- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 2 دقیقه
- به دست فاضلی
- 6:22 ق.ظ
- 0 نظر

یکی از صلحا از قول شخصی نقل کرد: من در قسمت بایگانی ادارهای کار میکردم و پروندههای متعدد و بعضا بسیار مهم میآمد و ما در قسمت بایگانی قرار میدادیم. یک روز پرونده بسیار مهمی به دستم رسید. چند روزی که گذشت متوجه شدم آن پرونده گم شده است. هر چه گشتم پیدا نشد. در آن گیر و دار که کاملا ناامید شده بودم، به من خبر دادند: چون شما مسئول پروندهها هستید اگر تا چند روز دیگر پیدا نشود، محکوم به اعدام و یا حداقل حبس ابد خواهید شد!
از این رو نزد یک نفر اهل دل رفتم، ایشان دستور ختمی فرمودند که انجام بده. همان توسل را انجام دادم. روزی که قرار بود نتیجه بگیریم از پرونده خبری نبود. با ناراحتی از منزل بیرون آمدم تا نزدیکی خیابان مولوی رفتم. دیدم پیرمردی جلو آمد و گفت: آقا! مشکل تو به دست آن شخص – که عرق چین به سر دارد و در حال رفتن است – حل میشود.
بدون توجه به این شخص با شنیدن این کلمات دویدم و دامن آقا را گرفتم و گفتم: آقا جان! به دادم برس، گفتهاند مشکلم به دست شما حل میشود. پیرمرد نگاهی به من کرد و گفت: خجالت نمیکشی؟!
حالتی بهت زده و متعجب داشتم. ایشان ادامه داد: چهار سال است شوهر خواهرت از دنیا رفته، یک مرتبه هم به خواهرت و بچههایش سر نزدهای، انتظار داری کارت هم پیچ نخورد؟! تا نروی و رضایت آنها را جلب نکنی، مشکلت حل نمیشود!
بعد از شنیدن صحبت پیرمرد، بلافاصله به منزل خواهرم رفتم. وقتی در زدم و خواهر همراه چند فرزند رنجورش در را باز کرد، متوجه شد من هستم، گفت: چطور است بعد از چهار سال آمدهای؟!
گفتم: خواهر! از من راضی شو. بچههایت را از من راضی کن. بعدا برایت تعریف میکنم، غلط کردم. آن گاه رفتم مقداری هدیه گرفتم و آوردم و آنها را راضی کردم. فردا که به اداره برگشتم، به من خبر دادند که پرونده پیدا شده است.این پیر مرد عرق چین به سر، کسی نبود جز عارف بزرگ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط .
منبع: محمد حسین محمدی؛ هزار و یک حکایت اخلاقی؛ ص ۱۲۲ حکایت ۱۵۲