدند و زلیخا وسیله آسایش را برای ایشان از هرجهت فراهم ساخت و از میوه های رنگارنگ نزد ایشان حاضر کرد و به دست هریک کاردی و ترنجی داد تا مشغول صرف میوه بشوند و گفت ترنج هایی که در دست دارید را پوست نگیرید تا من دستور دهم.

پس یوسف (ع) را به انواع زینت ها آراست و تاجی مرصع به انواع جواهر بر سر او نهاد و پیراهنی که به در و یاقوت سرشته بود بر تن او کرد و در این حال به یوسف (ع) گفت داخل در مراسم شو. به زنان نیز گفت ترنج ها را پوست بگیرید و در این هنگام دست ها را به جای ترنج بریدند.

چون جمال حضرت یوسف (ع) را دیدند گفتند: «این جوان بشر نیست، این نیست مگر فرشته گرامی. زلیخا گفت این است که مرا ملامت می کردید بر عشق وی و هرآینه من با او گفت و شنید کرده ام تا از حفظ نفس خویش غافلش کنم ولی او خود را نگاه داشت.

همانا اگر آنچه را به او فرمان می دهم اطاعت نکند زندانی می شود و از خارشدگان خواهد بود».

زندانی کردن یوسف (ع)

حضرت یوسف (ع) که با درخواست های زیادی از طرف زنان بلهوس مصری روبرو بود، با کمال پاکدامنی درخواست های آن ها را رد کرده و به ایشان اعتنا نمی کرد، ولی از فراوانی وسوسه ها به درگاه خدا تضرع نموده و عرض کرد: «پروردگارا، زندانی شدن برای من آسانتر است از چیزی که این زنان مرا به سوی او می خوانند و اگر تو مرا حفظ نکنی لابد به سوی ایشان میل خواهم کرد و آن وقت از نادانان خواهم بود».

زلیخا چون نمی توانست به هیچ حیله ای یوسف (ع) را سمت خواسته های خود متمایل کند، پیشنهاد زندانی کردن یا اخراج او از مصر را به همسرش داد.

عزیز مصر، زندانی کردن یوسف (ع) را انتخاب کرد و او را بی گناه را به زندان فرستاد و زلیخا نیز دستور داد که همه روزه چندین تازیانه بر یوسف (ع) بزنند تا صدای ناله او را بشنود و دل عاشق خود را به شنیدن صدای یوسف (ع) آرامش بخشد. عشق زلیخا به یوسف (ع) سبب شد تا او زندان را نیز تجربه کند.

پس از سال ها، یوسف (ع) با دو زندانی که یکی از آن ها از نزدیکان پادشاه مصر بود هم صحبت شد و با تعبیر خواب آن ها، از فردی که آزاد می شد درخواست کرد تا شفیع آزادی او نزد فرمانروا گردد. به مصلحت الهی، او یوسف (ع) را تا ۷ سال بعد فراموش کرد و در شبی که پادشاه مصر خوابی دید که معبران از تعبیر آن عاجز گشتند، یوسف (ع) را به یاد آورد و زمینه آزادی او نیز فراهم گردید.

پس از آزادی نیز او در مصر به مقام و منصبی والا رسید که در مقاله زندگی نامه حضرت یوسف (علیه السلام) به شرح کامل آزادی و به قدرت رسیدن یوسف (ع) پرداخته شده است.

دیدار معشوق؛ سال ها پس از هجران

در زمانی که یوسف (ع) بر سریر سلطنت مصر جا گرفت و عزیز مصر بالاخره به او ایمان آورد و کار سلطنت را به یوسف (ع) واگذار نمود، عشق زلیخا به یوسف (ع) باعث شد تا او از فرط حزن و اندوه و گریه نابینا شود.

زلیخا دستش از مال دنیا تهی گردید و در خانه پیرزنی به مدت بیست و پنج سال روزگار خود را به سختی گذراند. پیراهنی از پشم و بندی از لیف خرما بر کمر بسته بر سر راه می ایستاد و چون یوسف (ع) می رسید، او را صدا می کرد ولی او نمی شنید و کسی هم او را در نزد یوسف ذکر نمی کرد.

روزی دیگر، زمانی که یوسف (ع) عبور می کرد، زلیخا فریاد زد: «ای یوسف، ای یوسف»، اما یوسف (ع) او را اجابت نفرمود و نشناخت. در این وقت جبرئیل نازل شد و عنان مرکب یوسف (ع) را گرفت و گفت: «از مرکب به زیر آی و خواهش این زن را اجابت کن».

یوسف (ع) از جبرئیل پرسید: «این زن کیست؟ جبرئیل گفت: از خود زن پرسش کن. یوسف پیاده شده از زلیخا پرسید: تو کیستی؟ گفت: من زلیخا هستم، گمان دارم مرا نشناختی. یوسف فرمود آری تو را نشناخت».

زلیخا چون این سخن را از یوسف (ع) شنید، سر برهنه کرد و مشتی خاک بر فرق خود پاشید و گفت: «وای بر آن عزتی که به این ذلت مبدل گشت و کار به جائی کشید مرا نشناسی، ای یوسف پرستش و بندگی خدای تعالی بنده را پادشاه سازد و معصیت و نافرمانی پادشاه را بنده گرداند، من همان زلیخا هستم که تو را به جان و مال و روان پذیرائی می نمودم».

یوسف (ع) از پیری و کوری و بیچارگی زلیخا تعجب کرد و به حال او التفاتی نمود و فرمود: «اکنون چه حاجت داری؟ گفت: دعا کنی جوانی من به من برگردد و مرا تزویج کنی». یوسف (ع) نیز همین دعا را در حق او انجام داد و خدای متعال نیز اجابت نموده و جمال و جلال زلیخا را به او برگرداند.

حضرت یوسف (ع) نیز که زلیخا را زنی پاکدامن و مومن یافته بود و هرشب او را در محلی که برای عبادت خداوند متعال بود می یافت، با او ازدواج کرد و در نهایت این وصال رنگ و بوی الهی گرفت و  می گویند که مدت زندگانی یوسف با زلیخا سی و هفت سال بود و یازده پسر نیز از او متولّد گردید.

نتیجه گیری

داستان عشق زلیخا و دلدادگی او به یوسف (ع)، از زمان کودکی او و رویایی که در نه سالگی دید آغاز شد و تا زمانی که یوسف (ع) را به عنوان برده خریداری نمودند در پرده پنهان بود. پس از مدتی و با آشکار شدن عشق زلیخا به یوسف (ع)، قصه این عشق بر سر زبان ها افتاد و پس از سالیان سال که یوسف (ع) به مناصب حکومتی رسید و زلیخا نیز از شوکت و عزت خود دور افتاد، با توبه و ایمان آوردن به خداوند متعال، این عشق در نهایت به وصال رسید و در سایه الطاف خداوند ادامه پیدا کرد.

منبع پایانی | با اقتباس از:

  1. محلاتی، ذبیح الله، ریاحین الشریعه: در ترجمه دانشمندان بانوان شیعه، تهران: دارالکتب اسلامیه، ۱۳۶۹ق، ج۵، ص۱۵۶-۱۷۶.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *